⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۰۴ بهمن ۱۴۰۰
میلادی: Monday - 24 January 2022
قمری: الإثنين، 21 جماد ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️8 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️9 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️11 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️18 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام
▪️21 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#پیامبر_اسلام_ص
مَن کانَ فی طَلَبِ العِلمِ کانَتِ الجَنَّةُ فی طَلَبهِ
هر که در پی آموختن دانش باشد ، بهشت در پی اوست .
📚 میزان الحکمه ، حدیث 13784
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
چه احساس
قشنگی است
که دراول صبح
یادخوبان
توراغرق تمنا سازد
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
السلام علیک یا اباصالح المهدی
دلم آشفتـــــه و
غم بی امان است
که غم ازدوری
صاحب زمان است
سه شنبـه شور و
حالم فـرق دارد
دلم مهمــــــان
صحن جمکران است
❣ #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ ❣
❣#لَـیِّن_قَـلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک ❣
❣#اللّٰھـُـم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ❣
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۱۲ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۳۱۳
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
✳ دو ساعت در برف پشت در نشسته بود!
🔻 سیدابوالفضل کاظمی یکی از دوستان #شهید_علیاصغر_ارسنجانی میگوید: «برف شدیدی باریده بود. وقتی قطار دوکوهه وارد ایستگاه تهران شد، ساعت دو نیمهشب بود. با چند نفر از رفقا حرکت کردیم. علیاصغر را جلوی خانهشان در خیابان طیب پیاده کردیم. پای او هنوز مجروح بود. فردا رفتیم به علیاصغر سر بزنیم. وقتی وارد خانه شدیم، مادر اصغر جلو آمد و بیمقدمه گفت: «آقا سید شما یه چیزی بگو!» بعد ادامه داد: «دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت درِ خانه تو برف نشسته اما راضی نشده در بزنه و ما رو صدا کنه! صبح که پدرش میخواسته بره مسجد، اصغر رو دیده!» بله بسیجیان خمینی اینگونه بودند. مدتی بعد این سرباز دین و میهن در منطقهی عملیاتی شلمچه به شهادت میرسد و همچون مادر بینشان سادات، زهرای مرضیه (س) بینشان میشود.
📌 پ.ن: از راست: حاج حسین سازور، شهید علیاصغر ارسنجانی و سیدابوالفضل کاظمی
📚 برگرفته از کتاب #صراط_الرحمة | سیرهی علما و شهدا در احترام به والدین
📖 صفحات ۶۶ و ۶۷
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
#⃣ #اخلاق #احترام_به_والدین
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#خاطرات_شهید
"شــهیدی که نشانی مزارش را برای مادرش نوشت"
چند روز مانده بود که برود جبهه، گفتم: پسرم بیا ازدواج کن، خواهرات ازدواج کردند، برادرت ازدواج کرده، من می خواهم که نشانی خانه ات را داشته باشم،
خندید و گفت: آدرس می خوای مادر؟
گفتم: بله که آدرس می خوام پسرگلم.
یک برگه کاغذ گرفت، نوشت.
گفت بخوان. خواندم: «اول خیابان لاهیجان، گلزار شهداء قطعه ۲۵۵»
📎فرمانده گردان زرهی لشکر ۲۵ کربلا
#شھید_اردشیر_رحمانی🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت159 نزدیک سرویس در دیگری هم بود. بلند شدم و
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت160
گفتم:
–هم خدا رحم کرد هم تو به موقع بیهوش شدی. پریناز وقتی دید افتادی کلا آتیشش خاموش شد. انگار یه پارچ آب روی یه زبانهی آتیش ریخته باشی. گذاشت رفت.
آهی کشید و سرش را به علامت تاسف تکان داد
رفتارش خیلی غیر عادیه، انگار خودشم نمیدونه چی میخواد.
