#امام_خمینی
🏔 شماهایی که جوانها را تربیت میکنید، درصدد این باشید که اولًا مغزهای آنها را از این چیزی که پُر کردند از آنها، این مغزهایی که پُر شده است از اینکه مغز شرقی را برداشتند، جایش مغز غربی گذاشتند، شستشو کنید.
🏔 به آنها حالی کنید که شما خودتان مفاخر داشتید، خودتان فرهنگ دارید، خودتان همه چیز دارید. و به آنها حالی کنید که باید خودتان هر کاری را بکنید. ما اگر خودمان یک امر ناقص هم داشته باشیم، بهتر از این است که [پیش] دشمنمان دست دراز کنیم و یک امر کامل از آنها بگیریم.
🏔 من متاسفم از اینکه ما پیش دشمنهامان باید برویم و اظهار احتیاج بکنیم. اگر باز احتیاج ما به یک ممالکی بود که دوست بودند با ما، خوب، روابط دوستانه بود. ... ما باز دستمان را دراز کنیم پیش امریکا بگوییم گندم بِده، یا پیش انگلستان بگوییم چه بِده؟ من متاسفم واقعاً! و همه متاسفیم که ما باید احتیاج داشته باشیم به دشمنهای خودمان (۱۳۵۸/۰۸/۱۱).
#هویت_مستقل
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#ارسالی_مخاطبین
✅ حرفِ دلِ بچه ها...
سلام علیکم
خداقوت و ممنون بابت کانال خوبتون. من هر وقت به ایتا سر میزنم اول میام سراغ کانال شما. با پیامها و مطالب کانال کلی انرژی میگیرم.
یکی از تکالیف دختر ۷ ساله ام رو که دیدم برام خیلی جالب بود. واقعا بچه ها لحظه به لحظه زندگیشون حرف دله😍
نمیدونم چرا این نوشته دخترم منو یاد عنوان کانال شما انداخت.
من دو فرزند دارم و سومی هم به امید خدا در راهه اما دختر ۷ ساله ام هنوز از وجودش بی اطلاعه. میخوام مطمئن بشم از سلامتی جنینم و ان شاءالله ماندگاریش بعد به دخترم بگم.
دو دختر ۷ و ۱۳ ساله من خیییییلی دلشون میخواد یه خواهر یا برادر دیگه داشته باشن و این آرزو بخوبی در انجام این تکلیفش نمود داشت.
پاسخش به سوال کتاب نگارشش برام تامل برانگیز بود برای همین دوست داشتم با اعضای کانال هم به اشتراک بگذارم.
#دوتا_کافی_نیست
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
✨پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله:
" #رجب ماه بارش رحمت الهى است. خداوند در اين ماه رحمت خود را بر بندگانش فرو مى ريزد."
📚عيون اخبار ارضا، ج ۲،ص۷۱
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#ارسالی_مخاطبین
تجربه ۴۳۳ رو که خوندم، اشکم سرازیر شد. حس عجیبی بعد از خوندن پیام اون عزیز بهم دست داد.
به لطف خدا قسمت شده بیایم پابوس امام مهربانی ها. امشب برای نماز مغرب و عشا حرمشون رفتم.
خواستم امام رضا که ضامن اهو هستن, ضامن ما هم پیش خدا بشن.
برای اون عزیز و همه دوستان کانال و همه کسایی که در انتظار بچه هستند از ته دل دعا کردم به حق این مکان و زمان مقدس خدا اولاد صالح و سالم بهشون عطا کنه.
برای من و همه دوستان مجرد که آرزوی ازدواج و تربیت سرباز امام زمان رو داریم اگه میشه دعا کنید🌺
التماس دعا دارم🌸
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
✅ توصیه آیت الله کشمیری در #توسل به #امام_جواد علیه السلام
بسیار دیده و شنیده شد که افراد برای امور #مادی، مانند خرید خانه و ماشین و #رزق و #ازدواج، از وی راهنمایی می خواستند. آن بزرگوار می فرمود:
«سوره #یس بخوانید و ثواب آن را به امام جواد علیه السلام تقدیم کنید، حاجت شما را خواهند داد . گاه امر می کرد، #صلوات برای حضرتش هدیه کنند و آن را در توسل به این امام کریم مجرب می دانست .»
📚 روح و ریحان، ص ۱۰۱ و ۱۰۲
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#ارسالی_مخاطبین
✅ مادرِ انسان ساز....
