#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#ساده_زیستی
#رزاقیت_خداوند
متولد دی ماه ۶۴ هستم، در یکی از روستاهای ساحلی گیلان. تو یه خانواده ی مذهبی بزرگ شدم. سال ۷۷ پدر عزیزم با رتبه ی ۳۶۷ دانشگاه شهید بهشتی قبول شد و ما به ناچار راهی تهران شدیم.
سال ۸۱ بعد از اخذ دیپلم، وارد حوزه شدم(که اون موقع هنوز رسمی نشده بود). دوست نداشتم برم دانشگاه، حوزه رو بیشتر دوست داشتم، ولی بخاطر بابام پیش دانشگاهی و هم خوندم و کنکور دادم و برگشتم همون حوزه. که میشد سال ۸۳.
و اونجا بود که خواهرشوهر جان بنده رو دیدن و برای برادرشون پسندیدن😅.من یه دختر پرجنب و جوش و پرکار بودم و عاشق کارهای فرهنگی...
با هماهنگی خواهر شوهر جان و مادرم مراسمات خواستگاری و صحبت و آشنایی و ... یکی پس از دیگری سپری شد و ما روز میلاد امام رضا جانم عقد کردیم.
خانواده ی عزیزم خداروشکر خیلی سختگیر نبودن و شرایط خوب پیش میرفت. بعداز ۷ ماه، یعنی مرداد ۸۴ مجلس عروسی مون به درخواست من و موافقت همسر جان در شب ولادت حضرت زهرا.س. برگزار شد. و ما وارد خانه ی کوچک اجاره ای و قشنگ مشترکان شدیم😍❤️
زندگیمون چون همسر جان پشتیبان مالی نداشتن، با سختی شروع شد ولی شیرین بود. آن زمان من هنوز ۲۰ سالم نشده بود و همسر جان ۲۸ ساله بودن.
یادمه گران شدن کرایه ماشین ها، روی رفت و آمدمان تأثیر داشت. منزل پدرو مادر خودم چون تو یک شهر بودیم پیاده میرفتیم و منزل پدرشوهرم آخر هفته ها میرفتیم و یکی دوروز میموندیم که مجبور نباشیم چند بار کرایه ماشین بدیم.😅 (در این حد صرفه جو😅)
آبان ۸۵ خدا نرگس خانم گل و بهمون داد و خونه مون و روشن کرد🤱.راستی یادم رفت بگم که همسرم نجار بود⚒ و تازه از شریکش جدا شده بود که خیلی از نظر کاری تو سختی بود.🤦♀🤦♂
با اومدن دختر قشنگم بعداز شش ماه همسرم سر یه کار دیگه رفتن که ماهانه حقوق میگرفت و این خیلی برامون خوب بود و یه خونه ی بزرگتر با همون قدر پول پیش و کرایه، اجاره کردیم. بعد از حدود سه سال و نیم یه وام جور شد و خونه مون و عوض کردیم و یه خونه ی دوخوابه اجاره کردیم.
مدتی بود که تصمیم گرفتیم یه عضو جدید به خانواده اضافه بشه، ولی چند ماهی طول کشید. که بالاخره روز تولد ۵ سالگی دخترم، آقا مهدی یار به جمعمون اضافه شد. همون وقت بود که قرارداد همسرم تو محل کارش تموم شد و چون صاحب کار ، پروژه ی بعدی و تو یه جایی که خیلی به ما دور بود شروع کرده بود همسر جان نشد که بره اونجا.
و حدود دوماه گل پسرم با هدایایی که برای چشم روشنی براش میاوردن خرج مارو میداد😄 و البته ما همه ی اینا رو بازم از رحمت خدا میدیدیم ،چون بعد از دوماه همسرم یه مقدار ابزار خرید و رفت سر کار و نصب در و کمد دیواری انجام میداد.
۲ ماه بعد از اون هم مسکن مهر به اسم مون دراومد و ما خوشحال که بالاخره خونه دار میشیم.😍😍
از لباس های خوب بچه های بزرگتر برای بچه های کوچکتر استفاده میکنیم .حتی گاهی تو دوستان و اقوام نزدیکمون هم این کار و انجام میدیم. و جوری بچه هارو بار آوردیم که این که کار و ضعف ندونن. مثلا از روروئک مون و تا الان ۸تا بچه استفاده کردن. حتی کالسکه ی دختربزرگمو هم پسر بزرگم استفاده کرد هم یکی از اقوام. ساک و کالسکه ی پسر کوچکم و هم دختر کوچکم استفاده میکنه.
خلاصه وقتی خدارو تو تمام مراحل زندگیت بیاری، خدا هم همه جوره هوات و داره. تو این مسیر ۱۹ ساله، فراز و نشیب های زیادی و گذروندیم. سختی های زیادی کشیدیم. ولی سعی کردیم اجازه ندیم کسی تو زندگی مون دخالت کنه. حرف های زیادی شنیدیم از بعضی نزدیکان و آشناها و دوستان که چرا این همه بچه؟ که البته بعضی هاشم از سر دلسوزی بود، ولی یاد گرفتم برام مهم نباشه. الان هر کی میگه چرا چهارتا ؟ میگم خدا منو اینجوری دوست داره😍. وقتی اهمیت ندی به حرف مردم، سختی ها اونقدر که برای بقیه سخته، برای تو سخت نمیشه.
برای همه تون بهترین هارو آرزومندم.
💐💐💐💐
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
✅ زن مگو مرد آفرین روزگار...
این تصویر مادرانی است که مردانی را در دامانشان تربیت کردند، که با عملکرد خود یک جهان را متاثر کرده بودند. آنان شغل مهمی در جامعه نداشتند و شاید تحصیلات خاصی را دنبال نکرده بودند، اما قطعا دلی مملو از توکل داشتند. در خانه ای ساده، عمری را به کاری گذراند که از دید برخی ها، کار پیش پا افتاده و ساده ای است؛ اما اکنون از دامان آنان مردانی به معراج رفته اند که تا ابد الگوی یک امت خواهند بود.
#مادری
#خانه_داری
#تربیت_فرزند
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
✅ ساده شروع کردیم...
💠 زمان ما هم، رسم و رسوم ازدواج زیاد بود. ریخت و پاش هم بیداد می کرد. ولی ما از همان اول ساده شروع کردیم؛ خریدمان یک بلوز و دامن برای من بود و یک کت وشلوار برای مرتضی. چیز دیگری را لازم نمی دانستیم.
💠 به حرف و حدیث ها و رسم و رسوم هم کاری نداشتیم؛ خودمان برای زندگی مان تصمیم می گرفتیم. همین ها بود که زندگی مان را زیباتر می کرد.
🔹همسر شهید آوینی
📚نیمه پنهان ماه
#ازدواج_آسان
#ساده_زیستی
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
👌 "همدم امروز، یاور فردا"
#برکت_خانه
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#استاد_علی_صفایی_حائری
✅ اندوخته ابدی...
ما كه اين دل و اين فكر و اين خيال را و اين قدرت و ثروت را از دست مىدهيم، پس چه بهتر كه در راه او بدهيم تا اندوختهاى داشته باشيم.
راستى كدام بهتر است: در راه قرضدادن و بلافاصله به نور رسيدن و بعد هم چند برابرش را گرفتن و يا در راه رفیق و زن و فرزند و چَهچَه و بَهبَه دادن و نفلهكردن و بعد حسرتخوردن و آخرسر ناله و آه كشيدن و بر بىوفايى و نيرنگشان تف و نفرين فرستادن...؟!
📚 بگو که او | ص ۸۱
#ابد_در_پیش_داریم
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
کودکان غزه در آغوش وزیر شهید...
#دیپلمات_انقلابی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۶۲
#رویای_مادری
#ناباروری
#فرزندآوری
#قسمت_اول
درست ۱۳ ساله بودم که سال ۹۲ عقدم کردم. حالا شاید بگید چقدر سن کم؟ به خاطر ناباروری عمه هام که الان سن های بالایی دارن و هنوز بچه ندارن، مادرم احساس میکرد منم مشکل دارم و وقتی اولین دکتر زنارو و اولین قرص ال دی زندگیم مصرف کردم و وقتی اولین سونو گرافی تخمدان و رحم زندگیمو رفتم، یه دختر ۱۲ ساله بودم که بعد از این مراحل، دکتر هم تشخیص داد که من زود ازدواج کنم تا بچه دار بشم.
درست از شب عروسی قصد بارداری داشتیم ولی خبری نبود تا ۶ ماه که دیدیم نه خبری نیست، دکتر رفتن های ما شروع شد. انواع دارو ها و آمپول ها رو استفاده کردم یعنی هررررررررر داروی که بود من خوردم اما هیچ تاثیری نداشت.
همسرم هم رفت آزمایش و گفتن سالمه اوایل همسرم مخالفت زیادی با دکتر داشت و حتی پولی برای دکتر و دارو به من نمیداد، من خودم کار میکردم یا برا مناسبت های خاصی که بهم پول میدادن لباس فلان بگیرم، من با پول لباس و مایحتاجم میرفتم دکتر...
اون زمان دکتر های مختلف می رفتم و هر بار بهم میگفتن تو باردار نمیشی، دیگه اشک و گریه و نذر و نیاز همه چیزززز عادی شده بود. وقتی دیگه همسرم نذاشتن سر کار برم، حدود ۴۰ مثقال طلایی که برا عقد و عروسیم مهرم کرده بودن، فروختم و خرج هزینه های درمان کردم.
هر بار دکتر رفتم، ناامید تر از قبل برگشتم وقتی ديگه طلاهام تموم شد و وقتی که دیگه پولی برام باقی نبود و امیدی هم بهم نداشتن حتی میگفتن شانس بارداری با آی وی اف خیلی کم هست. تصمیم گرفتم یه بچه به سرپرستی بگیرم که همسرم مخالفتی هم نداشت.
خلاصه تازه کارمون شده بود بریم یتیم خونه ها، بریم پرورشگاه ها بریم محله های سکونتی که خانواده درست درمونی ندارن و یدونه بچه به سرپرستی بیاریم که راه سختی بود و از طرفی هم حرف مردم که فلانی اجاقش کوره، تا اینکه پس از کلی جستجو، یه دختر کوچولو بدون اسم ۳ ماه پیدا کردیم. بچه حتی شناسنامه هم نداشت.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا یک شب پدرم آمد خونه مون و سرسختانه مخالفت کرد که این کار قانونی نیست و نه این کارو حق ندارید انجام بدید. يادمه من داشتم لباس بچه میخریدم و تهيه میکردم اتاق کودک میخواستم درست کنم که نشد.
پدرم مخالفت کرد و پیشنهاد ازدواج مجدد همسرمو داد و رفت. همسرم هم مخالفت کرد و گفت راهی نداره و اگه باهم بچه دار شدیم که شدیم، نشد هم خواست خداس و بچه نمیخوایم.
یادمه اون زمان از همه حرف میشنیدم از همه از همسایه تا آشنا از غریب تا دوست از خواهر تا جاری از همه، هرکس به طریقی دل ما رو میشکست و میرفت.
دوباره شروع کردم سر کار برم که حالم بهتر بشه، یادمه یک شب ساعت ۱۰ شب کارم تموم شده بود، شیفتم تموم شد لباسها پوشیده سر خیابان محل کارم با مادرشوهرم همو دیدیم و بعد از احوال پرسی گفت راستی جاری کوچکه باردار و الان ۷ ماهش هست، گفتن به تو زودتر نگیم. منم تو حال هوای خودم آمدم خونه و تا صبح روی اولین مبل نشستم و گریه کردم.
صبح همسرم پاشد گفت چی شده و منم با حال خراب باهاش درددل میکردم تا شوهرم گفت برو دنبال اون راهی که گفتن احتمالش ۳ درصده، گفتم هزینه هاش؟ اونم گفت به من از الان دیگه سر کار نرو و فقط برو دنبال کاشت جنین، ماهم یک روز رفتیم تو استان اصفهان و تحقیق تحقیق تحقیق که کجا و چه دکتری خوب که یه خانوم دکتر پیدا کردیم رفتیم پیشیش
دکتر گفت باید نوبت بزنی برا سیکل بعدی دارو بدم، اصلا ببینیم تخمک داری یا نه، آمدیم تحقیق در مورد ای وی اف داروها استرس و... تا رسید به سیکل بعدی و نوبت دکتر از درب خونه که سوار تاکسی شدم هنوز ده دقیقه نبود افتاده بود تو جاده که تصادف کرد راننده آژانس، منو با آمبولانس به بیمارستان رسوندن، حالا با چندتا شکستگی و کوفتگی به بیمارستان رسیده بودم و به دکتر نرسیده بودم.
خلاصه همسرم که آمد و متوجه شد چی شدم گفت صلاحمون نیست و حق رفتن دکتر نداری ولی من از همونجا در همون حالت زنگ زدم و نوبتم برای ماه آینده گرفتم و گفتم من دست نمیکشم.
خوب یادمه اون یکماه دستم به گچ بود و پا آتل بسته شده بود، همون ماه با همون دست شکسسته کاملا اتفاقی قسمتون شد و رفتم مشهد خیلی دلم شکسته بود وقتی رفتم کنار حرم گفتم یا امام رضا اگه دکتر نتیجه میده یه نشانه به من بده تا پیگیرش باشم، چند قدم از کنار حرم آمدم به سمت درب خروجی که احساس کردم یه چیزی خورد به انگشتم
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۶۲
#رویای_مادری
#ناباروری
#فرزندآوری
#قسمت_دوم
تو اوج شلوغی یه انگشتر نگین زرد نقره بود همون موقع برداشتم و زدم به تسبیحم و اون نشونه من شد. من هیچ تخمکی نداشتم، با دارو های زیاد پر هزززززینه و درد آور تخمدان های من پر از تخمک شد که اظطراری صبح جمعه جراحی پانکچر انجام دادن خانوم دکتر، اون عمل، عمل سختی بود مخصوصا به خاطر پر تخمک بودن، مراقب بودن که هایپر نشم. هایپر به زبان راحت همون آب آوردن شکم هست.
خداروشکر همه چیز گذشت تا لقاح انجام شد، گفتند ۱۸ تا جنین تشکیل شده که ما دادیم گرید آ و بلاستوسیت بشن یعنی بهترین جنین و جنین ۶ روزه که ۸ تا شدند. رفتم تو سیکل انتقال دارو ها نوبت عمل تست کرونا برای بستری شدن و...
خلاصه همون خانم دکتر صبح ۳۰ آبان برای من انتقال دادن و من استراحت مطلق شدم. تمام این ۱۸ روز دارو هام میخوردم و تزریق میکردم و خوابیده بودم تا روز ۶ انتقال به شدت استفراغ میکردم و حالم بد بود، درد داشتم.
۱۸ آذر مادرم به همراه خواهرم منو بردن آزمایش بتا، خواهرم جواب آزمایش که دوساعت بعد آماده شد گرفت و آمد.
شونه هاش افتاده بود، آخه بعد از ۹ سال کلی هزینه کلی اتاق عمل کلی دارو بتای من فقط عددش ۰/۲ بود و همین یعنی منفی، خواهرم آمد سوار ماشین شد و گفت بتا منفی و اونجا بود که من مثل مادری که دوتا از بچه هاش از دست داده گریه میکردم.
همسرم وقتی تماس گرفت با خواهرم و فهمید، گفته بود ببرش خرید، ببرش بیرون تا آروم بشه ولی من فقط آمدم خونه مون خوب یادمه مادرم کنار من با من شیون میکرد و گریه با صدای بلند اون شب یکی از بدترین شب های زندگیم بود.
وقتی همسرم آمد با احترام مامانم فرستاد خونه شون و منو یه پیاده روری طولانی به اجبار برد، هر کاری برای بهبود حالم کرد ولی من تا ۳ روز مثل مرده کنار بخاری دراز کشیده بودم و گریه کردم.
۳ روز از اون اتفاق گذشت، خونه مون سر سامان دادم، غذا درست کردم و ناراحت بودم ولی آروم وقتی همسرم آمد خوب یادمه با چندتا ساندویچ آمد اخه من این ۳ روز که زندگی نمیکردم، همسرم غذا هم میگرفت، وقتی آمد بوی خورشت سبزی به مِشامش رسید و دید خونه مرتب شده، نشست کنار درب ورودی و کلی گریه کرد گفت منم ناراحتم ای کاش خدا امتحانش تموم میشد.
باهم عهد بستیم دیگه دکتر نریم که مادرم از فردا منو مجبور کرد برا انتقال دوم، یادمه اول از همه دکترم عوض کردم که از خدا براشون عمر طولانی همراه با سلامتی آرزومندم. یه دکتر مهربان و کاملا عامل
خلاصه رفتم جلسه اول و شرح ماجرا دادم پرونده پزشکی هم بردم، وقتی اشکام میریخت، گفت دخترم انتقال شما رو خودم انجام میدم. روز انتقال وقتی وارد اتاق عمل شدم، پرسنل اتاق عمل گفتند غیر ممکنه دکتر بیاد، چون مریض هستند، نمیان برا انتقال ولی با تمام ناامیدی وقتی که من در اتاق اتتظار اتاق عمل نشستم و یدونه ارتباط با خدا بود برداشتم و شروع به خواندن چند دعا کردم. دیدم دکتر آمدن و دلسوزانه انتقال منو انجام دادن.
بازم دوتا جنین انتقال دادن، یادمه دکتر گفت دخترم اصلا استراحت نکن از همین الان پاشو و زندگی معمولی خودت ادامه بده، یادمه گفت از این جا به بعد دست من نیس به خدا توکل کن، من برات تلاشمو کردم. دکتر رفت اهالی اتاق عمل برای تمام خانومای که انتقال داده بودن با ویلچر و یا برانکارد میومدن که برن بخش ولی من با پای خودم آمدم تو بخش...