–اینجوری نبود. دنبال یه چیزهاییه که اونا تو مخش کردن. برای رسیدن بهشون خودش رو نابود کرد ولی هنوزم نفهمیده. البته در هر صورت راضی نیست. نه اون موقع رضایت داشت نه حالا.
زانوهایش را در آغوشش گرفت و گفت: –آدمیزاد همینه دیگه، به قول امیرمحسن، اگه از ترمز عقلمون استفاده نکنیم کمکم میریم ته دره، اگه سرعتمون زیاد باشه همونجا میرسیم به آخر خط، اگرم با سرعت کم سقوط کنیم امید هست به خوب شدن، ممکنه فقط دست و پامون بشکنه.
پاهایم را دراز کردم و دستهایم را روی سینهام جمع کردم.
–پریناز که انگار دیگه اصلا عقلی نداره که بخواد ترمزی هم داشته باشه، کارای امروزش رو که دیدم شک کردم. انگار چیزی مصرف میکنه به قول تو، کارهاش غیرعادی بود. یه آدم دیگه شده، باورم نمیشه اینقدر راحت اسلحه دست میگیره و تهدید میکنه.
–جوری رفتار میکرد که انگار بار اولش نیست. براش عادی بود.
به طرفش رفتم و چهار زانو روبرویش نشستم و نگران گفتم:
–با این حساب اونا کلا آدمهای خطرناکی هستن. ندیدی چه وحشیانه همه جا رو آتیش میزدن، اینام لنگهی اونان، نشنیدی گفتن فردا اینام میرن که همون کارهارو انجام بدن؟
–آره، شنیدم. کاش میشد یه جوری لوشون بدیم.
–اول باید یه فکری برای فرار کنیم.
–چه فکری؟
–رفته بودم وضو بگیرم دیدم اونجا یه پنجره کوچیک رو به دیوار حیاط داره. شاید بشه هواکش رو دربیارم و از اونجا تو رو فراری بدم.
–من رو؟ پس خودتون چی؟
–من مهم نیستم. باید هر طور شده تو رو نجات بدم.
–ولی من بدون شما جایی نمیرم.
–الان وقت این حرفها نیست.
فکری کرد و گفت:
–البته میتونم برم براتون کمک بیارم، یا به یکی خبری چیزی بدم.
–آفرین دختر خوب.
صورتش گل انداخت.
بلند شد و به سرویس بهداشتی رفت.
نگاهی به پنجرهی کوچکش انداخت.
–من از اینجا رد نمیشم. کوچیکه، با نگاهم براندازش کردم.
–به نظرم جا میشی، ممکنه سرشونههات به سختی بگذره ولی باید تلاشت رو بکنی، اگرم نشد حداقل دست روی دست نذاشتیم.
–چطوری میخواهید بازش کنید؟ اینجا هیچ ابزاری نیست. فکر کنم فنسش رو پیچ کردن.
–فنس چیه؟ باید کل پنجره رو دربیارم تا بتونی رد بشی.
بعد به طرف کمد رفتم.
–شاید تو این بشه چیزهایی پیدا کرد. وقتی قفلش کردن یعنی چیزهای به درد بخوری توش هست.
مأیوسانه گفت:
–اگه با سختی بازش کردید و چیزی توش نبود چی؟
–امیدوار باش ما تلاشمون رو میکنیم، نتیجه با خداست. من که خیلی امید دارم، بخصوص که میخوام واسه بیرون بردن تو از اینجا تلاش کنم.
لبخند پهنی زد و غمش سبک شد.
–حالا همین در کمد رو چطوری باز کنیم؟
کمد را بررسی کوتاهی کردم.
–خوبیش اینه که قدیمیه میتونم لولاهاش رو باز کنم. یا قفلش رو بشکنم. فقط یه چیزی مثل چکش یا گوشتکوب لازمه.
با ذوق گفت:
–جلوی آینهی دستشویی چندتا شیشه عطر خالی هست با چند تا مسواک و چیزای دیگه.
به دقیقه نرسید هر چه داخل سرویس بود را جلوی پایم ریخت.
–اینم جعبه ابزار، ببینید میشه کاری کرد.
خندیدم.
–آفرین، عجب جعبه ابزار مدرنی برام آوردی، فقط اونقدر به روز هستن که طرز کار باهاشون رو بلد نیستم. دفترچه راهنما ندارن؟ خندید.گفتم:
–تا حالا با شیشهی عطر چیزی رو نکوبیدم. یکی از شیشه عطرها را برداشت.
–من گاهی که حال ندارم برم گوشت کوب بیارم با شیشه عطرهام تو اتاقم بادوم میشکنم، جواب میده خیلی سفتن. فقط ببینید با انتهاش که سفت تره باید بکوبید.
–پس تنبلیتون فقط واسه ناهارآوردنتون نیست. شنیده بودم تنبلا خیلی خلاقن ولی در این حدش روفکرنمیکردم.
مسیر نگاهش را تغییر داد و گفت:
–این نشانه تبلی نیست نشانهی استفاده بهینه از وقته. لبهایم را جمع کردم.
–بله ببخشید، پس با یه حرفهایی سر و کار دارم. حالا بادومها با اینا میشکستن؟
–معلومه، اگه نمیشکستن که الان بهتون پیشنهاد نمیدادم.
–اهوم، البته امتحانش مجانیه. فقط تو میتونی جلوی در کشیک بدی؟ اگر صدای پایی شنیدی زود خبرم کن و خودتم زود بیا کمک کن این بساط رو جمع کنیم.
–حتما.نگاهی به مسواکها انداختم.
–اینا رو واسه چی آوردی؟ آخه با یه مسواک چیکار میشه کرد؟
حق به جانب گفت:
–گاهی به جای اهرم میشه استفاده کرد. مثلا مسواک رو بزارید زیر لولا بعد با شیشهی عطر از پشتش بزنید، بلندش میکنه. خندیدم.
–بهبه خانم حرفهایی، تجربه این کارم داری؟
–نه، الان یهو به ذهنم رسید.
–این مسواکها که واسه این کارا دوامی ندارن، حالا ببینم چیکار میشه کرد.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت160 گفتم: –هم خدا رحم کرد هم تو به موقع ب
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت161
برایم عجیب بود که شیشه عطرها همه یک شکل و یک برند بودند. شکلشان شبیهه بطری آب معدنی بود و اتفاقا برای گوشتکوب شدن جواب میدادند. یکی از شیشههای عطر را برداشتم و شروع به کار کردم.
یک ساعتی کار کردم یکی از لولاها لق شد. اُسوه آمد و سرکی کشید و به لولا نگاهی انداخت. با خوشحالی گفت:
–کارتون عالیه. بعد نگاهی به صورتم انداخت.
–شما خسته شدید، حسابی عرق کردید منم میخوام کمک کنم. بعد شیشهی عطر را از دستم گرفت.
–شما بگین چطوری باید بزنم، بعد برید سر پُست من.
–کارش برای تو سخته...
–میخوام امتحان کنم. چند دقیقه که میتونم کار کنم تا شما یه کم استراحت کنید.
ساعتم را نگاه کردم ظهر بود. گفتم:
–به نظرت الان کسی تو شرکت نگران ما شده؟
–نگران من که نه، ولی احتمالا آقا رضا نگران شما شده باشه.
خانوادههامونم که الان فکر میکنن ما سر کاریم.
خندیدم.
–سرکار که هستیم.
اُسوه نگاهی به شیشهها انداخت.
–میگم طرف چه علاقهایی به نگه داشتن شیشههای عطرش داشته، بعد شیشه عطر را بویید.
–احتمالا خیلی خوش بوئه که همش رو از یه مارک خریده.
نگاهی به شیشهها انداختم.
–شاید برای کاری نگه میداره.
–بوی خوبی هم نمیده.