من یک معلم سی و چهار ساله هستم که چهار فرزند سزارینی دارم و هنوز هم به کوری چشم دشمنان میخواهم فرزند بیاورم💪💪💪
من به دنیا نیومدم که معلم باشم یا یک خانم خانه دار باشم، من پا گذاشتم به این دنیا که اول یک همسر شایسته و بعد یک مادر انسان ساز باشم فقط همین😊😊😊😊
تولد و کثرت شیعه یعنی خواب آشفته یهود و این آرزوی ماست در جهت نابودی دشمنان اسلام.
روزی پدرم و مادرم روزهای جنگ را دیدند و امروز منو و همسرم جنگ نرم جمعیتی را شاهد هستیم.
نسل ما و آنها، هدف و مسیرمان یکیست.
#مادری
#فرزندآوری
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
✨امام جواد علیه السلام فرمودند:
«هر كه به خواستگارى دختر شما آید و به #تقوا و #تدیّن و #امانتدارى او مطمئن مى باشید با او موافقت كنید وگرنه شما سبب فتنه و فساد بزرگى در روى زمین خواهید شد. »
📚تهذيب الا حكام، ج ۷، ص ۳۹۶
🌺 ولادت باسعادت امام جواد علیه السلام مبارک باد.
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۴۳۴
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#چندفرزندی
#قسمت_اول
سال ۷۷ توی یک خانواده مذهبی متولد شدم. فرزند شِشُمِ خانواده بودم.کودکی خیلی خوبی رو بین خواهرها و برادرهای عزیزم تجربه کردم. جوری که وقتی به اون دوران زندگیم فکر میکنم به حالِ بچه های این روزها غصه میخورم که از این نعمت عظیم یعنی خواهر و برادر محروم میشن ...
۷ ساله بودم که خدا یه خواهره کوچولو بهم هدیه داد که شد ته تغاری خانواده گرچه مامانم از اومدنش زیاد خوشحال نبود اما این روزها شده همدمِ مامانم و از همه ما بیشتر دوستش داره😊
ناراحتی مادرم هم از اومدن خواهر کوچولوم فقط حرف مردم بود که میترسید و همین باعث شد که بعد از به دنیا اومدن خواهرم توی بیمارستان عمل کنن تا دیگه بچه دارنشن😕
خلاصه کودکی بسیار شیرینی داشتم که با اومدن خواهر کوچکم شیرین تر هم شد.
یاد آوری روزهای مدرسه رفتنمون خیلی شرین هست صبح زود همگی بیدار میشدیم و در تکاپوی مدرسه رفتن...
دوتا خواهرام عازمه دانشگاه میشدن یه خواهر و برادرم دبیرستان یه برادرم راهنمایی و من هم ابتدایی و خونه شلوغمون خلوت میشد تا ظهر که همگی دوباره برمیگشتیم و دورهم بودیم ....(خیلی دوست دارم که بچه های خودمم این روزهای شیرین رو درک کنن😊)
توی مسیر مدرسه خیلی آروم و سر به زیر بودیم چون خواهر وبرادرا همه توی یک منطقه مدرسه میرفتیم و همگی مواظب اعمال و رفتار همدیگه😅
مامان بابا هم خیالشون راحت بود و نیاز به همراهی ما نداشتن😁
روزها گذشت و با ازدواج یکی یکی بچه ها خونه شلوغه ما به یکباره خلوت شد یعنی طی ۳ سال ۳ تا از خواهربرادر هام ازدواج کردن و به یکباره تنها شده بودم.
سال اول دبیرستان بودم که زمزمه های خواستگار توی خونه پیچیده بود البته از قبل هم من متوجه اومدن خواستگارها و تلفن زدن های گاه و بیگاه توی خونه میشدم اما نظر پدر ومادرم بر این بود که از هیچ کدوم نباید با خبر بشم و هنوز باید به درسم ادامه بدم. اما این مورد فرق داشت و به هیچ وجه پا پس نمیکشید و به مدت ۱۵ روز هر روز میومدن یا اینکه کسی رو میفرستادن تا با پدر و مادرم حرف بزنن.
تا اینکه پدرو مادرم قبول کردن که به خواستگاری رسمی بیان و البته نظره آخر رو من بدم ...
توی دو راهی سختی بودم که آیا درسم رو ادامه بدم یا الان دیگه میتونم به ازدواج فکر کنم که خواهر بزرگم به کمکم اومد وخیلی خواهرانه برام توضیح داد که از فاصله سنی بین خودش و پسرش ناراضی بود و گفت اگه به گذشته برگرده هیچ وقت ازدواجش رو به خاطر درس عقب نمیندازه.