از فردا حتی سر کار هم رفتم انتقال من ۲۱ اسفند ۱۴۰۰ بود، دقیقا دو روز قبل از تولدم خواهرم باز هم منو برد آزمایش بتا ولی اینبار من آروم بودم، اروووم ارووووم من رو برد آزمايشگاهی که آشنا داشت. بعدم یه دور کوچیک تو خیابان ها زد. وقتی منو تنها نذاشت و رسوندم خونه مادرم گفت برو من ماشین قفل کنم و به یکی از دوستانم زنگ بزنم و بیام اصلا ۴۰ دقیقه از آزمایش گذشته بود با نگرانی نشستم کنار تخت مادرم اونم پاشد برام چای درست کنه یهو دیدم خواهرم درب ورودی خونه مادرم ایستاده و از خوشحالی بالا پایین میپره و جیغ میزنه، من شوکه شده بودم و نگاهش میکردم، جیغ میزد بخدا مثبته، تو بارداری... ما باورمون نمیشد، مادرم بازم زنگ زد و وقتی مطمئن شد همگی سجده شکر به جا آوردیم.
گذشت و نوبت گرفتم که برم سونو قلب جنین، رفتم مرکز سونوگرافی شهرمون که گفتن جنیینت سالم و دختره و آخر هفته ۳۲ بارداري، صاحب هدیه خانم نازم شدم خداروشکر...
عزیزان هیچ وقت خدا بنده هاشو تنها نمی ذاره، هیچ وقت از رحمت خدا ناامید نشید. اونایی که خدا به راحتی بهتون بچه میده خدارو شکر کنید و قدردان این نعمت الهی باشید.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
✅ تولد ۵ قلوها در تبریز...
مادری اهل ملکان امروز در دومین زایمان خود در مرکز آموزشی درمانی و تحقیقاتی الزهرا(س) تبریز ۵ فرزند پسر بدنیا آورد.
سیمین تقوی متخصص زنان زایمان و بارداریهای پرخطر و پزشک جراح این مادر گفت: امروز در تاریخ ۵ خرداد، با عنایت الهی، مادری ۳۰ ساله که ۵ قلو باردار بود به سلامتی فرزندان خود را بدنیا آورد.
وی گفت: بیتردید در دنیا بارداری ۵ قلو خیلی نادر است و نادرتر از این هم حفظ بارداری تا هفته ٣۵ بارداری است که به لطف خدا مادر از هفته ها قبل در این مرکز تحت مراقبت قرار داشت و چند روز بود که در بخش مراقبت ویژه نوزادان برای پذیرش ۵ نوزاد آمادگی لازم فراهم شده بود.
#فرزندآوری
#چندقلوزایی
#مشیت_الهی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
👌 «ما کوثریم و کم نمی شویم»
#برکت_خانه
#فرزندآوری
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#آیت_الله_سیدحسن_عاملی
میگویند لقمان در جوانی غلام یک مردی بود. روزی به لقمان دستور میدهد که امسال در زمین، کنجد بکار. لقمان هم میرود و بهجای کنجد، جو میکارد.
فصل برداشت که میرسد، مولایش به او میگوید: این چیست که کاشتهای؟! من به تو گفته بودم کنجد بکار، تو جو کاشتهای؟! لقمان هم میگوید: من جو را کاشتم و گفتم انشاءالله کنجد درمیآید! گفت: عجب انسان بیعقلی هستی! کجا دیدهای که جو، محصول کنجد بدهد که تو این انتظار را داری؟!
لقمان هم برگشت و گفت: مولای من! من نگاه میکنم میبینم تو دروغ میگویی، غیبت میکنی، به ناموس مردم نگاه میکنی، حق مردم را پایمال میکنی، بعد هم میگویی من اهل بهشتم!
اگر غیبت تو بهشت بدهد، جوی من هم کنجد میدهد! مولایش هم گفت: تو حقیقتا حکیمی، برو که تو را در راه خدا آزاد کردم!
🔹خطبههای نماز جمعه، ۴خرداد۱۴۰۳
#سبک_زندگی_اسلامی
#ابد_در_پیش_داریم
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_شجاعی
✅ قدر بچه هاتون رو بدونید...