نیم ساعتی اُسوه مشغول بود که صدایی از بیرون توجهم را جلب کرد. به اُسوه اشاره کردم که وسایل را جمع کند. بعد دوباره به طرف در رفتم و گوشم را به در چسباندم.
صدای سیا بود. انگار با تلفن حرف میزد. میگفت:
–آره بابا حله، به پریناز گفتم امروز راه افتادم باهات امدم باید دختره رو بدی به من، اون پسره رو میخواست دیگه، البته دختره شانسی شدا، از خوش شانسی من بود که یهو اونجا سبز شد.
....
نمیشه، یه چند روزی اینجا کار داریم. سه چهار روز دیگه برات میارمش.
با شنیدن هر جملهاش حالم بدتر و بدتر میشد. او در مورد اُسوه حرف میزد؟ صدایش نزدیکتر و نزدیکتر میشد.
صدای پایش را میشنیدم که از پلهها پایین میآمد. همینطور آخرین جملهاش.
–ولی اول باید پولش رو به حسابم بریزیها. وگرنه معاملمون نمیشه.
اُسوه مدام اشاره میکرد و بال بال میزد که از پشت در کنار بروم و روی مبل بنشینم.
ولی من میخواستم از چیزهایی که شنیدهام مطمئن شوم. میخواستم بیشتر بشنوم.
ناگهان پشت پیراهنم کشیده شد. اُسوه بود.
–بیایید بشینید دیگه، الان میاد میبینه اینجایید شک میکنه.
از حرفهایی که شنیده بودم شوکه بودم.
خودم را روی مبل انداختم و سرم را در دستهایم گرفتم.
در باز شد و مردک با لبخند چندشی وارد شد. یک کیسه دستش بود که دو پرس غذا داخلش به چشم میخورد. تا چند دقیقه پیش خیلی گرسنه بودم ولی حالا با شنیدن آن حرفها اشتهایم کور شد.
مردک روبروی اُسوه ایستاد و نگاهش کرد. اُسوه حتی سرش را بالا نیاورد.گفتم:
–چیمیخوای؟ بیا برو کنار. پریناز چرا نیومد؟نیشخندی زد و گفت:
–اون از وقتی امده بالا تو هپروته، چی بهش گفتی؟ بهش گفتم فقط چند روز دیگه صبر کنی خود این آقا پسر سینهخیز میاد طرفت. این را گفت و به طرف در رفت.
خیلی دلم میخواست یک روز به آخرعمرمم که مانده باشد به جای کیسه بوکس از این مردک استفاده کنم. فقط به درد همان میخورد.بعد از رفتنش اُسوه برای نماز خواندن به اتاق رفت. من هم به همان کُنج سالن رفتم و با خدای خودم خلوت کردم.دوباره به اشتباهاتم فکر کردم و آنها را با خدا در میان گذاشتم. یاد بعضی ازحماقتهای خودم میافتادم و از خودم و رفتارهایی که داشتم تعجب میکردم. بعد از نماز به خدا التماس کردم که بلایی سر اُسوه نیاید.
–بیایید دیگه، غذاتون سرد میشه. با شنیدن صدایش بلند شدم و گفتم:
–اشتها ندارم، تو بخور. من باید زودتر کارم رو تموم کنم. با تعجب نگاهم کرد. نایلون غذاها را بست و بلند شد.
–باشه، کارمون رو انجام میدیم. غذا خوردن بمون برای وقتی که شمااشتهاتون باز شد.
–تو بیا بخور، همینجوری هم رنگت پریده.
–حالا عجلهایی نیست.نوچی کردم و به طرف غذاها رفتم.
–باشه، بیا غذا بخوریم بعد. غذا زرشک پلو با مرغ بود. حین خوردن غذا به حرفهای سیا فکر میکردم. خدایا اگر بلایی سر این دختر بیاید من چه کنم؟ خودت نجاتش بده. او هم غرق فکر بود و مثل آدم آهنی فقط قاشقش را بالا و پایین میبرد.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت161 برایم عجیب بود که شیشه عطرها همه یک شک
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت162
تقریبا بیشتر از یک سوم غذایش را نخورد و عقب کشید و گفت:
–باز جای شکرش باقیه که غذا بهمون میدن.
