🌷 «زندگی به سبک شهدا»
تصویر مربوط به پادری منزل شهید محمدعلی الله دادی است.
🌹این شهید در ۲۸ دی ماه ۱۳۹۳ در حالی که برای بازدید از استان قُنیطره سوریه عازم این منطقه گردیده بود، مورد حمله بالگردهای رژیم صهیونیستی واقع شد و شهد شیرین شهادت را نوشید.🌹
فرزند شهید میگوید؛ با بابا داشتیم سخنان مقام معظم رهبری را گوش میکردیم بابا همیشه سخنان مقام معظم رهبری را گوش میکردند اگر نبودند میگفتند ضبط کنید از سر کار که میرسیدند با کمال دقت گوش میکردند حتی زمان تحویل سال بابا حتماً با دقت پیام مقام معظم رهبری را میدیدند بعد به افراد خانواده تبریک میگفتند.
فیلم ضبط شده وقتی شروع شد مقام معظم رهبری سخنرانی شان را با سلام به حضار شروع کردند بابا در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود با حالتی منقلب در پاسخ گفتند: "علیکم السلام روحی فداک".
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
جهت عاقبت بخیری و آرامش قلب فرزندان شهدا و هدیہ به ارواح طیبه شهدا صلوات
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
برای اینکه شبیه شهدا عمل کنیم نیاز به هیچ حکم و ابلاغی نداریم ✌️
#مرد_میدان
#عاشق_خدمت_باشیم_نه_شهرت
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#نویسنده_لیلافتحیپور #پارت116 –این چه عکسیه؟ قحطی عکس بود این رو گذاشتی؟ چی نوشتی کنارش؟زیرلب ن
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت117
–نه بابا، این حرفها همش پوششه، برای این که اگر زیر نظره پای تو هم گیر باشه، البته اون الان خوب میدونه که زیر نظره
پس اگر میخوای به درد سر نیوفتی جوابش رو نده، اصلا هر شماره ناشناسی بهت زنگ زد فعلا جواب نده تا ببینیم چیکار میکنیم. پرسیدم:
–حتی اگر شماره داخلی بود؟مکثی کرد و گفت:
–فعلا جواب نده، چون ممکنه آشنایی اینجا داشته باشه و از روی لجبازی بخواداز طریق اون تو رو اذیت کنه.
–شما چطوری متوجه شدید؟
–من خیلی وقته میدونم. از همون باراول که تعقیبش کردم و جلوی در خونهی شما ماشینم رو پارک کرده بودم، یادته؟بالبخند سرش را به طرفم چرخاند و ادامه داد:
–اولین برخوردمون. اون روز اصلا فکرش رو هم نمیکردم یه روز با هم همکار بشیم. اون روز یکی از بدترین روزهای زندگیم بود. البته به قول حنیف روزها مشکلی ندارن اشکال خود ماییم.
بلند شد و دستهایش را در پشتش گره زدو به دیوار تکیه داد و دنبالهی حرفش راگرفت.
–یکی از همون روزا برادرم بهم زنگ زد و گفت که برم یه جایی و ببینم یه موسسهایی وجود خارجی داره یانه.وقتی آدرس رو داد بهش گفتم پریناز همینجا کار میکنه، اگر بخواد میتونم ازاون کمک بگیرم.از همونجا حنیف حدسیاتش رو برام توضیح داد و گفت حواسم به اطرافم باشه.با تعجب پرسیدم:
–برادرتون اون سر دنیا چطور متوجه این موسسه شده بودن؟
–خیلی اتفاقی، از طریق یکی از کسایی که به محل کارش امده بوده و براش از فعالینهای اون موسسه تعریف کرده. یه کسی که همونجا با هم آشنا شده بودن و قبلا یه چند ماهی تو ایران به عنوان روان شناس تو این موسسه کارمیکرده.ولی چون اونها بهش دیکته میکردن که در راستای چیزی که اونا میخوان مشاوره بده آبشون تو یه جوب نمیره و روان شناسه اونجا رو ترک میکنه، وقتی حنیف حرفهاش رو میشنوه اول باورش نمیشه،میگه توی ایران مگه میشه تو روز روشن اینقدر راحت با آیندهی یه سری دخترجوان بازی کنن و به فساد بکشوننشون. وقتی کمکم مطمئن میشه و تحقیق وبررسی بیشتری انجام میده، البته خیلی زیر پوستی و نامحسوس، متوجهی خیلی چیزها میشه و از طریق یکی ازدوستهاش تو ایران به پلیس خبر داده میشه، تازه بعد از اون معلوم میشه که اصلا این موسسه زیر نظر سازمان اطلاعاته و کارشون خیلی بدترازاین حرفهاس. دارن یه سری وطن فروش تربیت میکنن که در مواقع ضروری بریزنشون تو خیابون.با اضطراب گفتم:
–احتمالا پریناز نمیدونسته و برای کار وارد اونجا شده و ...حرفم را برید.
–آره اولش نمیدونسته ولی بعد که فهمیده خودش به میل خودش خواسته ادامه بده،من متوجه میشدم که روز به روز رفتارش تغییر میکنه و بدتر میشه، وقتایی که با هم بودیم انگار همش دنبال یه بهونه بود که همه چیز رو ببره زیر سوال، با گرون شدن هر چیزی یا به بن بست خوردن تو هر کاری همش غر میزد و میگفت اینجاهیچ کس به فکر مردم نیست، اینجا هیچ کس پیشرفتی نمیکنه و خلاصه از این مدل حرفها و سیاه نماییها، فقط میکوبید و حرف از رفتن ازاینجامیزد.حرفهاش خیلی عجیب شده بود.
–آخه چرا؟شروع به بالا رفتن از پلهها کرد.
–به خاطر پول، همون چیزی که همیشه سرش دعوا داشتیم. اولین و آخرین اولویت زندگیش پول بود. درضمن این اواخر خیلی از موسسه حرف میزد،خیلی تحت تاثیر افکار اونا بود. یه جورایی حرفهای اونا انگار براش تقدس پیدا کرده بود. اگر کسی برخلاف اون حرفها میگفت متهم به بیسوادی و عقب موندگی میشد.به جلوی در که رسید برگشت.
–صبر کن الان سوئچ رو میارم میرسونمت.از جایم بلند شدم.
–نه، ممنون خودم میرم.کمی مکث کرد و به صورتم زل زد.
–پس بیا بالا یه شربتی چیزی بخور برو. فکر کنم فشارت افتاده.
دامنم را تکاندم و گفتم:
–نه، ممنون، خوبم. همین که راه افتادم که بروم.نوچی کرد و گفت:
–من مامانت نیستما ناهار نیاری چیزی بهت نگم. از تنبلی هم خوشم نمیاد. بااون یه لقمه ناهاری که تو خوردی و این رنگ پریده فکر نکنم تا سر خیابون برسی. زود بیا بالا.فکر کردم کلی مورچه روی گونههایم رژه میروند. نگاهم را زیر انداختم.
–آخه الان بیام بالا، خانم ولدی میخواد سوال پیچم کنه، من که حالم خوبه، ولی چون شما میگید میرم از همین جاها یه چیزی میخرم میخورم بعد میرم خونه.
–مطمئن باشم؟
جرات نکردم سرم را بالا بگیرم. احساس کردم اگر نگاهش کنم همانجا قالب تهی خواهم کرد.سرم را تکان دادم و فوری خداحافظی کردم و پلهها را به سرعت پایین آمدم.کلید را داخل قفل انداختم و وارد خانه شدم.آنقدر سروصدا بود که کسی متوجهی آمدن من نشد.آریا در حال باد کردن بادکنک بود. آنقدر بادش کرد که با صدای بلندی ترکید و یک لحظه سکوت شد. همه یکدیگر را نگاه کردند. صدف با دیدن من گفت:
–عه، اُسوا امد.مادر گفت:
–چه پاقدمی!