خلاصه حرفهای خواهرم و اصرار خانواده همسرم و.... دست به دست هم داد تا رضایت خودم رو اعلام کنم و در سن ۱۴ سالگی ازدواج کنم البته که از شرایط عقدم ادامه تحصیلم بود که همسرم هم با کمال میل قبول کردن 😊.
آبان سال ۹۱ عقد کردیم و بعد از ۸ ماه عروسی کردیم و به شهر دیگه ای نقل مکان کردیم برای ادامه تحصیل همسرم.
محل زندگیمون تقریبا ۱۴ ساعت با خانوادمون فاصله است. و من یک دختره ۱۵ ساله قرار شد که راه دور خونه داری رواز صفر یاد بگیرم که اون هم سختی ها و شیرینی های زیادی داشت😁
👈ادامه دارد.
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۴۳۴
#فرزندآوری
#قسمت_دوم
۳ ماه بعد از عروسی فهمیدم که باردارم، شوک بدی بهم وارد شد چون خیلی از حرف دیگران واهمه داشتم و نگران بودم که نتونم درسم رو ادامه بدم اما همسرم خیلییی خوشحال شدن و با من حرف زدن که نگران نباش تو از پسش برمیای و اینکه دیگه راه دور تنها نیستی.
حرفهای همسرم من رو خیلی امیدوار میکرد اما تا به عکس العمل خانوادم و دوستام فکر میکردم همه خوشحالیم از بین میرفت😕
چند ماه اول بارداریم، به خاطر نگرانی از حرفهای دیگران خیلی سخت گذشت اما روزی که مشخص شد کوچولویی که قراره به جمع دو نفره ما بیاد دختر😍هست، تمام غم هام از بین رفت و مشتاقانه به انتظار نشستم برای تولد دخترم😊
جالب اینجا بود که دو خواهرِ بزرگم همزمان با من باردار بودن، البته من یک ماه از اونها عقب بودم😁
ماه هفت بارداری بودم که به علت فشارخون بالا و مسمومیت بارداری توی بیمارستان بستری شدم که همزمان با بستری شدن من، خواهرم زایمان کرد و این طور شد که مامانم پیش خواهرم موندن و من توی بیمارستان تنها ...
البته نیاز به همراه نداشتم چون حالم خوب بود و میتونستم همه کارهام خودم انجام بدم اما تنهایی توی بیمارستان خیلی سخت بود برای من...
بعد از دو هفته بستری بودن و مدام دارو مصرف کردن و سرم زدن و آزمایش دادن خیلی خسته و بی حوصله از همسرم خواهش کردم که بیان بیمارستان و رضایت بدن که من مرخص بشم نفسی تازه کنم و دوباره برگردم. همسرم هم موافقت کردن و با اصرار برگه ترخیص رو گرفتیم و خوشحال و شاد راهی خونه شدیم. وقتی توی خیابون راه میرفتم انگار از زندان اومده بودم بیرون😁 خیلی شاد بودم.
چند روز گذشت و روزی که قرار بود مادرم همراه خواهرم برای زایمان به بیمارستان بره، همون روز کیسه آب منم پاره شد و دوباره راهی بیمارستان شدم😅 کیلومترها فاصله بود بین من و مادرم اما چاره ای نداشتم نباید میذاشتم مادرم متوجه بشه، برای همین فقط یکی از خواهر ها رو در جریان گذاشتم و رفتم. پسر خواهرم ساعت ۱۲ ظهربه دنیا اومد و دختر من هم همون روز ساعت ۴ بعد از ظهر یعنی ۴ ساعت فاصله سنی دارن😂و با دختر خواهر دیگه هم ۱۰ روز فاصله😂 مادرم نمیدونست پیش کدوم یکی از ما باشه😅 اما الان همش خاطره شده برامون😁
دخترم ۸ ماهه به دنیا اومد اما چون از قبل آمپول های تشکیل ریه جنین رو زده بودم دخترم الحمدلله ریه هاش تشکیل شده بود و نیاز نبود توی دستگاه بمونه همین شد که روز بعد از بیمارستان مرخص شدم و اومدم خونه😍
با مادرم مدام در تماس بودم و مادرم مدام بی تابی میکردن که بیاین پیش ما تا بتونم مواظب هردوی شما باشم چون خواهرم سزارین بود و اصلا نمیتونست تکون بخوره، مادرم حتما باید پیشش میبود اما من هم حالم اون قدر مساعد نبود که بتونم ۱۴ ساعت راه رو تحمل کنم.