در ظرف غذایم را بستم.
–من که اشتها نداشتم بیشتر از تو خوردم.
–آخه وقتی استرس دارم نمیتونم زیاد غذا بخورم. اینم خوردم که ضعف نکنم.
منم قبل غذا اینطور بودم ولی حالا خوبم. تقریبا با نیم متر فاصله از من نشسته بود. سرش پایین بود. به مبل تکیه دادم و سرم را کج کردم. آرنجم را روی زانویم گذاشتم و دستم را به لپم تکیه دادم و نگاهش کردم. عمیق و طولانی.
نمیدانم همیشه اکثرا ساکت بود و فکر میکرد یا از من خجالت میکشید و زیاد حرف نمیزد. هر چه بود من این اخلاقش را دوست داشتم. همین چند دقیقهایی که با هم غذا خوردیم اصلا حرفی نزدیم ولی من آرام شدم. کنار او حالم خوب است. حتی اگر در قفس باشم.
بالاخره سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. همین که نگاهمان با هم تلاقی شد سرخ شد و سرش را زیر انداخت.
–آقای چگینی.
–جانم.
از جوابم جا خورد. مکثی کرد و آرام گفت:
–میگم بریم سر کارمون؟
بلند شدم.
–چشم، خانم حرفهایی بریم.
لبخند زد.
–دیگه دوتا دونه مسواک رو آوردن و بردن که حرفهایی بودن نیست.
شیشهی عطر را برداشتم.
–تو توی همه چی حرفهایی هستی. یه حسابدار حرفهایی، یه دختر متین حرفهایی، یه هم سلولی حرفهایی و یه راه فرار پیدا کن حرفهایی.
سکوت کرد. معلوم بود حسابی خجالت کشیده. به طرف در رفت و به نگهبانیاش ادامه داد. من هم مشغول در کمد شدم.
کار کردن با این ابزارهای عجیب و غریب خیلی سخت بود ولی هر دفعه که خسته میشدم به حرفهای سیا فکر میکردم و ترس از آینده اُسوه وادار به کارم میکرد.
کارم تا غروب طول کشید. این بار بدون استراحت کار کردم، وقت استراحت نبود. ممکن بود هر لحظه بیایند و نقشه لو برود. هر اتفاقی ممکن بود بیفتد. اُسوه دیگر حرفی نمیزد. سکوت بد جور بینمان موج سواری میکرد. دیگر نیامد بگوید جایمان را عوض کنیم، یا خسته شدهایی استراحتی بکن. گاهی خم میشدم و نگاهش میکردم. گوشش به در چسبیده بود ولی هوش و حواسش پشت در نبود. با خودم گفتم بهتر است سر حرف را باز کنم.
خم شدم که سوالی بپرسم. دیدم اینبار نشسته و به در تکیه داده و زانوهایش را بغل گرفته. خیره به جایی که من مشغول کار بودم نگاه میکرد. وقتی دید نگاهش میکنم سرش را به طرف پنجره چرخاند و با استرس گفت:
–هوا... داره کمکم تاریک میشه. لبخند زدم و گفتم:
–معلومه حسابی خسته شدیا. نگاهش را به زمین دوخت و جوابی نداد.
–حالا پاشو بیا اینجا تا همهی خستگیت یکجا در بره.
بلند شد و به طرفم آمد. با دیدن دو لولای آویزان و له شده کمد با خوشحال گفت:
–وای خیلی پیشرفت کردید.
شیشهی عطر را دستش دادم. دومین لولا یک ضربهی کاری نیاز داشت.
–من در رو میگیرم تو محکم بزن روش.
