eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
936 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت161 برایم عجیب بود که شیشه عطرها همه یک شک
🕰 تقریبا بیشتر از یک سوم غذایش را نخورد و عقب کشید و گفت: –باز جای شکرش باقیه که غذا بهمون میدن. در ظرف غذایم را بستم. –من که اشتها نداشتم بیشتر از تو خوردم. –آخه وقتی استرس دارم نمی‌تونم زیاد غذا بخورم. اینم خوردم که ضعف نکنم. منم قبل غذا اینطور بودم ولی حالا خوبم. تقریبا با نیم متر فاصله از من نشسته بود. سرش پایین بود. به مبل تکیه دادم و سرم را کج کردم. آرنجم را روی زانویم گذاشتم و دستم را به لپم تکیه دادم و نگاهش کردم. عمیق و طولانی. نمی‌دانم همیشه اکثرا ساکت بود و فکر می‌کرد یا از من خجالت می‌کشید و زیاد حرف نمیزد. هر چه بود من این اخلاقش را دوست داشتم. همین چند دقیقه‌ایی که با هم غذا خوردیم اصلا حرفی نزدیم ولی من آرام شدم. کنار او حالم خوب است. حتی اگر در قفس باشم. بالاخره سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. همین که نگاهمان با هم تلاقی شد سرخ شد و سرش را زیر انداخت. –آقای چگینی. –جانم. از جوابم جا خورد. مکثی کرد و آرام گفت: –میگم بریم سر کارمون؟ بلند شدم. –چشم، خانم حرفه‌ایی بریم. لبخند زد. –دیگه دوتا دونه مسواک رو آوردن و بردن که حرفه‌ایی بودن نیست. شیشه‌ی عطر را برداشتم. –تو توی همه‌ چی حرفه‌ایی هستی. یه حسابدار حرفه‌ایی، یه دختر متین حرفه‌ایی، یه هم سلولی حرفه‌ایی و یه راه فرار پیدا کن حرفه‌ایی. سکوت کرد. معلوم بود حسابی خجالت کشیده. به طرف در رفت و به نگهبانی‌اش ادامه داد. من هم مشغول در کمد شدم. کار کردن با این ابزارهای عجیب و غریب خیلی سخت بود ولی هر دفعه که خسته میشدم به حرفهای سیا فکر می‌کردم و ترس از آینده اُسوه وادار به کارم می‌کرد. کارم تا غروب طول کشید. این بار بدون استراحت کار ‌کردم، وقت استراحت نبود. ممکن بود هر لحظه بیایند و نقشه لو برود. هر اتفاقی ممکن بود بیفتد. اُسوه دیگر حرفی نمیزد. سکوت بد جور بینمان موج سواری می‌کرد. دیگر نیامد بگوید جایمان را عوض کنیم، یا خسته شده‌ایی استراحتی بکن. گاهی خم میشدم و نگاهش می‌کردم. گوشش به در چسبیده بود ولی هوش و حواسش پشت در نبود. با خودم گفتم بهتر است سر حرف را باز کنم. خم شدم که سوالی بپرسم. دیدم اینبار نشسته و به در تکیه داده و زانوهایش را بغل گرفته. خیره به جایی که من مشغول کار بودم نگاه می‌کرد. وقتی دید نگاهش می‌کنم سرش را به طرف پنجره‌ چرخاند و با استرس گفت: –هوا... داره کم‌کم تاریک میشه. لبخند زدم و گفتم: –معلومه حسابی خسته شدیا. نگاهش را به زمین دوخت و جوابی نداد. –حالا پاشو بیا اینجا تا همه‌ی خستگیت یکجا در بره. بلند شد و به طرفم آمد. با دیدن دو لولای آویزان و له شده کمد با خوشحال گفت: –وای خیلی پیشرفت کردید. شیشه‌ی عطر را دستش دادم. دومین لولا یک ضربه‌ی کاری نیاز داشت. –من در رو می‌گیرم تو محکم بزن روش. چند بار این کار را تکرار کرد تا بالاخره لولا بی‌خیال شد و در را رها کرد. گفت: –فقط یه دونش مونده، فکر کنم تا آخر شب تمومش کنید و بتونیم در رو کامل در بیاریم. در کمد را کج کردم و گفتم: –همین الانم تموم شده، نیازی به لولای آخر نداریم. نگاهی به داخل کمد انداخت. –اینجا همش انگار دستمال و ملافس. –یعنی چی؟ به خاطر چند تا ملافه اینجا رو اینقدر سفت و سخت قفل کردن؟ حیف این همه زحمت. از روی ناراحتی در را به طرف زمین فشار دادم و بعدرهایش کرد و با پایم نگهش داشتم. اُسوه گفت: –من نگهش میدارم که راحت‌تر بتونید وسایل داخلش رو دربیارید. در را نگه داشت. خم شدم و ملافه‌ها راچنگ زدم تا بیرون بکشم. همین کارم باعث شد صدای وحشتناکی از سقوط تعداد زیادی شیشه از طبقات کمد به گوش برسد. اُسوه از روی ترس هین بلندی کشید و در را رها کرد و عقب رفت. در، هم نامردی نکرد و محکم به شقیقه‌ی من اصابت کرد. با گفتن آخی ملافه راروی زمین انداختم و گفتم: –دختر حرفه‌ایی چرا کار غیر حرفه‌ایی کردی؟ دستش را به صورتش زد. –ای وای، خاک بر سرم، چی شد؟ –خدا نکنه، خاک تو سر او مردک هیولا، چیزی نشد، فقط حواسم نبود خودم روکوبیدم به در. –تو رو خدا ببخشید، یه لحظه نفهمیدم... –نه بابا چیزی نشد، هنوز زنده‌ام. همانطور که سعی می‌کرد خنده‌اش راحبس کند گفت: –حالا دستتون رو بردارید ببینم چیزی نشده باشه. دستم را کنار کشیدم. لبش راگاز گرفت: –خدا مرگم بده خراشیده مانند شده. من هم لبم را گاز گرفتم. –ای‌بابا، واسه یه خراشیدگی؟ اگه اینجوریه که تو بیهوش شدی من بایدالان یه وجب خاک روم باشه. –خدا نکنه، –تازه گفتی خراشیده مانند. یعنی عین خودش نشده، پس چیز مهمی نیست.لبهایش کش آمد. –آقای چگینی، گاهی یه جوری حرف می‌زنید من نمی‌فهمم. سرم را ماساژ دادم. –هر وقت نفهمیدی بی‌خیال شو، بهش فکر نکن. حالا مانندش اینقدر درد داره، خود خراشیده میشد چی ‌کار می‌کردم. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت162 تقریبا بیشتر از یک سوم غذایش را نخو
🕰 دست به کمرش زد. –منظورم این بود یه چیزی ما بین خراشیدن و قرمز شدنه. یعنی حالا اونجورم زخم نشده. –چه زیر پوستی و عمیق! البته همین توضیحتم باز باید تفسیر بشه‌ها. بعد زمزمه کردم"زخم اونجوری" پوفی کرد و بی‌خیال شد و پرسید: –حالا اینا چی بود با این صدای وحشتناک ریخت؟ –شیشه. بیا این رو بگیر. دوباره در را تحویلش دادم. –فقط محکم بگیرش. این دفعه اگر ولش کنی حتما ضربه مغزی میشم و کسی نیست از اینجا نجاتت بده‌ها. –چشم، این دفعه بمبم منفجر بشه ولش نمیکنم. خم شدم و شیشه‌های ریخته شده را از نظر گذراندم. جمع شده بودند جلوی قسمت پایین در کمد که هنوز جدا نشده بود. فقط چندتای آنها روی طبقه باقی مانده بود. با هر تکانی که اُسوه به در کمد می‌داد صدای شیشه‌ها در‌می‌آمد. با دیدن این همه شیشه‌ی خالی مخم صوت کشید. این شیشه‌ها از همان شیشه‌ ادکلنهای خالی بودند که در سرویس بهداشتی بود و ما به جای چکش از آنها استفاده کردیم. با سردرگمی طبقه‌ی پایین‌تر را هم نگاه کردم. پر بود از چوب پنبه و دستمالهای کوچک، در طبقه‌ی آخر هم چیزهایی بود که درست نمیدیدم. برای همین دستم را دراز کردم و شیشه‌ها را کنار زدم و به سختی یکی از آنها را بیرون کشیدم. بطری نوشابه بود. اُسوه پرسید: –نوشابه رو گذاشتن تو کمد؟ انگار خیلی ندید بدید هستنا. –نوشابه کجا بود. در بطری را باز کردم. یک مایع ژله‌ایی بود که بویش تلفیقی از بنزین و صابون بود. ابروهایم بالا رفت و دستم را روی سرم گذاشتم. –وای خدایا اینا میخوان بمب بسازن. اُسوه در را رها کرد و با صدای بلندی گفت: –بمب؟ قبل از این که در به من اصابت کند گرفتمش. –عزیزم، اینجوری پیش بری آخرش من رو می‌کشیا. دستپاچه گفت: –نه، حواسم بود که بهتون نخوره. –مطمئنی؟ اگه نمی‌گرفتمش که الانم اینورمم با اونورم ست می‌شد که. نگاهش کردم و لبخند زدم: –هر دو خراشیده مانند میشدن. واقعا تو همه چی حرفه‌ایی هستیا، حتی کتک زدن. اسم بمب رو شنیدی ولش کردی بمب منفجر میشد احتمالا باید می‌رفتم آی‌سی‌یو. لبخند زد. –آخه گفتید بمب، ترسیدم. این که دستتونه بمبه؟ –یه جورایی، اگه اینا منفجر بشن ما پودر میشیم. –مواد منفجرس؟ سرم را تکان دادم. – باهاشون کوکتل مولوتف درست می‌کنن. هر دو دستش را به صورتش زد. –یعنی فردا میخوان با اینا همه جا رو آتیش بزنن؟ –حتما دیگه، اون شیشه خالیها و چوب پنبه‌ها و پارچه‌ها رو واسه این کار می‌خوان. وقتی درستش می‌کنن مثل نارنجک عمل می‌کنه. خیره ماند به بطری که دست من بود. بعد نفسش را بیرون داد. –خدایا، اینا خیلی زیادن... –آره، باهاشون میشه یه شهر رو به آتیش کشید. –وای...اینا واقعا انسانن؟ میخوان مردم رو بکشن؟ –پس فکر می‌کنی چرا اسلحه دستشون می‌گیرن؟ باورم نمیشه اینا ایرانی هستن. کسی با مردم و کشور خودش اینجوری می‌کنه؟ با دستهایش صورتش را پوشاند. –حالا چیکار کنیم؟ تیرمونم به سنگ خورد که. بعد دستهایش را برداشت و ادامه داد: –هر طور شده باید از اینجا فرار کنیم، این بار نه به خاطر خودمون، به خاطر مردم. باید بریم به پلیس خبر بدیم. فکری کرد و دوباره گفت: –میگم شما بلدید از این نارنجکها درست کنید؟ –چطور؟ –خب نمیشه یدونه درست کنید در رو بترکونیم و بعدم فرار کنیم. نوچی کردم. –فیلم پلیسی زیاد می‌بینی؟ اولا که ما کبریتی، فندکی چیزی نداریم. دوما کار خیلی خطرناکیه، ممکنه در باز نشه و همه جا آتیش بگیره و بعد خودمونم اینجا سوخاری بشیم. اگه این مواد یه جا منفجر بشن کل این محل ممکنه آتیش بگیره. سرش را بالا برد. –خدایا خودت ما رو از دست این آدم کشها نجات بده. دندانهایم را روی هم فشار دادم. –هم آدم کش هستن هم آدم دزد، هم آدم فروش، اینا قاچاق آدم هم میکنن. –ای وای، فقط خدا باید بهمون رحم کنه. خواستم برایش بگویم که چه نقشه‌هایی برایش کشیده‌اند اول دلم نمی‌آمدنگرانش کنم. وقتی کاری از دستش برنمی‌آید چه فایده‌ایی دارد. ولی بعد فکر کردم شاید بداند حواسش جمع‌تر باشد.در بطری را بستم و سرجایش گذاشتم. خیلی خسته بودم همانجا دراز کشیدم ودستم را زیر سرم گذاشتم. –ببخشید گردنم گرفته باید دراز بکشم. –خواهش می‌کنم. می‌دونم خیلی اذیت شدید. با کمی مِن مِن کردن گفتم: –اُسوه خانم. با تعجب سرش را به طرفم چرخاند. با تقابل نگاهمان سرش را پایین انداخت وحاشیه‌ی‌ دامنش را به بازی گرفت. –اینجا که نباید فامیلیت رو صدا بزنم؟ محیط کار نیست که. سرش را کج کرد. –می‌خوام یه چیزی بهت بگم و ازت می‌خوام که نگران نشی و فقط به فکر چاره باشی، چاره هم اینه که من یه نقشه‌ایی دارم باید تو هم بدون ترس و دستپاچگی کمکم کنی. با نگرانی نگاهم کرد. –چی شده آقای چگینی؟ تا وقتی شما کنارم باشید من از اینا نمی‌ترسم. –نیم خیز شدم. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۰۶ بهمن ۱۴۰۰ میلادی: Wednesday - 26 January 2022 قمری: الأربعاء، 23 جماد ثاني 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️7 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️9 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️16 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام ▪️19 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ باز آی ... که در مقدم تو ... جان بفشانم من زنده از آنم ... که به عشق تو ... دهم جان سلام حضرت عشق ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ توچه‌کردی‌که‌وقتی‌به‌نامت‌میرسیم... دل‌آرام‌میگیرد..🍃 دهان‌خوش‌بومیشود... غم‌ازیادمیرود... ویک‌گوشه‌جان‌میگیریم! نکندنامِ‌دیگرتو.. ✨ ‹سَیِّدُالعُشّاق›است؟!🙂♥️ 🌿 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ باز شدن چشمانم هر روز صبح یعنى خدا دوست داشتن تـو را تمدید کرده •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ بخشنده ترين مردم ، كسى است كه در زمان قدرت داشتن گذشت كند. 📚 الدرّة الباهرة : ۲۴ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۱۳ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۱۴ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا