eitaa logo
دوتا کافی نیست
49.5هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
33 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
👌سربازانی برای امام زمان عج...😍 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما باید اصول اسلام را اساس قرار دهیم. می‌گوییم اسلام عفت می‌خواهد؛ درست است؟ برای عفت، چه چیزی لازم است؟ اینکه ازدواج کنید. ازدواج هم معاش و استقلال اقتصادی می‎‌خواهد. پس ما باید الگوی معیشتی‌ای طراحی کنیم که به بچه 14 ساله، استقلال اقتصادی دهد. اگر توانستید به بچه از همان بچگی و در ساعات فراغت از مدرسه، شغلی درآمدزا بدهید که بتواند استقلال اقتصادی پیدا کند، آن موقع به او زن بدهید تا فکرتان هم راحت باشد. 📚راه رشد، ج ۳ @haerishirazi کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۹۲۷ ما خانواده پرجمعیتی بودیم، من فرزند ششم خانواده بودم و ۳تا خواهر هم کوچکتر از خودم داشتم. از نظر اعتقادات خداروشکر خانواده مذهبی و معتقدی هستیم. من دوران کودکی ونوجوانی ام را در آن فضای پرجمعیت خانواده ام سپری کرده ام که با وجود تمام سختی ها و امکانات کمی که داشتیم و زندگی سختی که در اون قرار گرفته بودیم اما همیشه خوشحال و پر انرژی بودم. اون موقع ها که من کودکی بیش نبودم در مدرسه به عنوان سریدار ساکن بودیم. دوران بسیار خوشی داشتیم. من و خواهر های کوچکم با هم همبازی های خیلی خوبی بودیم، فاصله سنی زیادی با هم نداشتیم. روزهای جمعه وتعطیل هر کداممان که زودتر بیدار میشد آن دو را نیز بیدار می‌کرد تا در آن حیاط بزرگ دلباز ساعت ها بازی کنیم. نا گفته نماند که اکثر اوقات هم اقوام به خانه ما می آمدند و با هم بازی میکردیم. آن روز ها سپری شد و کم کم با ازدواج خواهرهای بزرگم و بزرگتر شدن ما جمعیت خانه ما هم کمتر و شوق و ذوق ما برای دیدن خواهرای متاهلم بیشتر می‌شد. من بعد از گرفتن دیپلم وارد حوزه شدم و درس شیرین طلبگی را آغاز کرد. م در این مدت خواستگاران زیادی می آمدند ولی پدرم قبول نمیکرد تا خواهر بزرگتر در خانه هست کوچکتر ازدواج کند. من لیسانس را گرفتم و در کارشناسی ارشد قبول شدم اینجا خواهر بزرگترم ۲ سال بود که متاهل شده بود. ۲۲ سالم بود و سال اول فوق لیسانس بودم که بلاخره بعد از اصرار زیاد یکی از خواستگارانم به پدرم، ازدواج من سر گرفت و کلا تمام ماجرای خواستگاری و عقد و عروسی من کمتر از یک ماه طول کشید. اردیبهشت ۹۴ بود. فقط توانستم یک مقدار از وسایل ضروری زندگی را تهیه کنیم و با مراسم بسیار ساده فصل جدید از زندگیم شروع شد. خانواده همسرم و اقوامش سر بچه حساس بودند و میخواستن زود بچه دار شوم و مدام سراغ میگرفتن با اینکه فقط مدت کوتاهی از زندگی مششترکمان نگذشته بود. حقیقت ما هم از بچه بدمان نمی آمد، اما متاسفانه باردار نشدم و به دکتر مراجعه کردیم. طی آزمایشاتی که دادیم همسرم بیماری واریکوسل داشتند و باید عمل می‌شدند. آن روز ها گذشت و آذرماه بود حال هوای اربعین و محرم دیوانه ام کرده بود. تصمیم گرفتیم منو همسرم پیاده روی به دیار عشق سفر کنیم. در آنجا به امام حسین و اهل بیت توسل کردم. وقتی به مرقد مطهر امام موسی کاظم و امام جواد رفتیم، یک دل سیر با امام جواد صحبت کردم و آرزوی دنیایم ام را از او خواسته ام که فرزندی به من عطا کند تا نور چشم من در دنیا و آخرت باشد. بعد از برگشت نوبت عمل گرفتیم و با توکل بر خدا همسرم عمل کرد و خداروشکر عمل همسرم موفقیت آمیز بود و بعد از ۳ماه نتیجه گرفتیم. خدا میداند آن روزی که من بی بی چک گرفتم و دوخط نشان داد چقدر خوشحال بودیم. آن روز سالگرد ازدواجمان بود و این بهترین هدیه دوران عمرم بود و خدا رو صد هزار مرتبه شکر که بعد از ویار سخت و بارداری سختی که داشتم پسر