#فرزندآوری
#برکت_خانه
#دوتا_کافی_نیست
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۶۳
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#قسمت_اول
در بهمن ماه سال ۶۲ در حالی که بیمارستان بمباران میشد، من متولد شد. یک نوزاد با وزن بالا و زیبا البته به قول اطرافیان😊
هشت تا خواهر برادر دارم و دوران کودکی و نوجوانی من مملو از خاطرات زیبای همه دهه شصتی هاست😍
خدا را شکر الان انقدر تعداد فامیل نزدیک هم سن من زیادن، که واقعا اگر ایام عید بخوام به همه سر بزنم چند ماهی طول میکشه🙏
همیشه بابت تعداد زیاد خواهران و برادرانم، همه فامیل نزدیکم با تمام وجود شکرگذار خدا هستم چون چیزهای زیادی را از اونا یاد گرفتم که تاثیرات زیادی در زندگیم داشته...
دوران مدرسه را با موفقیت طی و با رتبه عالی سال ۸۱ وارد یکی از دانشگاه های خوب کشور شدم. بلافاصله بعد از کارشناسی با رتبه تک رقمی سال ۸۵ ارشد را ادامه دادم و همون موقع همزمان وارد کار در جهاد دانشگاهی دانشگاهمون شدم.
طی این مدت خواستگاران زیادی اومدن و رفتن به دلیل مخالفت خانواده که هنوز دخترمون داره درس می خونه. جالبه همه خواهرانم بعد از اتمام سال آخر مدرسه، سال بعد، خونه همسر بودن اما سرنوشت من جور دیگه رقم خورد.
سال ۸۹ در آستانه ی ۲۶ سالگی با معرفی یکی از دامادهامون با همسرم آشنا شدم و بلاخره ازدواج کردیم😄 چون اینقدر خواستگار رد کردن خانواده که دیگه کلا از ازدواج ناامید شدم.
خدا را شکر همسرم انسان شریف و آرام با خانواده بسیار مذهبی و با فرهنگ هستن. سه ماه بعد از ازدواج اقدام به بارداری کردم و خدا را شکر زود باردار شدم
به قول حافظ که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها... بعد از یک بارداری سخت و نه ماه استراحت دختر نازنین من فاطمه جان با زایمان طبیعی بسیار عالی به دنیا اومد و عشق و لذت مادری و پدری را به ما چشاند اما فقط ۳۲ روز مهمان ما بود و بسوی خدا پر کشید.
دکترها هیچ تشخیصی ندادن جز سندرم مرگ ناگهانی😔😔 نوع فوت هم ناگهانی و بدون هیچ دلیل همراه با بیقراری نوزادم بود و بعد از یک شبانه روز بستری در بیمارستان موقع اعزام نوزاد به یک بیمارستان مجهزتر نوزاد از دست رفت که بهتره بگم به ابدیت من پیوست و ذخیره آخرتم شد❤️
بعد از دخترم دوران سختی برام شروع شد.
بغلی که خالی شد، سیسمونی که دست نخورده ماند، شیری که از سینه میجوشید و...
بلاخره اون روزها گذشت و بعد از چند ماه دوباره اقدام کردم برای بارداری و این بار هم بعد از تشکیل قلب باز هم در هفته دوازدهم قلب از کار افتاد و مجبور به کورتاژ شدم چون هر کاری کردن با دارو سقط اتفاق نیافتاد.
با وجود توکل زیاد به خدا اما واقعا دوران سختی بود و آیه بشر الصابرین امید بخش روزهای من بود.
تو همین حین استاد راهنمای دوران ارشدم زنگ زد و گفت :خبرای شما را از دوستان هم دانشگاهی و همکارانم در دانشگاه (که دیگه از بارداری اولم به بعد فقط هفته ای یکبار باشون همکاری میکردم)، شنیدم و بهتره برای تغییر شرایط روحی بیاید ادامه تحصیل چون شرایط بدون آزمون در مقطع دکترا را هم دارید فقط مدرک زبان را اوکی کن👌
خدا عاقبتش را بخیر کنه استادم دکتر مصطفی چرم عزیز از دانشگاه چمران که بیشتر پدر هستن تا استاد واقعا من را از اون شرایط سخت نجات داد👌
دیگه رفتم تو پروسه درس و زبان و دکترا
خیلی خوب شد چون وارد فاز جدیدی شدم و کلا اون دوران سخت از ردیف اول حافظه ام خارج شد. ابتدای سال ۹۲ بعد از انجام آزمایش ژنتیک و پاره ای آزمایشات دیگه دوباره زیر نظر متخصص زنان اقدام به بارداری کردم. وقتی بعد از انجام سونو گرافی اول دکتر گفت دو تا جنین هستن فقط اشک میرختم و یاد این جمله که خدا جبران میکنه 😍 چقدر قشنگ هم جبران میکنه و من بعد از ۹ ماه استراحت و پروسه سخت در بهمن سال ۹۲ مادر شدم مامان دوقلوهای زیبا محمد جواد و محیا
بچه ها نارس بودن چون هفته ۳۵ دنیا اومدن و چند روز در آن آی سی یو بستری بودن اما با حال خوب مرخص شدن و دوران شیرین مادری و پدری ما شروع شد و خدا چقدر زیبا جبران کرد.