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت117 –نه بابا، این حرفها همش پوششه، برای ای
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت118
لبخند زورکی زدم و گفتم:
–چه خبره همه جمع شدید؟ جشن تولده؟
–امینه ریسهی کاغذی دستش را به صدف داد و گفت:
–آره، صدف برای امیرمحسن تولد گرفته.
به صدف نگاه کردم و لبم را گاز گرفتم.
–میمردی زودتر بهم بگی؟صدف شانهایی بالا انداخت.
–تولد داداشت رو من بهت بگم؟سرم را تکان دادم.
–از قدیم گفتنا با رفیقت فامیل نشو،میشه بلای جونت، اونم از نوع زنداداش، هنوز هیچی نشده واسه من...مادر حرفم را برید.
–به جای این حرفها یه زنگ بزن به اون دوستت نورا، ببین همزن برقی دارن،صدف میخواد کیک درست کنه.چشمهایم گرد شد.
–من زنگ بزنم؟ اونی که میخواد کیک درست کنه خودشم وسایلش رومیاره،بعدرو به صدف ادامه دادم:
–چرا حاضری نمیخری؟ حوصله داریا،میخوای من برم بخرم؟صدف دمغ روی مبل نشست.
–امیرمحسن دوست نداره، همهی وسایلش رو خریدم آوردم حتی قالبش رو هم خریدم. بعد رو به مامان دنبالهی حرفش را گرفت:
–انگار مجبورم برم خونه بیارم.نوچی کردم و روی مبل نشستم.
–آخه اون که خونهی خودش نیست، روم نمیشه. امینه گفت:
–نورا اونجور آدمی نیست، به نظر من خوشحالم میشه. خیلی خانمه.رو به صدف گفتم:
–من و امینه هر وقت حرف از کیک درست کردن و این چیزا زدیم مامان اونقدر مخالفت کرد و نه تو کار آورد که پشیمونمون کرد، وگرنه یدونه همزن میخریدیم دیگه. وقتی به مادر نگاه کردم جذبهاش مرا برای زنگ زدن مصمم کرد. فوری شمارهی نورا را گرفتم،میدانستم که حتما مادر راستین همزن برقی دارد چون اهل کیک پختن بود. نورا با شنیدن صدایم آنقدرخوشحال شد و احوالپرسی کرد که اصلا یادم رفت برای چه به او زنگ زدهام.در حین حرف زدن و خوش و بش کردن دوباره نگاهم به مادر افتاد. به یکباره همه چیز یادم آمد و موضوع را با این پا اون پا کردن به نورا گفتم.از درخواستم آنقدر خوشحال شد که گفت خودش دستگاه را برایم میآورد و اصرارهای من هم برای رفتن خودم فایده نداشت.اولین بار بود که برای امیرمحسن تولد میگرفتیم.مادرازاین کارها چندان خوشش نمیآمد. خود امیرمحسن هم همیشه میگفت روز تولد که شادی ندارد.این که بفهمی یک سال دیگرازعمرت گذشته واقعا ترسناک است و غم به جانت میوفتد، مگر این که کارت خیلی درست باشد.همه نشسته بودیم و به جنب و جوش صدف نگاه میکردیم. پدر گفت:
–دخترا پاشید شما هم یه چایی بیاریدکه با کیکی که عروس گلم پخته بخوریم.امینه خندید و گفت:
–آقاجان حالا صبر کن ببینیم چی پخته، اصلا قابل خوردنه.امیر محسن لبش را به دندان گرفت و بلند شد و گفت:
–من میرم کمکش.امینه بلند شد و امیرمحسن را سرجایش نشاند.
–تو بشین داداش من خودم چایی رو میریزم.بالاخره صدف با کیک وارد سالن شد و گفت:
–امیدوارم خوب شده باشه.یک شمع قرمز رنگ به شکل قلب داخل یک پیاله آب گذاشته بود. آن را هم کنار کیک روی میز مقابل امیرمحسن گذاشت.از صدف پرسیدم:
–چرا از این شمعها خریدی؟ چطوری میخوای روی کیک بزاری؟شمع را کمی جابجا کرد و گفت:
–نمیخوام روی کیک بزارم. امیرمحسن میگه فوت کردن شمع روز تولد نشونهی خوبی نیست. بعد فندک را به دست امیرمحسن داد و با هم شمع را روشن کردند. بعد خودش شروع به دست زدن کرد و ما هم همینکار را کردیم و تبریک گفتیم. شمع همانطور تا آخر شب روشن ماند. آریا پرسید:
–دایی جان چرا شمع رو فوتش نمیکنی؟امیر محسن گفت:
–دایی جان مگه میخوام به ملکوت اعلی بپیوندم که فوتش کنم. انشاالله همیشه به طرف روشنایی میریم. از حرفش ناگهان دلم ریخت، فوت کردن شمع، تاریکی، کنار زدن نور...بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و لیوان آبی خوردم و همانجا ایستادم. امیرمحسن خودش کیک را با همان آرامش همیشگیاش تقسیم کرد.صدف صدایم کرد.
–اُسوه، میگم واسه نورا هم یه تیکه بزاریم؟ آخه همزن برامون آورد.
–اونا زیادن، یه تیکه کفافشون رو نمیده.امیرمحسن گفت:
–من و صدف با هم میخوریم، یه تیکه بزرگ براشون میزارم. نورا خانم بایددست پخت خانم من رو بخوره ببینه چی پخته.تکهایی از کیک داخل دهانم گذاشتم. خوشمزه و پفکی بود.امینه گفت:
–داداش ببخشید کادو برات نگرفتیم، صدف نگفت واسه چی قراره مهمونی بده.امیرمحسن گفت:
–خواهر من هیچ وقت کار بیدلیل نکن. واسه چی میخواستی کادو بخری؟
–وا! تولد همه میخرن دیگه.صدف خندید.
–وای امینه، تو هنوز داداشت رونشناختی؟ مگه من کادو براش خریدم؟همین چند روز پیش که تولد خواهرم بود میخواستم براش کادو بخرم یه دلیل نتونستم واسه امیرمحسن پیدا کنم که چرا ما تولدها واسه هم کادو میخریم.امینه گفت:
–راستش من فکر نکنم هیچ وقت داداشم رو بشناسم، خب تولد کادو میخرن طرف خوشحال بشه دیگه.رو به امینه گفتم:
–واسه خوشحال کردن که خوبه، منظورامیرمحسن اینه که کادو خریدن روز تولد دلیلی نداره، مثلا واسه طرف چون به دنیا امده جایزه خریدی؟ چیزی که دست هیچ آدمی نیست.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت118 لبخند زورکی زدم و گفتم: –چه خبره همه ج
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت119
درحال شستن فنجانها بودم که صدف گفت:
–اُسوه بیا این هم زن برقی نورا خانم رو ببر، شستم و خشکش کردم. کیکشونم گذاشتم داخل این ظرف بلور، به نظرت خوبه؟نگاهی به ساعت انداختم.
–بد نباشه این وقت شب؟صدف ظرف را جلوی چشممم گرفت.
–خوبه؟
با سرم جواب مثبت دادم.
–خب یه زنگ بهش بزن ازش بپرس.نگاهی به امینه انداختم.
–راست میگه خب، البته نورا صدات روبشنوه ها از خوشحالی میگه ما تاصبح بیداریم.اخم کردم.
–برو بابا توام، توهم زدی.امینه گفت:
–جدی میگم، اون روزا که بیمارستان بودی فهمیدم، من که خواهرت بودم به اندازهی اون بیتابی نمیکردم. به نورا که زنگ زدم گفت:
–اتفاقا تو حیاط نشستیم با این چایی که کنار دستمه کیک خیلی میچسبه. حالا دیگر اصلا نمیشد کیک را نبرم. فوری آماده شدم.صدف نایلون را دستم داد و پرسید:
–زنگ زدی چی گفت؟
–گفت تو حیاط نشستیم منتظریم کیک بیاری با چایمون بخوریم. برم تاچاییشون سرد نشده.صدف خندید.امینه گفت:
–دیدی گفتم. میخوای آریا رو همراهت بفرستم؟
–نه بابا، مگه کجا میخوام برم، کوچه پشتیه دیگه.کوچهی ما روشن بود هم به خاطر تیر چراغ برق هم به خاطر نور پردازیهایی که ساختمانهای تازه ساخته شده انجام داده بودند.ولی کوچهایی که خانهی راستین در آن قرار داشت تاریکتر بود چون اکثرخانهها هنوز بافت قدیمیشان را حفظ کرده بودند.زنگ خانهشان را فشار دادم ومنتظرماندم.صدایشان از حیاط میآمد. انگار همگی در حیاط جمع بودند. از بین آن سروصداتشخیص صدای راستین برایم سخت نبود که انگار رو به نورا گفت:
–من باز میکنم.شاید هم گوش من فقط صدای او رامیشنید. صدای قدمهایش که به طرف در میآمد با ضربان قلبم هم آهنگ ویکصدا شده بودند. وقتی پشت در ایستاد انگار تپش قلب من هم متوقف شد. چفت در را عقب کشید. شبیه کشیدن کمان برای تیر انداختن. مطمئنم هدفش من نبودم ولی چشمهایم این اجازه را به من نمیدادند که در مسیر تیرش نباشم. به درچشم دوختم. جلوی در ظاهرشدوبالبخند سلام کرد. نگاهمان با هم تلاقی شد. نگاهم را از چشمهایش سلانه سلانه به طرف کفشهایش روانه کردم.درمسیردیدم که یک ست ورزشی سفید و سیاه به تن دارد که خیلی برازندهاش است.
–سلام.
–بیا داخل، نورا منتظرته.نایلون رابه طرفش گرفتم.
–نه، ممنون. بفرمایید.وسایل را گرفت.
–دستت درد نکنه، نگاهی به داخل نایلون انداخت و پرسید:
–ما هم میتونیم از این کیک بخوریم یاهمش مال نوراست؟
–ببخشید که کمه، نوش جان.
–خودت پختیش؟
–نه، نامزد امیرمحسن پخته، آخه امروزتولدش بود.
–آره نورا خانم گفتن. از طرف من به امیرمحسن تبریک بگو.
–ممنون، شما هم از مامانتون و نوراخانم بابت همزن برقی تشکرکنید.بااجازتون من دیگه برم.
–عه، چند دقیقه صبر کن. همان لحظه نورا آمد و اصرار کرد که داخل بروم. ولی من قبول نکردم.راستین که رفته بود و وسایل را داخل گذاشته بود برگشت و پرسید:
–تنها امدی؟
–بله، دوقدم راهه دیگه.رو به نورا گفت:
–من میرم میرسونمش.نورا تشکر کرد. رو به راستین گفتم:
–کجا بیایید؟ آخه راهی نیست.راستین بدونه توجه به حرف من دستهایش را داخل جیبش کرد و راه افتاد.چارهایی نداشتم همراهیاش کردم.هوای تازهی شهریور ماه را به ریههایش فرستاد و پرسید:
–از اون موقع پریناز بهت زنگ نزده؟از سوالش جا خوردم.
–چطور؟
–آخه الان شروع کرده به من زنگ زدن خواستم ببینم به تو هم زنگ میزنه.
–چند بار زنگ زد ولی من جوابش روندادم. بعدش یه چند تا هم پیام داد.با استرس به طرفم برگشت.
–چی نوشته بود؟شانهایی بالا انداختم.
–یه حرفهایی که ...ولش کنید، من جوابش رو ندادم.دستش را داخل موهایش کشید.
–اینجوری که نمیشه، پس فردا جلوی خانوادت زنگ میزنه، بد میشه.
–نه، نگران نباشید، گوشیم رو روی سکوت گذاشتم.نگاه کجی به من انداخت و لبخند زد.
–تو با همه اینقدر مهربونی؟از حرفش دستپاچه شدم و سرم را پایین انداختم.سرش را تکان داد و گفت:
–نمیدونم دلیلش چیه که آدم گاهی یه چیزهایی رو نمیبینه. نگاهم کرد و ادامه داد:
–امروز نورا خانم خیلی ازت تعریف میکرد، میگفت هنوزم خانوادت نمیدونن واقعا چرا تو راهی بیمارستان شدی. فکر میکنن واقعا تو حیاط ماخوردی زمین. بعد سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد؛
–دلیل بعضی چیزها هیچ وقت معلوم نمیشه.به سر کوچهی ما رسیده بودیم. ایستادم و گفتم:
–دیگه خودم میرم، شما زحمت نکشید.دستهایش را روی سینهاش جمع کردوهمانجا ایستاد.
–اینجا میمونم تا بری داخل خونه.
به جلوی درخانه که رسیدم برگشتم ونگاهش کردم. درخشش چشمهایش را میدیدم و لبخندی که هنوز روی لبهایش بود.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت119 درحال شستن فنجانها بودم که صدف گفت: –اُ
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت120
چند روزی گذشت زنگ زدنهای پریناز تقریبا قطع شده بود ولی پیامدادنهایش ادامه داشت. گاهی نخوانده پاک میکردم گاهی هم میخواندم و اعصابم خرد میشد. چون یا توهین بود یا تهمت. هنوز یک ساعتی به ظهر مانده بود که بوی قرمه سبزی اشتهایم را تحریک کرد.
این روزها ولدی سنگ تمام میگذاشت. نور آفتاب پشتم را اذیت میکردودوباره گرمم شده بود. شوری عرقهایی که از وسط کمرم رد میشد باعث سوزش آن قسمت میشد، احتمالا بر اثر گرمای خورشید آن قسمت پوستم حساس شده بود. البته راستین اسپیلت را روشن کرده بود و داخل اتاق خنک بود، ولی چیزی ازگرمای تیز آفتاب بر پشتم کم نمیکرد.نگاهی به راستین انداختم غرق خواندن اوراقی بود که روی میزش پخش بودند.آقای خباز و رضا وارد اتاق شدند.آقا رضا گفت:
–پاشو بریم. راستین بلند شد و به طرف من آمد و گفت:
–هواست باشه تا ما برگردیم. یکی ازدوستام قراره بیاد اینجا، اگر قبل از من رسید بیارش تو اتاق تحویلش بگیروتامن بیام ازش پذیرایی کن.بلند شدم و گفتم:
–چشم، حتما.
این حرفها را باید به بلعمی که منشی بود میگفت، نمیدانم چرا به من میگفت.بعد از رفتنشان فوری پنجره را بستم وپرده شید را پایین آوردم. خودم را جلوی باد خنک اسپیلت قرار دادم. کمرم میسوخت، تقریبا یک هفتهایی میشد که هر روز چندین ساعت آفتاب دقیقادرزاویهی کمر من قرار میگرفت.از سوزش کمرم صورتم را مچاله کرده بودم و چشمهایم را بسته بودم.با صدای ولدی نگاهش کردم.
–چته؟ کمر درد داری؟یک فنجان چای دستش بود.
–ولدی جان تو این گرما، چای؟
– زیر کولرگرما کجا بودعزیزم.اگرکمردرد داری درمونش پیش منهها.
–واسه سوختگی چیزی داری؟ آفتاب سوختگیا.باچشمهای گرد شده پرسید:
–خودت رو سوزوندی؟ بعد به طرفم آمدودکمهی کتم را باز کرد و گفت:
–ببینم.دستش را عقب کشیدم.
–اینجا؟
دستم را گرفت و به طرف اتاقکی که حکم نمازخانه را داشت برد. لباسم رابالازد و هین بلندی کشید.
–خاک بر سرم، پشتت سوخته. صبر کن برم برات یه کم یخ بیارم.روی زمین دراز کشیدم بعد از چند دقیقه ولدی نایلون یخی را روی تنم سُر میداد. کارش درد و سوزشم را بیشتر کرد.
–بسته، ولدیجان، دستت درد نکنه، دردش آروم نمیشه، پاشو بریم الان بلعمی هم سر و کلش پیدا میشه، هی میخواد بپرسه چی شده.
–من که سر از کارهای تو درنمیارم دختر، به دیونهها شبیه نیستی ولی کارهات مثل خودشونه، مگه خود آزاری داری آخه؟نالیدم.
–وای ولدی جان، خیلی میسوزه،فکرکنم برم خونه یه دوش آب خنک بگیرم بهتربشم.بلند شد و گفت:
–باید پماد باشه، این چیزا فایده نداره، از جنس لباستم هستا، اون تاپی که اززیر کت پوشیدی پلاستیکه، از این به بعدیه چیز خنک و نخی بپوش. بعدشم امروز هوا یهو خیلی گرم شد، آفتابشم تند بود. بعد نفسش را با شدت به بیرون فوت کرد و ادامه داد:
–آخه با باز گذاشتن پنجره چی میشه ها؟ که چی مثلا؟ خودت رو گذاشتی سرکار؟ بعد نوچ نوچی کرد و ادامه داد:
– من تا حالا ندیدم از روی لباس آفتاب کسی رو اینجوری بسوزونه.لباسم را درست کردم و گفتم:
–بیا بریم بیرون، اگر همه رو خبر نکردی تو. خواستم بگویم از تاولهای دلم خبرنداری، که هیچ پماد سوختگی درمانش نمیکند. فقط گاهی اگر خلوتی پیداشودقلبم دوشی از اشکهایم میگیرد تا کمی زخمهایش التیام پیدا کند.وارد آبدارخانه که شدیم بلعمی دست به کمر، مقابلمان سبز شد و مرموز نگاهمان کرد.
–چیکار میکردید شما دوتا اونجا؟اتفاقی افتاده؟ولدی کیسهی یخ را داخل سینک ظرفشویی انداخت و گفت:
–هیچی، کمرش درد داشت براش یخ گذاشتم بدتر شد، باید بره خونه استراحت کنه.بلعمی گفت:
–از کی تا حالا واسه کمر درد یخ میزارن؟ مگه کتک خورده ورم داره؟بعدرو به من گفت:
–زنگ بزن به آقای چگینی بگو حالت خوب نیست برو خونه دیگه، من هستم.
همانطور که به طرف اتاقم میرفتم گفتم:
–نه بابا، چیزی نیست خوبم.بعداز نماز و ناهار تازه پشت میزم نشسته بودم وازسایهایی که پشتم بوداستفاده میکردم که بلعمی وارد اتاق شدوگفت:
–یه آقایی امده میگه دوست آقای چگینیه و با هم قرار داشتن.بی تفاوت گفتم:
–خب بگو نیست دیگه، بشینه تابیاد.همین که بلعمی خواست برگردد یاد حرف راستین افتادم.
–عه، نه، نه، صبر کن خودم میام.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت120 چند روزی گذشت زنگ زدنهای پریناز تقریب
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت121
درجا بلند شدم و صدای آخم درآمد.بلعمی برگشت.
–چی شد؟
–هیچی، همون کمرم.
–نکنه دیسک کمر داری؟به طرف در راه افتادم.
–نهبابا، توام، با دیدن شخصی که روی صندلی در سالن نشسته بود خشکم زد.همانجا جلوی در ایستادم و مبهوت نگاهش کردم. او سرش پایین بودوباگوشیاش ور میرفت.آرام، عقب، عقب رفتم.بلعمی دنبالم آمد و پرسید:
–چت شد؟
–هیچی، تو برو اونجا، بهش یه چایی چیزی بده سرش رو گرم کن تا آقای چگینی بیاد. در رو هم ببند.بلعمی با حیرت گفت:
–میخوای بگم پاشه بره؟
–نه، تو برو، من زنگ بزنم به آقای چگینی ببینم کجاست.فوری پشت میز راستین رفتم و گوشی رابرداشتم و شماره راستین راگرفتم.راستین با اولین بوق جواب داد.
–بله.
–الو.
–جانم خانم مزینی. آخر مگر الان وقت گفتن این کلمهی لعنتی است. خودم راروی صندلی رها کردم.
–سلام.
–سلام. چیزی شده زنگ زدی؟
–نه، فقط یکی امده باهاتون کار داره.
–عه، رامین امد؟ ما تو راهیم. چند دقیقه دیگه اونجاییم. گوشی رو بده رامین.
–اینجا نیست. تو راهرو نشسته.
–مگه نگفتم بیارش ازش...
–بله یادمه گفتید، اونجا بلعمی داره ازش پذیرایی میکنه.مکثی کرد و گفت:
–چند دقیقه دیگه میرسیم.
–ببخشید از مشتریها هستن؟
–نه، این رو خبازی معرفی کرد چند بارم باهاش تلفنی صحبت کردم. بچهی خوبیه، یه کاری پیشنهاد داد که قراره باهم انجام بدیم.بدون فکر گفتم:
–یعنی کاری غیر از نصب و فروش دوربین مدار بسته؟
–آره، چطور مگه؟
–هیچی، فقط میگم خب آخه شناختی که ازش ندارید.
–مشکلی نیست. حالا قراره امروز با هم صحبت کنیم تا بیشتر توضیح بده.
–آهان. باشه پس فعلا.به خاطر استرسی که داشتم مدام پایم راتکان میدادم.اگررامین جلوی راستین حرفی بزند چه؟نمیخواستم کسی چیزی از گذشتهام بداند.کمی فکر کردم و بعد به این نتیجه رسیدم که تا راستین نیامده با رامین روبرو شوم بهتر است. شاید جلوی آنها حرفی بزند که باعث خجالتم شود.گوشی را برداشتم و به بلعمی گفتم:
–بلعمی جان، زنگ زدم آقای چگینی گفت مهمونش بیاد تو اتاق خودشم الان میرسه.راهنماییش کن بیاداینجامنتظربمونه.چند دقیقه بعد تقهایی به درخوردورامین وارد شد.بلند شدم و همانطور که به طرف میزم میرفتم سلام کوتاهی کردم وخیلی جدی به طرف صندلیها اشاره کردم و گفتم:
–بفرمایید بشینید الان آقای چگینی تشریف میارن.با دیدنم همانجا جلوی درایستاد. بی اعتنا پنجرهی اتاق رابازکردم.او آرام در اتاق را بست وهمانجاایستاد.نگاهش کردم. جدیتر از قبل گفتم.
–بفرمایید بشینید آقا. خیلی آرام به طرف صندلیها رفت.به طرف در رفتم و باز گذاشتمش ودوباره پشت میزم نشستم و خودم راباکامپیوتر روبرویم مشغول کردم.
–شما من رو یادتون نمیاد؟بااخم نگاهش کردم.
–چرا، خیلی خوب یادم میاد.قیافهی مهربانی به خودش گرفت مثل همان موقع که مخ آن دختر را داشت میزد و گفت:
–اون روزا جوون بودم و خیلی اشتباه کردم، ولی مرور زمان آدم رو با تجربه میکنه.حرفش را بریدم.