چند بار این کار را تکرار کرد تا بالاخره لولا بیخیال شد و در را رها کرد. گفت:
–فقط یه دونش مونده، فکر کنم تا آخر شب تمومش کنید و بتونیم در رو کامل در بیاریم.
در کمد را کج کردم و گفتم:
–همین الانم تموم شده، نیازی به لولای آخر نداریم. نگاهی به داخل کمد انداخت.
–اینجا همش انگار دستمال و ملافس.
–یعنی چی؟ به خاطر چند تا ملافه اینجا رو اینقدر سفت و سخت قفل کردن؟ حیف این همه زحمت. از روی ناراحتی
در را به طرف زمین فشار دادم و بعدرهایش کرد و با پایم نگهش داشتم. اُسوه گفت:
–من نگهش میدارم که راحتتر بتونید وسایل داخلش رو دربیارید. در را نگه داشت. خم شدم و ملافهها راچنگ زدم تا بیرون بکشم. همین کارم باعث شد صدای وحشتناکی از سقوط تعداد زیادی شیشه از طبقات کمد به گوش برسد. اُسوه از روی ترس هین بلندی کشید و در را رها کرد و عقب رفت. در، هم نامردی نکرد و محکم به شقیقهی من اصابت کرد. با گفتن آخی ملافه راروی زمین انداختم و گفتم:
–دختر حرفهایی چرا کار غیر حرفهایی کردی؟
دستش را به صورتش زد.
–ای وای، خاک بر سرم، چی شد؟
–خدا نکنه، خاک تو سر او مردک هیولا، چیزی نشد، فقط حواسم نبود خودم روکوبیدم به در.
–تو رو خدا ببخشید، یه لحظه نفهمیدم...
–نه بابا چیزی نشد، هنوز زندهام. همانطور که سعی میکرد خندهاش راحبس کند گفت:
–حالا دستتون رو بردارید ببینم چیزی نشده باشه. دستم را کنار کشیدم. لبش راگاز گرفت:
–خدا مرگم بده خراشیده مانند شده.
من هم لبم را گاز گرفتم.
–ایبابا، واسه یه خراشیدگی؟ اگه اینجوریه که تو بیهوش شدی من بایدالان یه وجب خاک روم باشه.
–خدا نکنه،
–تازه گفتی خراشیده مانند. یعنی عین خودش نشده، پس چیز مهمی نیست.لبهایش کش آمد.
–آقای چگینی، گاهی یه جوری حرف میزنید من نمیفهمم. سرم را ماساژ دادم.
–هر وقت نفهمیدی بیخیال شو، بهش فکر نکن. حالا مانندش اینقدر درد داره، خود خراشیده میشد چی کار میکردم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت162 تقریبا بیشتر از یک سوم غذایش را نخو
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت163
دست به کمرش زد.
–منظورم این بود یه چیزی ما بین خراشیدن و قرمز شدنه. یعنی حالا اونجورم زخم نشده.
–چه زیر پوستی و عمیق! البته همین توضیحتم باز باید تفسیر بشهها. بعد زمزمه کردم"زخم اونجوری"
پوفی کرد و بیخیال شد و پرسید:
–حالا اینا چی بود با این صدای وحشتناک ریخت؟
–شیشه. بیا این رو بگیر. دوباره در را تحویلش دادم.
–فقط محکم بگیرش. این دفعه اگر ولش کنی حتما ضربه مغزی میشم و کسی نیست از اینجا نجاتت بدهها.
–چشم، این دفعه بمبم منفجر بشه ولش نمیکنم.