همسرم همیشه میگفت دیگه از دکتر رفتن و دوران سخت بارداری تو خستمه و دیگه ختم بارداری. اصلا به بچه دیگه فکر نکن، همین دوتا بمونن خدا را شکر...
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۶۳
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#قسمت_دوم
تا اینکه بعد از ۱۰ سال، سال ۱۴۰۲ من با پیام رسان ایتا و کانال دوتا کافی نیست از طریق خواهرم آشنا شدم و دوباره تصمیم گرفتم من هم بخاطر فرمان آقا و رضایت امام عصر عج وارد جهاد فرزند آوری شوم💪
مدتی طول کشید تا همسرم رضایت داد ولی این بار هشت ماه تو پروسه بودم تا بارداری اتفاق افتاد، محمد جواد و محیا جان کنار من و همسرم از خوشحالی لحظه شماری میکردن برای اتمام ۹ ماه و دیدن خواهر کوچولوشون که از اول اسمش را ضحی گذاشتیم به یاد مرکز خیریه ضحی که ان شالله خدا توفیق بده راه اندازی کنیم در شهرمون.
به هفته یازده بارداری که رسیدم و سونو ان تی، تازه شروع ماجرا و سختی برامون شد چون عدد ان تی من بالا شد و درگیر سونو و آزمایش و آمینوسنتز... 😕😕
الحمدلله همه نتایج خوب بود. تا آخر بارداری پرونده من اینقدر قطور شده بود که باید یک نفر غیر از من بلندش میکرد😄
زیر نظر دو تن از فوق تخصص های استان مون بودم اما انگار بیشتر مسئله درآمد زایی اون دو عزیز بود تا مسئله تشخیص علت ان تی بالا😕
در کل دوران پر استرسی را این دو دکتر یکی زنان و زایمان و یکی سونوگرافیست برام رغم زدن...
تا در نهایت حتی در آخرین سونو در هفته ۳۴ هم کاملا سلامت جنین ما تایید شد و من در اتمام هفته ۳۷ با درد زایمان وارد بیمارستان شدم با وجود تمایل به ویبک اما متاسفانه باز سزارین شدم و دخترم ضحی در میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام دنیا اومد و خدا میدونه چقدر خوشحال بودیم و چه حس و حالی همه خانوادمون داشتن چون بعد از سالها یک نوزاد به جمعمون اضافه شده بود❤️
ضحی دختر بهشتی با عطر خاصی که برام عجیب بود، هدیه خدا و امام عصر عج فقط هفت روز مهمان ما بود و دقیقا شب ۲۳ ماه مبارک رمضان بعد از اتمام اعمال شب قدر ساعت سه و نیم یه دفعه بیحال شد و تا مسیر بیمارستان بیشتر دوام نیاورد و بسوی خدا پرواز کرد.
در تمام مدتی که کادر درمان در حال احیا بودن من زیر سقف آسمون از خدا احسن الحال را برای خودم و خانوادم تقاضا کردم و اینکه هر چی صلاح هست برامون رقم بزنه و قطعا صلاح در رفتن ضحی بود چون قرار بود بعد از ضحی منِ جدید من متولد بشه.
داستانم طولانی شد اما فراز و فرود زندگی من آنقدر زیاد بود که خیلی جاها مجبور به خلاصه گویی شدم. برای من همیشه فرصت زندگی فصل امتحانات بوده و هست و یاد آیه "لقد خلقنا الانسان فی کبد" آرام بخش روح من هست. معتقدم در نبرد با روزهای سخت، این انسانهای سرسخت هستن که باقی می مونن البته با نسخه قوی تر از قبل
بعد از ضحی من بزرگتر شدم و خدا آرامش خاصی به قلبم هدیه داد. روزی که سیسمونی ضحی را جمع میکردیم، به دوقلوها قول دادم دوباره اقدام کنم چون خودشون خیلی اصرار داشتن دوباره نی نی داشته باشیم. و من تصمیم گرفتم بخاطر رهبرم و امام زمان عج تا ۴۵ سالگی ادامه بدم و دوباره در فرصت دیگه اقدام کنم.