–مادرتون خوبن؟لبخند زد.
–اره خوبه.پوزخندی زدم.
–خبر داره با کاری که کرد پسرش هنوزم داره مخ دخترارو میزنه؟ هنوزم فکرمیکنه ازدواج برای شما زوده؟ازحرفم خوشش نیامد و اخمهایش رادرهم کرد.
–چرا تهمت میزنید خانم؟ حرفتون خیلی توهین آمیزه.بلند شدم و به طرفش رفتم.
–تهمت؟ اون دختری که همین چند وقته پیش سوار ماشین قرمزتون بود کی بود.الان کجاست؟رنگ صورتش تغییرکردوباخشم نگاهم کرد. میخواست حرفی بزند ولی من زود از اتاق بیرون آمدم.همان موقع راستین و آقا رضا با یک جعبه شیرینی وارد شدند.با دیدن من راستین به اتاق اشاره کرد و پرسید:
–اونجاست؟با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم.بلعمی پرسید:
–شیرینی چیه؟راستین گفت:
–خباز دیگه نمیاد. آقا رضا سهمش روخرید.لبهای بلعمی آویزان شد و گفت:
–آهان به سلامتی.راستین به طرف اتاق رفت.آقا رضا جعبه شیرینی را به طرفم گرفت و گفت:
–میشه این رو بدید خانم ولدی؟
–مبارکه، بله حتما.لبخند پهنی زد و او هم به اتاق رفت. به آبدار خانه که رفتم پیش خانم ولدی ماندم تا مجبور نشوم به اتاق بروم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت121 درجا بلند شدم و صدای آخم درآمد.بلعمی بر
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت122
خانم ولدی شیرینی را داخل ظرفی چید و با چند پیش دستی به اتاق برد.بعد از چند دقیقه آمد و گفت:
–آقا گفت بهت بگم بری تو اتاق.دوباره استرس گرفتم.
–برای چی؟ من که فعلا اونجا کاری ندارم.ولدی دستش را جلوی دهانش برد و گفت:
–لابد باهات کار داره دیگه، پاشو.با بیمیلی بلند شدم و پرسیدم:
–رفتی داخل اتاق چیکار میکردن؟
–حسابی گرم حرف زدن بودن. تو چت شده؟ مگه امدن خواستگاریت؟بیحرف به طرف اتاق راه افتادم.تقهایی به در زدم و وارد اتاق شدم وفوری پشت میزم نشستم.راستین گفت:
–خانم مزینی ایشون آقا رامین هستن. قراره با هم یه کاری رو جدای کارخودمون شروع کنیم. من بهشون گفتم که کارهای مقدماتی رو تو میتونی انجام بدی و کمکشون کنی.در لحظه احساس کردم رنگ از رخم پرید. هراسان گفتم:
–من؟ من نمیتونم. راستین و آقا رضا متحیر نگاهی به یکدیگر انداختند.رامین سرش را پایین انداخت و گفت:
–اگه ایشون نمیتونن بچهها هستن انجام میدن، مشکلی نیست.آقا رضا گفت:
–اگر این کار صد درصد شد من خودم هستم. خانم مزینی کارهای همین شرکت رو انجام بدن بهتره.با چشمهای گرد شده پرسیدم:
–مگه میخواهید یه شرکت دیگه بزنید؟
راستین گفت:
–فقط میخواهیم ثبت کنیم جاش که همینجا میشه. واسه وام گرفتن لازمه، آقا رامین تو بانک آشنا داره، میتونه کارمون رو راه بندازه.با خشم به رامین نگاه کردم. چرا راستین اینقدر زود به او اعتماد کرده بود.یک ساعتی با هم صحبت کردند. کمکم متوجه شدم که رامین میخواهدبرایشان چکار کند. میخواست ازاعتباررامین و از گردش حسابش استفاده کند واز بانک درخواست وام کند و خیلی راحت درصد کمی از وام را بردارد وبرود. بعد راستین باید وام را به تنهایی پس بدهد.بعد از رفتن رامین رو به راستین گفتم:
–چرا میخواهید این کار رو انجام بدید؟ این که همش به نفع اونه، اگر نتونی وام رو پس بدی چی؟ شرکت از دست میره که...راستین گفت:
–ریسکه دیگه، چارهایی نداریم.آقا رضا گفت:
–البته هنوز بهش اوکی ندادیم. قراره فکر کنیم.من به رامین ذرهایی اعتمادنداشتم.میدانستم که همچین کسی حتما ریگی به کفشش هست.رو به آقا رضا گفتم:
–این کار رو نکنید. من مطمئنم سودی تواین کار نیست.آقا رضا با تعجب پرسید:
–شما از کجا میدونید؟رو به راستین گفتم:
–حداقل با این آقا کار نکنید.راستین گفت:
–چطور؟
–قابل اعتماد نیست.
–مگه میشناسیدش؟از سوالش هول شدم و عجولانه گفتم:
–خب یه ساعته دارم حرفهاش رو گوش میکنم. بعضی حرفهاش متناقضه.بعدشم چرا این کار رو کنید خب همون مناقصه که اون روز حرفش رومیزدیدرو چرا شرکت نمیکنید؟سکوتی حکم فرما شد. آقا رضا باشیرینی داخل بشقابش ور میرفت وراستین هم متحیر نگاهم میکرد.فکر کنم زیادی در کارهایشان دخالت کرده بودم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت122 خانم ولدی شیرینی را داخل ظرفی چید و
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت123
بالاخره آقارضا سرش را بلند کرد و گفت:
–خانم مزینی، مثل روز روشنه که ما اون مناقصه رو برنده نمیشیم.اونقدرشرکتهای دیگه شرایطشون خیلی از ما بهتره، ما الان تو مرحلهی بحرانی هستیم. سرمایهی زیادی نداریم که...حرفش را بریدم.
–حالا ما سعیمون رو میکنیم. چیزی که از دست نمیدیم.راستین گفت:
–الان با این وضع دلار چیکار میتونیم بکنیم؟
–خب چرا اصلا ما دوربین خارجی میخریم؟ با این قیمت دلار معلومه که روز به روز افت میکنیم. ایرانی با کیفیت بخریم که بهتره.رضا گفت:
–مارکهای ایرانی بعضیهاش دید در شبشون واضح نیست.بلند شدم و به طرف صندلیها رفتم.روبروی آقارضا نشستم.
–گفتم که بهترین مارک رومیخریم.راستین گفت:
–اصلا اون شرکت قبول نمیکنه، نظرش دوربین با برند خارجیه.عجولانه گفتم:
–خب میتونیم با مدیرش صحبت کنیم، برنامون رو براشون توضیح بدیم.راستین خندید.آقا رضا سرش را پایین انداخت و زیر چشمی نگاهم کرد.دلخور راستین را نگاه کردم. بلند شدم وبه طرف میزم رفتم.آقا رضا از اتاق بیرون رفت. بعد از چند دقیقه برگشت و آرام چیزی به راستین گفت.در ظاهر مشغول کارم بودم ولی حرکاتشان را زیر نظر داشتم. راستین جملهایی به او گفت و به پنجره اشاره کرد. دوباره آقا رضا رفت.بعد از چند دقیقه راستین بلند شدوظرف شیرینی را از روی میز با یک پیش دستی برداشت و به طرفم آمد.ظرف را مقابلم گرفت.
–چرا شیرینی برنداشتی؟
–ممنون. میل ندارم.ظرف را همانجا روی میز گذاشت.