گلم آقا محمد جواد آذر ماه بدنیا آمد. همان ماهی که به پابوس امام حسین ع رفته بودیم و از آنها طلب فرزند کردیم. زایمان بسیار سختی داشتم اما چهره معصوم و دوست داشتنی پسرم تمام دردهایم را آرام می‌کرد. دوباره بعد از ۳سال خدا به من لطف کرد و مرا لایق مادری دانست و برای بار دوم صاحب گل پسری زیبا و دوست داشتنی شدم. الان پسر بزرگم ۷ سالشه و پسر دومم ۳ونیم سالشه با اینکه بارداری و و زایمان سختی دارم اما از خدا خواستم که باز به من فرزندانی عطا کند و اکنون که شاغل هستم ۱۲ هفته اس که باردارم و برای دیدن فرزند گلم که هنوز نمیدانم چیست لحظه شماری میکنم. الان همه خواهر هایم ازدواج کردن و حتی کوچکمان که دهه ۸۰ است، بچه دارد. از خدا میخوام که کمکم کند تا باز بتوانم فرزندانی دیگر بیارم و نسل شیعه را زیاد کنم و اگر لایق باشم برای امام زمانم سربازانی تربیت کنم. البته بعد از بارداری سومم همسرم دیگر موافق نیست باردار شوم اما اگر خدا بخواهد راضی می‌شود. چون شاغل هستم بسیار اذیت شدم بطوری که من بخاطر ویار بدی که دارم هیچ غذایی را نمیتونم بخورم و هر یک روز درمیان سُرم و آمپول وصل میکنم تا کمی حالم بهتر شود. اگر خدا بخواهد دوست دارم تا ۵ بچه را بیارم تا بچه هایم را از همبازی شدن با هم محروم نکنم تا آنها هم لذت خواهر برادری در ذهنشان بماند. این نکته را هم بگوییم که ما با وجود اینکه پرجمعیت بودم ولی همگی درس خوندیم و ۴تا از خواهرا و ۲تا از برادرانم شاغلیم. از شما مخاطبین خوب کانال میخوام برایم دعا کنید تا بسلامتی این دوران نیز بگذرد از خداوند میخواهم که به هرکس که طعم قشنگ فرزند را نچشیده است خدا به او ذریه پاک عطا کند. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌مراقب بچه های نوپا باشید... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
روزه اولی... امروز داشتم به ماه رمضون فکر می‌کردم. به روزه گرفتن بچه ها. اینکه چه کنم تا شرایط بهتری براشون فراهم بشه؟ یه هو یاد بچگی های خودم افتادم. ماه رمضون رو خیلی دوست داشتیم. شاید یه دلیلش این بود که مادر پدرمون با ما مهربون تر میشدن. اگه روزه می گرفتیم که دیگه حسابی تحویل مون می‌گرفتن و قربون صدقمون می رفتن. فقط اون لحظه ای که به مادربزرگ و پدربزرگ با افتخار می‌گفتن دخترم روزه ست،چه حالی می‌داد. اون سالی که من روزه اولی بودم. مادربزرگم یه دونه بشقاب از بشقاب‌های چینی گل سرخش رو به من هدیه داد. هنوز جنسش و اون خنکی و صافیش رو تو دستم حس میکنم. میدونستم براش خیلی عزیز بودن. بشقاب ها و ظرف هاشون رو تو صندوق چوبی نگه می داشتن. یادمه وقتی بچه بودم، یکی لذت بخش ترین آرزوهام باز کردن در اون صندوق بود. خدا رحمتش کنه. تازه یه چادر نماز سفید با گل های صورتی و قرمز ریز هم برام خرید. با هم رفتیم از مغازه پارچه فروشی خریدیم و رفتیم خونه ی عمه جونم نشستیم، یه چایی خوردیم. عمه جونم پارچه رو دید و کلی ازش تعریف کرد. بهترین لحظه اش اینجا بود که پارچه رو انداخت رو سرم و گفت صاف وایسا و به رو به رو نگاه کن. زیر چادر که کمی روی صورتم افتاده بود داشتم از خوشحالی بال در می آوردم. خلاصه هدیه های مادربزرگم کلی حرف پشتش بود. اندازه یه عمر درس خوندن، مطلب داشت. راستی همون سال پلو پختن رو هم به من یاد داد. اصلا رفتارش با من یه طور دیگه شده بود. بهم بیشتر احترام می‌گذاش. مخصوصا جلوی دوست و فامیل. خلاصه از اینکه تکلیف شده بودم، خیلی حس خوبی پیدا کرده بودم. راستی من تا خونه بابام بودم هر سال عید فطر عیدی می‌گرفتم. اون موقع بهش میگفتن( روزه مُزد) کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
دعای روزهای پایانی ماه شعبان.... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075