سه روز بعد از به دنیا اومدن دخترم متوجه شدیم که زردی داره و بردیمش بیمارستان. دکترها گفتن باید بستری بشه چون زردیش بالا رفته با ناراحتی و بی تابی دوباره دخترم رو بستری کردیم و دوباره من بودم و تنهایی و بیمارستان، مادرم دیگه نتونست تحمل کنه همون روز راهی شد و اومد پیش من که دست تنها نباشم.(واقعا همینجا از مادرم حلالیت میطلبم چون خیلی زحمت کشیدن برای من. مامان دستت رو میبوسم😍)
بعداز دو روز دخترم که موقع به دنیا اومدن ۲ کیلو وزن داشت حالا حسابی ضعیف ترشده بود چون اصلا نمیتونست شیر بخوره و اصلا از خواب بیدار نمیشد و یا حتی گریه هم نمیکرد.
تصمیم گرفتیم دوباره از بیمارستان با رضایت خودمون بریم خونه و روشهای سنتی رو برای رفع شدن زردی در پیش بگیریم. اولین قدممون حجامت کردن بود که خیلی هم زود جواب داد و دخترم حالش خوب شد اما حالا مونده بودیم با بچه ای که شیر نمیخوره چیکار بکنیم. دوباره راهی دکتر شدیم و دکتر برامون توضیح داد که دختر من هنوز حس میکنه توی شکم مادر هست و باید خودم هر دو ساعت یکبار باید به زور سُرنگ یا قاشق بهش شیر بدم تا بالاخره جوون بگیره.
وسایلمون رو جمع کردیم و برای چند هفته رفتیم شهر خودمون تا مادرم راحت تر بتونه از من و خواهرم پرستاری کنه و هم اینکه منم بچه داری رو یاد بگیرم😅
بعد از چند هفته موعد خداحافظی رسید و من باید همراه همسرم و دخترم به خونه خودم میرفتم. خانوادم مخصوصا مادرم خیلی نگران بودن که چطور میتونم از یه نوزاد نگهداری کنم اما دیر یا زود من باید برمی گشتم خونه خودم.
خلاصه روزها میگذشت و من هر روز منتظر بودم کی دخترم بزرگ میشه تا با هم حرف بزنیم. بعد از سه ماه دخترم بالاخره شبیه نوزادهای معمولی شد و حالا دیگه من راحت تر بودم چون هر وقت شیر میخواست گریه میکرد یا چند ساعت در روز بیدار بود و میشد باهاش حرف زد و بازی کرد.😊
الان دخترم بسیار باهوش و زرنگه، دخترم و پسرخاله و دخترخاله اش که فاصله های کمی دارن، دوستهای خیلییی خوبی برای هم شدن و ما هم کنارشون لذت میبریم.
👈ادامه دارد
«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۴۳۴
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_سوم
دخترم که دو سال و دو ماهه شد، تصمیم گرفتیم که برای دخترم یه همبازی بیاریم ...حالا من ۱۸ ساله شده بودم و تجربه بیشتری داشتم 😅
باوجود مخالفت خانوادم و دوستام باردار شدم و تا شش ماه به کسی به جز خواهر هام نگفتم که باردارم که سرزنش نشم بابت کارم😶
بارداری خیلی آروم تری داشتم نسبت به دخترم چون کمتر نگران حرف دیگران بودم. اما اینبار نگران این بودم که کوچولوی ما پسر باشه و خانواده ها بگن دیگه کافیه شما جنستون جور هست و اینجور حرفها😕
اما خدا جواب دعاهای دخترم رو داد و برادر کوچولویی که درانتظارش بود قرار بود به زودی به جمعمون اضافه بشه😍
ماه شِشُم که مادرم و بقیه متوجه شدن. مادرم کمی بی تاب بود و نگران حال من اما خداروشکر سه ماه بیشتر نگرانیش ادامه نداشت چون خیلی زود سه ماه گذشت و آقا محمد حسن ما شب ولادت آقا امام حسن مجتبی به دنیا اومد. (و اسمش رو هم با خودش آورد😍)
توی این بارداری هم دچار مسمومیت بارداری شدم اما اصلا نگران نشدم و تصمیم گرفتم که اصلا بیمارستان نرم ...کلا خیلی کم دکتر و آزمایش رفتم و بارداری خیلی آروم تری رو تجربه کردم 😊راستی این بارداری هم تنها نبودم و خواهر دومم هم همزمان با من باردار بود 😅😅 و خواهر زاده ام هم با پسرم یک ماه فاصله دارن😊
دخترم خیلییییی زیاد خوشحال بود از اومدن برادرش و این باعث خوشحالی من هم میشد و اصلا غربت رو احساس نمیکردم با وجود بچه ها....