یادم رفت اضافه کنم که بنده در سال ۹۶ دکترای تخصصی خودم را اتمام کردم. سالها شاغل کارمندی بودم اما بخاطر اینکه بیشتر کنار بچه هام باشم و مقوله تربیتی دوقلوهام استعفا دادم و الان یک کسب و کار آنلاین دارم. هم کمک خرج همسرم هستم و هم شاهدِ نزدیک بزرگ شدن بچه ها هستم و در ضمن اگر هنوز کارمند بودم محال بود به سرم بزنه دوباره مادری کنم چون پروسه سختی را سالهای کارمندی برای بزرگ کردن بچه ها داشتیم.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
✅ دوقلوهای تجربه ی ۹۶۳...
#فرزندآوری
#برکت_خانه
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
✅ شهید امیرعبدالهیان به روایت همسر؛ خاطرات ۳۰ سال زندگی مشترک با آقای وزیر!
من ۳۰ سال با آقای امیرعبدالهیان زندگی کردم، وقتی زندگیمان را شروع کردیم این ویژگی شخصیتی ایشان که حواسشان به همهچیز بود، بسیار برای من جالب بود. جزو کسانی بودند که به صلهرحم بسیار اهمیت میدادند. ما بدون استثنا باید هر هفته به فامیل سر میزدیم. حتی فامیل و بستگان دورتر را الزام داشتند که ماهی یکبار به آنها سر بزنند و یا اینکه اگر شرایطش پیش نمیآمد تلفنی احوالشان را جویا باشند.
وزارت نه اسمش نه رسم و مسئولیتش ذرهای از خانواده دوستی و مردمداری آقای وزیر کم نکرد. او دلبسته صندلی گرم و نرم وزارتخانه و پلههای ترقی نبود. اسم و رسمش را جای دیگری جستجو میکرد؛ شاید در دایره محبوبان خدا.
بارها پیشآمده بود که برخی از دوستان شهید در جمع به ایشان گفته بودند که ما در شما استعداد و تواناییای میبینیم که به مقام بالایی خواهید رسید. اما همسرم هر بار که با هم صحبت میکردیم میگفتند: "من همیشه از خدا خواستم که زمانی به جایگاه و مقامی برسم که آن مقام به اندازه عطسه بز برای من بیارزش باشد."
دقیقا هم همینطور بود. ایشان وزراتخانه را فرصتی برای حل بیشتر مشکلات مردم و خدمت به آنها میدانستند و هیچوقت تغییر نکردند.
خانم امیرعبدالهیان که شیرینی مرور روزهای خوش زندگی با یک شهید، طراوت را به چشمهایش بازگردانده، پیوست جالبی برای خاطراتش دارد. میگوید:« انگار از پهلوی پیغمبر خدا رد شده بودند و ما داشتیم قطرههای کوچکی از سیره نبوی را در وجودشان میدیدم. مثل یک مسلمان واقعی!»
#دیپلمات_انقلابی
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
👌 «فرزند بیشتر، زندگی شیرین تر»😍
#برکت_خانه
#دوتا_کافی_نیست
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#حجت_الاسلام_ناصری
📌برا دختر یه نفری خواستگار اومده بود، خواستگار فقیری بود، به دخترش گفت: بابا این فقیره، میترسم زندگی رو در آینده نتونه تأمین کنه و بره، این خواستگار رو رد کن.
🔻دختر، این خواستگار رو بیشتر دوست داشت ولی پدرِ دختر اون رو رد کرد، تا بعد از مدتی، یک نفر آمد که پولدار بود اما اخلاق او بد بود، پدر به دختر گفت: بابا وضع این بد نیست فقط اخلاق نداره که إنشاءالله خداوند اخلاق او را درست میکنه.
👌دختر گفت: بابا من تا حالا نمیدونستم خدایی که اخلاق را درست میکنه غیر از خدایی است که روزی میده، فکر میکردم یک خدا است که هر دو را درست میکنه، شما اولی را رد کردی، آن وقت خدا نبود که وضع مالی او را درست کند؟!!
✅مشکل ما همین است، میندازیم پای خدا، هر جا که بخواهیم کار خود را بکنیم، آنجا آن را درست میکنیم. ولی طراز حق یک طراز دیگری است.
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سبک_زندگی_اسلامی
#رزاقیت_خداوند
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسته ی خبری ایرانِ جوان:
✅ مروری بر تلاش های شهید جمهور در اجرای قانون حمایت از خانواده و جوانی جمعیت
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#جمعیت_مولفه_قدرت
#قانون_حمایت_از_خانواده
#سید_شهیدان_خدمت
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075