خم شدم و شیشههای ریخته شده را از نظر گذراندم. جمع شده بودند جلوی قسمت پایین در کمد که هنوز جدا نشده بود. فقط چندتای آنها روی طبقه باقی مانده بود. با هر تکانی که اُسوه به در کمد میداد صدای شیشهها درمیآمد. با دیدن این همه شیشهی خالی مخم صوت کشید. این شیشهها از همان شیشه ادکلنهای خالی بودند که در سرویس بهداشتی بود و ما به جای چکش از آنها استفاده کردیم. با سردرگمی طبقهی پایینتر را هم نگاه کردم. پر بود از چوب پنبه و دستمالهای کوچک، در طبقهی آخر هم چیزهایی بود که درست نمیدیدم. برای همین دستم را دراز کردم و شیشهها را کنار زدم و به سختی یکی از آنها را بیرون کشیدم. بطری نوشابه بود.
اُسوه پرسید:
–نوشابه رو گذاشتن تو کمد؟ انگار خیلی ندید بدید هستنا.
–نوشابه کجا بود.
در بطری را باز کردم. یک مایع ژلهایی بود که بویش تلفیقی از بنزین و صابون بود.
ابروهایم بالا رفت و دستم را روی سرم گذاشتم.
–وای خدایا اینا میخوان بمب بسازن.
اُسوه در را رها کرد و با صدای بلندی گفت:
–بمب؟ قبل از این که در به من اصابت کند گرفتمش.
–عزیزم، اینجوری پیش بری آخرش من رو میکشیا. دستپاچه گفت:
–نه، حواسم بود که بهتون نخوره.
–مطمئنی؟ اگه نمیگرفتمش که الانم اینورمم با اونورم ست میشد که. نگاهش کردم و لبخند زدم:
–هر دو خراشیده مانند میشدن. واقعا تو همه چی حرفهایی هستیا، حتی کتک زدن. اسم بمب رو شنیدی ولش کردی بمب منفجر میشد احتمالا باید میرفتم آیسییو.
لبخند زد.
–آخه گفتید بمب، ترسیدم. این که دستتونه بمبه؟
–یه جورایی، اگه اینا منفجر بشن ما پودر میشیم.
–مواد منفجرس؟
سرم را تکان دادم.
– باهاشون کوکتل مولوتف درست میکنن.
هر دو دستش را به صورتش زد.
–یعنی فردا میخوان با اینا همه جا رو آتیش بزنن؟
–حتما دیگه، اون شیشه خالیها و چوب پنبهها و پارچهها رو واسه این کار میخوان. وقتی درستش میکنن مثل نارنجک عمل میکنه.
خیره ماند به بطری که دست من بود. بعد نفسش را بیرون داد.
–خدایا، اینا خیلی زیادن...
–آره، باهاشون میشه یه شهر رو به آتیش کشید.
–وای...اینا واقعا انسانن؟ میخوان مردم رو بکشن؟
–پس فکر میکنی چرا اسلحه دستشون میگیرن؟ باورم نمیشه اینا ایرانی هستن. کسی با مردم و کشور خودش اینجوری میکنه؟ با دستهایش صورتش را پوشاند.
–حالا چیکار کنیم؟ تیرمونم به سنگ خورد که. بعد دستهایش را برداشت و ادامه داد:
–هر طور شده باید از اینجا فرار کنیم، این بار نه به خاطر خودمون، به خاطر مردم. باید بریم به پلیس خبر بدیم. فکری کرد و دوباره گفت:
–میگم شما بلدید از این نارنجکها درست کنید؟
–چطور؟
–خب نمیشه یدونه درست کنید در رو بترکونیم و بعدم فرار کنیم.
نوچی کردم.
–فیلم پلیسی زیاد میبینی؟ اولا که ما کبریتی، فندکی چیزی نداریم. دوما کار خیلی خطرناکیه، ممکنه در باز نشه و همه جا آتیش بگیره و بعد خودمونم اینجا سوخاری بشیم. اگه این مواد یه جا منفجر بشن کل این محل ممکنه آتیش بگیره.
سرش را بالا برد.
–خدایا خودت ما رو از دست این آدم کشها نجات بده.
دندانهایم را روی هم فشار دادم.