–از فردا دیگه میری تو اتاق خودت.از حرفش دلم گرفت. گرچه اینجا معذب بودم و از کمر هم ناقص شده بودم ولی قلبم آرام بود.پرسیدم:
–تو اتاق آقا رضا؟
–رضا میاد پیش من، اون اخلاق خاصی داره، فکر کنم اینجوری توام راحتتری. لبخند زد و ادامه داد:
–اتاقت اختصاصی میشه.
–ممنون.پا کج کرد برای رفتن اما دوباره برگشت و گفت:
–واقعا نمیتونستم پیشنهادت رو قبول کنم چون یه کار نشدنیه، تو اصلا مدیراون شرکت رو نمیشناسی چطور...با لبهی اوراقی که روی میز بود شروع به بازی کردم.
–من میشناسمش، مگه آقای براتی نیست؟
–منظورم دونستن اسمش نیست اون اصلا نمیدونه تو حسابدار این شرکتی.
–من خیلی خوب آقای براتی رومیشناسم. هم اینجا دیدمش، هم توی اون محل کار قبلیم دیدمش، با آقای صارمی آشناست چند بار دیدمش که اونجا امده، میتونم از اون کانال واردبشم و با آقای صارمی صحبت کنم.بعدشم من میخوام یه برنامه درست وحسابی بنویسم و براش توضیح بدم.آقای صارمی و آقا رضا هم میتونن کمک کنن.
–برای خرید فروشگاه امده بود؟
–خرید هم کرد، ولی دیدم که با آقای صارمی دوستانه صحبت میکردن.لبخند رضایتی روی لبهایش نقش بست،همین باعث شد توضیح بیشتری بدهم.
–من با آقای صارمی صحبت میکنم ببینم آشناییتشون تا چه حده،ببینیدممکنه من تلاشم رو بکنم و هیچ اتفاقی هم نیفته، حداقل از دست روی دست گذاشتن که بهتره.دستهایش را روی سینهاش جمع کردومتفکر به پنجره نگاه کرد.
–چرا میخوای این کار رو کنی؟استفهامی نگاهش کردم.دستهایش را روی میز گذاشت و کمی خم شد.
–تو میتونی ماه به ماه حقوقت روبگیری و اصلا اهمیتی ندی که ماچیکارمیکنیم. چرا برات مهمه و میخوای خودت رو اذیت کنی؟از سوالش قلبم تا نزدیک ریهام آمد.اوراق زیر دستم را باشتاب بیشتری به بازی گرفتم. چشم به انگشتانم داشتم وباخودم فکر میکردم که چه بگویم.اوراق از زیر دستم کشیده شد.
–این بدبختا پاره شدن، ولشون کن.صاف نشستم و انگشتهایم را در هم گره زدم و گفتم:
–من فقط خواستم کمکتون کنم.شماخودتون گفتید میتونم تو کارهای دیگه هم نظر بدم. اگر موافق نیستید که هیچی.نفسش را بیرون داد و برگشت روی همان صندلی که چند دقیقه قبل آقارضا نشسته بود نشست.
–پاشو بیا اینجا. از حرفش ماتم برد.دوباره اشاره کرد که بروم.بلند شدم و رفتم روبرویش نشستم.اوراقی که دستش بود را پشت و روکردو به میز خودش اشاره کرد.
–اون خودکار رو بده.فوری خودکار را به دستش رساندم.شروع به حساب کتاب کردن کرد. کارش که تمام شد گفت:
– حتی ما مناقصه رو برنده هم بشیم نیروی کمی برای نصب و کارای دیگه داریم. حجم کاربالاس.همینطورسرمایه،ما تقریبا هیچ سرمایهایی نداریم.
–خب با پیش قراردادی که میگیریم خرد خرد کار میکنیم.لبهایش را روی هم فشاد داد و خودکار را روی میز انداخت و محکم گفت:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت123 بالاخره آقارضا سرش را بلند کرد و گفت:
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت124
–عزیزم، مگه پیش قرارداد چقدر میدن؟ به کجای ما میرسه؟ تازه به ندرت شرکتی پیش قرار داد میده، معمولا میگن کارروتحویل بدید بعد.از حرفش شوکه شدم. نه از جملههایی که گفته بود. از کلمهایی که اول جملهاش به کار برده بود.غرق شده در کلمهایی شدم که شنیده بودم.واقعا من عزیزش بودم؟ تا حالا نشنیده بودم به کسی همچین کلمهایی بگوید.پس تکه کلامش نبود.احساساتم با هم درگیر شده بودند.احساس شرم و شوق از حرفی که شنیده بودم و حس مسئولیت پذیری به خاطرپیشنهادی که مطرح کرده بودم. بعد به خودم تلنگر زدم. اصلا چه معنی دارد که او مرا اینطور صدا بزند؟سرم را پایین انداختم و با انگشت سبابهام شروع به نقش زدن بر روی میزکردم.ناگهان فکری در ذهنم جوانه زد. فوری فکرم را مطرح کردم.
–اگر سرمایهی اولیه تامین بشه چی؟ سرش را کج کرد.
–از کجا؟
–حالا هر جا، فکر کنید مثلا جور شده.
–اگر این معجزه رخ بده شاید بشه کاری کرد.
–این خیلی خوبه، شما دعا کنید بقیهی کارها جور بشه و ما به اون مرحله برسیم، انشاالله اونش جور میشه.
–چطوری؟
–خودم.با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–پول جهیزیم و یه پساندازی که چندساله تو بورسه.دستهایش را به هم گره زد و گفت:
–پس یعنی میخواهید با ما شریک بشید؟
–راستش بهش فکر نکردم. من فقط میخوام کار پیش بره. حالا اگه موافق هستید از فردا کار رو شروع کنیم.
–باشه شریک آینده، گرچه میدونم نشدنیه،راستین موضوع را با آقارضا هم در میان گذاشت. او هم نظر راستین را داشت وازمن خواست که تلاش بیهوده نکنم. گفت حتی همه چیز هم خوب پیش رودورقباو پارتیبازیهایی که در این بین وجوددارد اجازه نخواهد داد که ما به هدفمان برسیم.حرفهایشان را قبول داشتم اما یک نیرویی از درونم به من میگفت که این راه را امتحان کنم. انرژی و انگیزهایی داشتم که برای خودم هم عجیب بود.از همان شب با امیرمحسن و صدف دراین مورد صحبت کردم. با هر کسی که به ذهنم میرسید ممکن است بتواندراهنمایی و کمکم کند مشورت کردم.صدف گفت میتوانم فردا با او به فروشگاه بروم و با خود آقای صارمی صحبت کنم.پیامی برای راستین فرستادم تا اطلاع دهم که فردا شرکت نمیروم ومختصرتوضیحی دادم.آن شب صدف پیش من ماند تا فردا باهم به فروشگاه برویم. تازه از خواب بیدار شده بودم که راستین زنگ زدوگفت:
–من دیشب خواب بودم. الان پیامت رودیدم. میخوای منم باهات بیام؟خیلی دلم میخواست او هم بیاید ولی برای خودم بهتر بود که نباشد.
–قراره با صدف برم. حالا من صحبتهای اولیه رو انجام بدم، ببینم چی میگن،بعداگر لازم شد شما هم بیایید. الان وقتتون بیخودی تلف میشه.
–باشه پس کارت که تموم شد، زنگ بزن باید با هم جایی بریم.
–کجا؟
–همونجا اطراف شرکت کاری هست که مربوط به توئه.
–یعنی چی مربوط به منه؟
–حالا امدی میبینی.
