eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
939 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت162 تقریبا بیشتر از یک سوم غذایش را نخو
🕰 دست به کمرش زد. –منظورم این بود یه چیزی ما بین خراشیدن و قرمز شدنه. یعنی حالا اونجورم زخم نشده. –چه زیر پوستی و عمیق! البته همین توضیحتم باز باید تفسیر بشه‌ها. بعد زمزمه کردم"زخم اونجوری" پوفی کرد و بی‌خیال شد و پرسید: –حالا اینا چی بود با این صدای وحشتناک ریخت؟ –شیشه. بیا این رو بگیر. دوباره در را تحویلش دادم. –فقط محکم بگیرش. این دفعه اگر ولش کنی حتما ضربه مغزی میشم و کسی نیست از اینجا نجاتت بده‌ها. –چشم، این دفعه بمبم منفجر بشه ولش نمیکنم. خم شدم و شیشه‌های ریخته شده را از نظر گذراندم. جمع شده بودند جلوی قسمت پایین در کمد که هنوز جدا نشده بود. فقط چندتای آنها روی طبقه باقی مانده بود. با هر تکانی که اُسوه به در کمد می‌داد صدای شیشه‌ها در‌می‌آمد. با دیدن این همه شیشه‌ی خالی مخم صوت کشید. این شیشه‌ها از همان شیشه‌ ادکلنهای خالی بودند که در سرویس بهداشتی بود و ما به جای چکش از آنها استفاده کردیم. با سردرگمی طبقه‌ی پایین‌تر را هم نگاه کردم. پر بود از چوب پنبه و دستمالهای کوچک، در طبقه‌ی آخر هم چیزهایی بود که درست نمیدیدم. برای همین دستم را دراز کردم و شیشه‌ها را کنار زدم و به سختی یکی از آنها را بیرون کشیدم. بطری نوشابه بود. اُسوه پرسید: –نوشابه رو گذاشتن تو کمد؟ انگار خیلی ندید بدید هستنا. –نوشابه کجا بود. در بطری را باز کردم. یک مایع ژله‌ایی بود که بویش تلفیقی از بنزین و صابون بود. ابروهایم بالا رفت و دستم را روی سرم گذاشتم. –وای خدایا اینا میخوان بمب بسازن. اُسوه در را رها کرد و با صدای بلندی گفت: –بمب؟ قبل از این که در به من اصابت کند گرفتمش. –عزیزم، اینجوری پیش بری آخرش من رو می‌کشیا. دستپاچه گفت: –نه، حواسم بود که بهتون نخوره. –مطمئنی؟ اگه نمی‌گرفتمش که الانم اینورمم با اونورم ست می‌شد که. نگاهش کردم و لبخند زدم: –هر دو خراشیده مانند میشدن. واقعا تو همه چی حرفه‌ایی هستیا، حتی کتک زدن. اسم بمب رو شنیدی ولش کردی بمب منفجر میشد احتمالا باید می‌رفتم آی‌سی‌یو. لبخند زد. –آخه گفتید بمب، ترسیدم. این که دستتونه بمبه؟ –یه جورایی، اگه اینا منفجر بشن ما پودر میشیم. –مواد منفجرس؟ سرم را تکان دادم. – باهاشون کوکتل مولوتف درست می‌کنن. هر دو دستش را به صورتش زد. –یعنی فردا میخوان با اینا همه جا رو آتیش بزنن؟ –حتما دیگه، اون شیشه خالیها و چوب پنبه‌ها و پارچه‌ها رو واسه این کار می‌خوان. وقتی درستش می‌کنن مثل نارنجک عمل می‌کنه. خیره ماند به بطری که دست من بود. بعد نفسش را بیرون داد. –خدایا، اینا خیلی زیادن... –آره، باهاشون میشه یه شهر رو به آتیش کشید. –وای...اینا واقعا انسانن؟ میخوان مردم رو بکشن؟ –پس فکر می‌کنی چرا اسلحه دستشون می‌گیرن؟ باورم نمیشه اینا ایرانی هستن. کسی با مردم و کشور خودش اینجوری می‌کنه؟ با دستهایش صورتش را پوشاند. –حالا چیکار کنیم؟ تیرمونم به سنگ خورد که. بعد دستهایش را برداشت و ادامه داد: –هر طور شده باید از اینجا فرار کنیم، این بار نه به خاطر خودمون، به خاطر مردم. باید بریم به پلیس خبر بدیم. فکری کرد و دوباره گفت: –میگم شما بلدید از این نارنجکها درست کنید؟ –چطور؟ –خب نمیشه یدونه درست کنید در رو بترکونیم و بعدم فرار کنیم. نوچی کردم. –فیلم پلیسی زیاد می‌بینی؟ اولا که ما کبریتی، فندکی چیزی نداریم. دوما کار خیلی خطرناکیه، ممکنه در باز نشه و همه جا آتیش بگیره و بعد خودمونم اینجا سوخاری بشیم. اگه این مواد یه جا منفجر بشن کل این محل ممکنه آتیش بگیره. سرش را بالا برد. –خدایا خودت ما رو از دست این آدم کشها نجات بده. دندانهایم را روی هم فشار دادم. –هم آدم کش هستن هم آدم دزد، هم آدم فروش، اینا قاچاق آدم هم میکنن. –ای وای، فقط خدا باید بهمون رحم کنه. خواستم برایش بگویم که چه نقشه‌هایی برایش کشیده‌اند اول دلم نمی‌آمدنگرانش کنم. وقتی کاری از دستش برنمی‌آید چه فایده‌ایی دارد. ولی بعد فکر کردم شاید بداند حواسش جمع‌تر باشد.در بطری را بستم و سرجایش گذاشتم. خیلی خسته بودم همانجا دراز کشیدم ودستم را زیر سرم گذاشتم. –ببخشید گردنم گرفته باید دراز بکشم. –خواهش می‌کنم. می‌دونم خیلی اذیت شدید. با کمی مِن مِن کردن گفتم: –اُسوه خانم. با تعجب سرش را به طرفم چرخاند. با تقابل نگاهمان سرش را پایین انداخت وحاشیه‌ی‌ دامنش را به بازی گرفت. –اینجا که نباید فامیلیت رو صدا بزنم؟ محیط کار نیست که. سرش را کج کرد. –می‌خوام یه چیزی بهت بگم و ازت می‌خوام که نگران نشی و فقط به فکر چاره باشی، چاره هم اینه که من یه نقشه‌ایی دارم باید تو هم بدون ترس و دستپاچگی کمکم کنی. با نگرانی نگاهم کرد. –چی شده آقای چگینی؟ تا وقتی شما کنارم باشید من از اینا نمی‌ترسم. –نیم خیز شدم. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•