حالا تجربه ام توی نگهداری از نوزاد بیشتر شده بود که نذاشتم مامانم بیشتر از ده روز پیشم بمونه و اون رو راهی کردم که برگرده شهرمون پیش خواهر کوچیک و پدرم.
پسرم که یک سال و هشت ماهش بود از شیر گرفتمش تا بتونم کمی استراحت کنم😊که بعد از چند ماه متوجه شدم باردارم😁 خداروشکر این بارداری رو هم اینبار فقط باخواهرهام درمیون گذاشتم (عاشقشونم که سنگ صبورم بودن و هستن❤) ونذاشتم تا شش ماه اطرافیان به خصوص مادرم متوجه بشن.
ماهه هشتم بارداری بودم که کرونا شروع شد😕 و مادرم نگران حال من، به اصرار مادرم وسایلمون رو جمع کردیم که برای مدتی بریم کنار مادرم باشم تا کمتر نگران حالم باشن..
چمدونه کوچیکی رو برداشتیم تا زود برگردیم به خونه مون و راهی شدیم ماه آخر هم به سختی گذشت چون همه نگران کرونا بودیم.
چون دختر اولم ۸ ماهه به دنیا اومده بود دکترها بهم گفته بودن که زایمان زودرس دارم و باید مواظب باشم اما حالا ۴۲ هفته گذشته بود اما رضوانه خانوم ما به دنیا نمیومد😕 بالاخره بعد از پایان ۴۲ هفته توی فروردین ماه به بیمارستان مراجعه کردم و سیر زایمان رو پشت سر گذاشتم...
خداروشکر توی بارداری رضوانه خانوم خیلیییی خیییلی کمتر دکتر رفتم و بارداری به شدت آرومی رو تجربه کردم 😊
👈 ادامه در پست بعدی
«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۴۳۴
#مادری
#فرزندآوری
#قدردان_همسرم_هستم
#قسمت_چهارم
الان در سن ۲۳ سالگی با افتخار❤ مادر سه تا فرشته هستم با فاصله سنی سه سال یعنی
حنانه خانوم متولد۹۳
آقامحمدحسن متولد۹۶
و رضوانه خانوم متولد۹۹😍
دخترم بعد از به دنیا اومدن خواهرش بسیار مستقل شده و کمک کار من هست توی خونه جوری که با اطمینان میتونم بگم بچه سومم رو خیلی راحت تر دارم بزرگ میکنم چون کمک کار دارم توی خونه😘
هم کارهای برادرش رو انجام میده هم توی نگهداری از خواهرش خیلی کمک میکنه و هم توی کارهای خونه ..
همیشه هم با افتخار میگه خواهر و برادرم آرزوهای من بودن که من به اونها رسیدم و خیلی دوستشون دارم😍
از برکت و رزق و روزی بچه ها هم که هرچی بگم کم گفتم با ورود هر بچه ای ما به عینه وفور رزق و روزی و رحمت خدارو توی زندگیمون متوجه میشیم ❤
خرید ماشین...
رهن کردن خونه خوب...
و رزق های معنوی زیادی که نصیبمون شده 😍
خدایا شکرت❤
درسم رو این چند سال رها کرده بودم اما دوسالی هست که شروع کردم به ادامه تحصیل😍
زبان انگلیسی رو خودم توی خونه تمرین میکنم ..
به تازگی تابلو فرشی رو شروع کردم که خیلی با بافتنش آرامش میگیرم😍
خدا خیلی به زمانم و به ذهنم برکت عجیبی داده و الان با نیم ساعت درس خوندن همه چیز رو متوجه میشم در حالی که زمانی که مجرد بودم ساعت ها باید مطالعه می کردم....
هر وقت به گذشته نگاه میکنم از خودم خیلی راضی هستم که زود ازدواج کردم و فاصله سنی کمی با بچه ها دارم😊
حالا هر وقت که فکر میکنم دخترم وقتی ۲۰ ساله بشه من تازه ۳۶ ساله میشم و قرارِ با دخترم کلی بهمون خوش بگذره خیلی انرژی میگیرم💪
این در حالیه که اطرافیان من، تو سن سی سالگی تازه ازدواج میکنن😶
برنامه های زیادی برای آینده دارم و دوست دارم که بازم برای امام زمانم سرباز تربیت کنم اگه آقا لایق بدونن😊
جا داره اینجا از همسره عزیز و مهربونم هم تشکر کنم که درهمه لحظات کنارم بودن و پشتیبانم هستن و بهشون میگم که خیلیییی دوستشون دارم و امیدوارم که بتونیم باز هم با کمک هم توی زندگی قدم های بزرگ برداریم 😊
«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1