–شما آدرس بگید من کارم تموم شد خودم میام. مکثی کرد و بعد آرام گفت:
–باشه پیام میدم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
#معرفی شهید#
شهید محسن حججی در سال 1370 در شهر نجف اباد اصفهان چشم به جهان گشودند ایشان از جمله رزمندگان دلاور مدافع حرم بودند که در خاک سوریه به شهادت رسیدند شهید محسن حججی دانش اموخته مرکز اموزش علمی کاربردی علویجه در رشته تکنولوژی کنترل ورودی سال 1387 بودند ایشان از جهادگران واعضای فعال موسسه شهید احمد کاظمی بودند که در عملیاتی مستشاری نزدیک مرز سوریه با عراق به اسارت گروه تروریست داعش در امدند وسپس به دست تروریست های تکفیری به شهادت رسیدند . 😭😭
ایشان در سال 1391 ازدواج کردند وثمره ازدواج ایشان پسری به نام 🌹علی🌹 ودر روز دوشنبه 16 مرداد1396 در سوریه به درجه شهادت نائل گردیدند 🥀🥀🖤🖤
شادی روح تمام شهدا صلوات
._ _ _ _ _.🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _.
@dosteshahideman
._ _ _ _ _.🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _.
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
_ شهید _ محسن _ حججی _
به یاد شهدا باشیم با گفتن ذکر صلوات سهم شما هم پنج صلوات🥀
._ _ _ _ _.🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _.
@dosteshahideman
._ _ _ _ _.🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _.
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت124 –عزیزم، مگه پیش قرارداد چقدر میدن؟ به
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت125
فوری به آشپزخانه رفتم و صبحانه راآماده کردم. پدر با چند نان واردآشپزخانه شد و گفت:
–یه وقت صدف روبیدارنکنیها،بزاربخوابه اون دیرتر میره سرکار.نگاهی به صدف که پشت سر پدرایستاده بود کردم.
–خدا شانس بده، منم امروز قراره دیربرم، اما الان دارم چیکار میکنم.وظیفهی عروس خانواده رو انجام میدم. اون باید بیاد برای شوهرش وپدرشوهرش صبحانه آماده کنه نه من. ای خدا، خواهرشوهر بازی هم یاد نگرفتیم.
صدف سلامی کرد و گفت:
–الان به نظرت دقیقا داری چیکارمیکنی؟پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم:
–دقیقا دارم اطلاع رسانی میکنم.همه دور سفره صبحانه نشستیم. صدف برای امیرمحسن لقمهایی گرفت و رو به من گفت:
–راستی دختر صفورا خانم برگشتهها.لقمهایی در دهانم گذاشتم.
–از کجا برگشته؟
–مگه نگفتم تو اون موسسه بوده.حالاانگار موسسه رو منحل کردن یا چی شده، اونم اومده فروشگاه.
–اونجا چیکار میکنه؟
–فعلا به ظاهر کمک مادرشه، ولی در باطن وقت میگذرونه، مادرش میگفت به مشکل خورده داره مشاوره میبرش.
–چرا؟
–انگار اونجا زیادی بهش خوشمیگذشته، بعد یهو ریختن گرفتنش یه مدت بازداشت بوده شوکه شده. الانم به قول صفورا خانم سختشه برگرده به همون زندگی بخور و نمیر خودش.مادر گفت:
–وا چه دخترایی پیدا میشن. خب خودش نمیتونه مثل آدم کار کنه، مادرش گناه نکرده که، لابد اون چندرغازم که مادرش در میاره بایدبریزتوجیب این مشاورا، بعضیهاشون واسه نیم ساعت کلی میگیرن.ابروهایم بالا رفت.
–مامان اطلاعاتت بالاستا. مادر همانطور که پیالهی عسل را جلوی صدف میگذاشت گفت:
–پیاده روی که میرم، خانما تعریف میکنن، ماشالا الانم همه مشاور لازم شدن.سرم را تکان دادم و به صدف گفتم:
–حالا دختره مشاوره رفته نتیجهایی هم گرفته؟صدف شانهایی بالا انداخت.
–چه میدونم، بیچاره صفورا خانم که شاکی بود. میگه به جای این که مشاوربادخترش صحبت کنه که شرایط مادرش رو درک کنه، با صفورا خانم صحبت کرده که یه وقت کاری نکنه که آب تو دل دخترش تکون بخوره. صفورا خانم میگفت فردا روزی این شوهر کنه، آیا شوهرشم نمیزاره آب تو دل این تکون بخوره؟پدر گفت:
–دخترم میدونی آخر حرف این مشاورها چیه؟ این که حقیقت روفراموش کن.یعنی اعتقادی به تحمل کردن و این چیزا ندارن. کاری نمیکنن جوون ساخته بشه.صدف گفت:
–بله آقاجان. فقط میخوان با سرگرمی برای جوونها جذابیت ایجاد کنن.میخوان کاری کنن آدم بدون زحمت همه چیز رو فراموش کنه.مادر پرسید:
–خب آخرش چی؟ اینجوری همه چی درست میشه؟مادر رو به صدف ادامه داد:
–خانمها تو پیاده روی میگفتن بعضیهاشون فقط پول میگیرن. بخصوص مشاورههای زن و شوهرها یه جوری وسط رو میگیرن که همه چی فعلابه خیر بگذره با بعدش کاری ندارن.امیرمحسن گفت:
–ولی همشونم اینجوری نیستن.مشاورهها و روانشناسهای دلسوزوکاربلدم داریم. مادر گفت:
–اصلا مشاور به چه دردی میخوره، مگه آدم خودش عقل نداره. خدا به همه عقل و شعور داده دیگه.صدف لقمهاش را قورت داد و گفت:
–ولی مامان جان باور کنید خدا به بعضیها عقل نداده.امیر محسن لقمهایی مقابل صورت صدف گرفت و گفت:
–خدا به همه قوهی عقل داده، فقط به همه یکسان نداده، که انسان بااختیارخودش میتونه ارتقاش بده.مثلا خورشید رو تصور کن نورش به کل این محل ما میتابه
ولی ممکنه یکی از اهل محل اصلاازخونه بیرون نیاد ولی یکی مدام بیرون یاتوی حیاط خونش باشه و از این نوراستفاده کنه، خورشید رو تو خدا فرض کن، هر کس هر چقدر به طرف خدا بره به طرف پرتو رحمت خدا بره به همون میزان هم عقلش رشد میکنه. خدا عقل رو به همه داده ولی رشدش دیگه دراختیار خود انسان هستش و البته عوامل دیگه که یکیش ممکنه محیطی واعمالش باشن.
پرسیدم؛
–یعنی عقل از نور آفریده شده؟لقمهایی هم دست من داد که باعث خوشحالیام شد و گفت:
–اگر نخواهیم همه چیز رو مادی ببینیم، بله، خدا عقل رو از نور آفریده تا جلوی پامون رو ببینیم. هر دفعه که گناهی میکنیم نور عقلمون کمتر و کمتر میشه طوری که دیدن جلوی پامون خیلی سخت میشه و گاهی به چاه میوفتیم. البته همیشه هم دلیل به چاه افتادنمون این نیست.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت125 فوری به آشپزخانه رفتم و صبحانه راآماده
#پارت126
جلوی آینه ایستادم و به صدف گفتم:
–پاشو کمکم بریم دیگه.
صدف بلند شد.
–باشه، فقط اُسوه اگر دیدی این صارمی یه کم مِن مِن کرد یه وعدهایی بهش بدهها وگرنه کلا دست به سرت میکنه.
روسریام را روی سرم انداختم.
–چه وعدهایی؟
–چه میدونم، یه چیزی که وسوسش کنه، مثلا بگو اگر این کار درست بشه یه درصدی از سودش رو بهت میدیم.اینجوری انگیزش زیاد میشه و میوفته دنبال کارت.
–آخه مگه مال بابامه که بهش سود بدم.