–هم آدم کش هستن هم آدم دزد، هم آدم فروش، اینا قاچاق آدم هم میکنن.
–ای وای، فقط خدا باید بهمون رحم کنه.
خواستم برایش بگویم که چه نقشههایی برایش کشیدهاند اول دلم نمیآمدنگرانش کنم. وقتی کاری از دستش برنمیآید چه فایدهایی دارد. ولی بعد فکر کردم شاید بداند حواسش جمعتر باشد.در بطری را بستم و سرجایش گذاشتم. خیلی خسته بودم همانجا دراز کشیدم ودستم را زیر سرم گذاشتم.
–ببخشید گردنم گرفته باید دراز بکشم. –خواهش میکنم. میدونم خیلی اذیت شدید. با کمی مِن مِن کردن گفتم:
–اُسوه خانم.
با تعجب سرش را به طرفم چرخاند. با تقابل نگاهمان سرش را پایین انداخت وحاشیهی دامنش را به بازی گرفت.
–اینجا که نباید فامیلیت رو صدا بزنم؟ محیط کار نیست که. سرش را کج کرد.
–میخوام یه چیزی بهت بگم و ازت میخوام که نگران نشی و فقط به فکر چاره باشی، چاره هم اینه که من یه نقشهایی دارم باید تو هم بدون ترس و دستپاچگی کمکم کنی. با نگرانی نگاهم کرد.
–چی شده آقای چگینی؟ تا وقتی شما کنارم باشید من از اینا نمیترسم.
–نیم خیز شدم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۰۶ بهمن ۱۴۰۰
میلادی: Wednesday - 26 January 2022
قمری: الأربعاء، 23 جماد ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️7 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️9 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️16 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام
▪️19 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
باز آی ...
که در مقدم تو ...
جان بفشانم
من زنده از آنم ...
که به عشق تو ...
دهم جان
سلام حضرت عشق ...
#سلام
#شعر_مهدوی
#امام_زمان
#به_عشق_مولا_گناه_نکنیم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
توچهکردیکهوقتیبهنامتمیرسیم...
دلآراممیگیرد..🍃
دهانخوشبومیشود...
غمازیادمیرود...
ویکگوشهجانمیگیریم!
نکندنامِدیگرتو.. ✨
‹سَیِّدُالعُشّاق›است؟!🙂♥️
#عزیزمحسین🌿
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
باز شدن چشمانم
هر روز صبح
یعنى خدا
دوست داشتن تـو را تمدید کرده
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#امام_حسين_عليه_السلام
بخشنده ترين مردم ، كسى است كه
در زمان قدرت داشتن گذشت كند.
📚 الدرّة الباهرة : ۲۴
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۱۳ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۳۱۴
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#سلام_بر_ابراهیم
🔻شخصی در محله ابراهیم #معتاد بود و برای این که پول #مواد خودش را به دست آورد خیلی خانواده اش را اذیت می کرد #ابراهیم برای ترک این آقا خیلی تلاش کرد. وقتی دید که ترک نمی کند، به آن شخص گفت من پول مواد #یکسال شما را می دهم به شرطی که دست از سر خانواده ات برداری و به همین خاطر خانواده او یک سال راحت بودند.
💶او #هر_هفته وقتی مزد کار سخت خودش در بازار را میگرفت، قسمتی از آن پول را به جوان معتاد می داد تا خانواده اش را اذیت نکند!
🌻ابراهیم هر چه کرد برای رضای خداوند انجام داد و خدا هم این گونه او را در بین مردم بلند مرتبه کرد.
این ماجرای ابراهیم بسیار عجیب بوده و در کمتر خاطرات شهیدی به چنین ماجرایی برخورد کرده ایم.
#شهید_ابراهیم_هادی
#یادش_با_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_وعجل_الفرجهم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
مینویسم تا یادم نرود:
تمام اقتدار میهنم را از پرواز شما دارم...
با شهدا بودن سخت نیست، باشهدا ماندن سخته..
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•