شالش را روی سرش انداخت و شروع به گشتن کرد.
–وا! یارو عاشق چشم و ابروته بره به آشناش رو بزنه؟ توام یه چیزی میگیها...
ایبابا این سوزنه کو؟سوزن را از روی شالش جدا کردم.
–اینو میگی؟ فوری گرفت.
–گیج میزنما، خودم زدمش رو شالم گم نشه. عقبتر ایستادم و متحیر به بستن شالش نگاه کردم. یک قسمت شال را کوتاهتر کرد و طرف دیگرش را از پشت سرش جلو آورد و کنار گوشش با سوزن بست. طوری که فقط گردی صورتش بیرون بود.
–چیه، انگشت به دهن موندی؟
–تو از کی اینجوری شال میبندی؟
–چه فرقی داره؟ تاریخش رو یادداشت نکردم.
–باورم نمیشه صدف، پس اون زلفای پریشونت کو؟ امیرمحسن میدونه؟
شانهایی بالا انداخت.
–من که چیزی بهش نگفتم.
–اون ازت خواسته؟
–کی؟ امیرمحسن؟ نمیشناسیش؟
–چون میشناسمش انگشت به دهن موندم دیگه. کفشهایش را پوشید.
–بدو دیگه، الان مامان میاد میبینه ماهنوز خونهایم.در را بستم و دگمهی آسانسور را زدم.
–خب ببینه،
–آخه به من گفت بیا با هم بریم پیاده روی، من به خاطر این که تو تنها نباشی نرفتم گفتم مامان یه وقت سرکارم دیرمیشه. الان بیاد ببینه هنوز خونهایمم بدمیشه. لبخند زدم و بوسهایی از گونهاش کردم.
–تو اینقدر مهربون بودی من نمیدونستم. نگاهی به شالش انداختم.
– شالت رو اینجوری بستی قیافت کلا تغییر کردهها.دستش را داخل جیب مانتواش گذاشت و پرسید:
–خوب شدم یا بد؟لبهایم را بیرون دادم.
–هیچکدوم. متفاوت شدی. حالا چی شدکه تصمیم گرفتی شالت رو اینجوری ببندیش؟
–چند روز پیش با امیر محسن در مورد بعضی آدمهای معروف و پولدار دنیاحرف میزدیم. حرف به اینجا کشید که امیر محسن گفت:
–اون گروه از اون آدم معروفها که بی قید و بند هستن دیدی چقدر جذابیت بیشتری دارن؟ به اصطلاح با کلاسن، صبحونشون رو تو رختخواب میخورن،لباس خاص میپوشن، ماشین وخونههای خیلی قشنگ دارن، هر روزم سعی میکنن به جذابیتشون اضافه کنن، میشینن میگردن اینور اون ور که ببینن واسه بیقیدتر شدن و جذابتر شدن دیگه چه کارهایی میشه انجام بدن. البته تو کشور خودمونم کم ازاینجورآدمهانداریم. میگفت بعضی از مشتریها که میان رستوران خیلی چیزها از اوناتعریف میکنن و حسرتشون رومیخورن.بعضی جوونها چون تحت تاثیر اونا هستن کارهای اونا رو تقلید میکنن وسعی میکنن مثل اونا باشن.دیدن زندگی اونا میشه رویای جوونهای ما. دیگه جوونها بیقیدی و کارهای غیر اخلاقی اونها رو که نمیبینن، فقط زیبایی ظاهر رو میبینن، قشنگه، پس هر کاری اون میکنه خوبه، منم باید شبیهه اون باشم.جوون میگه درسته اون خدا و وجدان واین چیزا سرش نمیشه ولی عوضش خیلی باکلاسه، مسلمان بودن که آخربدبختی و بیکلاسیه، اصلا چه فایدهایی داره، بعد برام از کارهای عجیبی که مسلمانهادر دنیا انجام دادن گفت، از علمشون و از هوش و ذکاوتشون تعریف کرد. بعد انگار صدف دوباره چیزی یادش آمد ادامه داد:
–میدونستی همین باسوادای فرانسه وانگلیس چه چیزهایی در مورد مسلمانها گفتن؟
–نه، چی گفتن؟
–معماری اندلوس یه معماری فوقالعادهایی هست خودشون گفتن مسلمانها در آندلوس اسپانیا معماری میکردن و گنبد میساختن در حالی که اون موقع مردم لندن تا کمر توی باتلاق و گل بودن. خودشون گفتن اگرمسلمانهادراندلوس علم را نیاورده بودن الان اروپاییها همدیگر را میخوردن.
–واقعا؟
–آره، منم وقتی شنیدم برام عجیب بود.امیرمحسن گفت مسلمانها باید سعی کنن دوباره به اون دوران برگردن که علم ودانش رو به دنیا صادر کنن.وارد ایستگاه مترو شدیم.پرسیدم:
–چطوری؟ اصلا اینا ربطش به هم چیه؟
سرش را پایین انداخت.
–ربطش رو دیگه خودم پیش خودم فکر کردم و به نتیجه رسیدم.گنگ نگاهش کردم. روی صندلی ایستگاه نشست و ادامه داد:
–من فکر میکنم، حداقل در مورد خودم قبلا به خودم ایمان نداشتم.اصلااینجورکلی فکر نمیکردم. فقط میخواستم ازبقیه جا نمونم. چون همه اونطور هستن و عادی شده پس منم باید مثل بقیه باشم. امیرمحسن میگه عامل پسترفت مسلمونها همین چیزا شد. از اون روز هر چی فکر میکنم میبینم درسته.من مبهوت جذابیتهای اطرافم شده بودم. اصلا اصل زندگی یادم رفته
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۰۶ دی ۱۴۰۰
میلادی: Monday - 27 December 2021
قمری: الإثنين، 22 جماد أول 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹وفات حضرت قاسم پسر امام کاظم علیهما السلام
📆 روزشمار:
▪️11 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️21 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️28 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️37 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️38 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
صبحت بخیر آقای من
آقای تنهایی😞💔
صبحت بخیر آقای من
من دور افتادم ازت اما تو نزدیکی
امروزمو با تو شروع کردم که اینجایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
تو بگو
چشم هایت
تشنه کدامین نسیم آشناییست
که هر روز صبــح
تا نامی از عشق می برم
خورشید را
در آغوش میکشی...
#برادر_شهیدم
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#امام_کاظم_علیه_السلام
تفقهوا فی دینِ الله فَأنَّ الفِقهَ مِفتاحُ البَصیرةِ وَ تَمامُ العِبادَةِ
در دین خدا دانا شوید ، چرا که دین شناسی و فقه کلید بصیرت و کمال عبادت است .
بحارالانوار، ج ۱۰، ص ۲۴۷
#دانایی_در_دین
#دین_کلید_بصیرت
#بصیرت
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۰۸ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۳۰۹
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم رب شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#شادی_روح_این_شهید_بزرگوار_صلوات
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🥀 #خاطره_ای_از_شهید_رسول_خلیلی
در مدت زمانی که توفیق همرزمی با شهید خلیلی را در منطقه پیدا کرده بودم.او را بسیار #پر_تلاش و #فوق_العاده_فعال یافتم.این مسایل آنقدر بر کارهای روزمره او سایه افکنده بود که حتی فراموش میکرد غذا بخورد.یادم میاد #دعایی به بازوی خود می بست که بعد ها اینقدر به خاطر کم خوری #لاغر شده بود که بازو بندش تا مچ دستش پایین می افتاد.روزی که پیکر شهید را تحویل خانواده اش دادند گمان کردند که رسول دعا را همیشه به #مچ می بست در حالی که واقعیت چیز دیگری بود.
🍃 #راوی: همرزم شهید
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•