#انتقام نظامی کافی نیست....
✅ مردم! انتقام را فقط در موشک های #سپاه و ارتش جستجو نکنید. یادتان باشد آمریکایی که حاج قاسم را ناجوانمردانه شهید کرد، همان آمریکایی است که میخواهد #حجاب را از سر دختران این کشور بردارد.
🔻آمریکایی که در حق سردار اسلام جنایت کرد، همان است که میخواهد واژه #مادر در این سرزمین دیگر #مقدس نباشد.
⚠️همان آمریکایی که روی #پیری و #سالخوردگی جمعیت ایران حساب باز کرده و سالهاست که نهاد های بین المللی مختلف را برای #کنترل_جمعیت ایران بسیج کرده ...
❌ایها الناس! این آمریکای خبیث و این شیطان اکبری که دستش به خون مالک اشتر انقلاب آلوده شد همان آمریکایی است که میلیاردها دلار برای ترویج #فساد و #فحشا در کشورهای اسلامی هزینه میکند.
⚠️مردم! آمریکا اگر حاج قاسم را ترور کرد، خیلی سال است که تلاش میکند که #نمیتوانیم را در جان من و توی ایرانی مسلمان فرو کند..
📌باید باور کنید این آمریکا فقط دشمنِ حاج قاسم نیست.. این آمریکا #دشمن_خانواده های ماست..دشمن عزت ماست.. دشمن ایمان ماست... دشمن دین ماست...
✊امروز روزِ #انتقام_فرهنگی است. از قاتلی که دستش به خون خانه و خانواده و ذهن و ایمان مردم ما آلوده است. و نبض این مبارزه فرهنگی دست زنهاست.
✅امروز همه مدیون خون حاج قاسم هستیم. ادای دین به شهید، ادامه راه اوست. یعنی #مبارزه.. یعنی #انتقام
👌همین امروز، همین الان، برای زندگی ات تصمیم بگیر و #قیام کن برای ساختن جامعه ای عاری از #فرهنگ_فاسد_غربی..
#انتقام_سخت_فرهنگی
#فرزندآوری
#سبک_زندگی_اسلامی
#هویت_مستقل
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
دوتا کافی نیست
⚠️وقتی #تنهایی، برای سالمندان غم انگیزتر از ابتلا به کروناست! ✅ «فرزند امروز، تکیه گاه فردا» #آین
#تجربه_من ۳۶۶
#فرزندآوری
#سالخوردگی
#آینده_نگری
در مورد نیاز سالمندان به محبت فرزندان شون تجربه ای داشتم که میخواستم اینجا مطرح بشه ...
وقتی حرف از فرزند زیاد زده میشه خیلی ها موضوع مالی، تربیت، کنایه اطرافیان، فرهنگ، مسائل جسمی و خیلی چیزهای دیگه رو مطرح میکنند ...
اما متاسفانه هیچکس حواسش نیست که دنیا همین یکی دو روز حال نیست و ان شاءالله قرار ۶۰ ،۷۰ سال زندگی کنیم ...
تک فرزند هر چقدر هم خوب باشه بالاخره اندازه یک نفر میتونه کار انجام بده و گاهی خیلی سخت میشه ..
من خودم سه تا خواهر و برادر هستیم. یه دختر دوتا پسر، دوتا مون ازدواج کردیم و یک برادرم هم مجرد هستند ..
خودم هم سه تا بچه دارم ..
متاسفانه مادرم در اثر ترس از کرونا و بالا رفتن سن دچار مشکلاتی شدند. حالشون خیییئلی بد شد و اوایل که همه قرنطینه بودن بیماریشون سریع به بدترین حالت ممکن تغییر کرد.
من دیدم اگر کرونا مادرم رو نکشه خدای نکرده این ترس و اضطراب و تنهایی حتما یه بلایی سرش میاره. این شد که با تمام ریسکی که داشت چمدان بستم و رفتم خونه شون، بعدا به قول خودشون مثل فرشته نجاتی بودم که در چارچوب در ظاهر شدم....
بهشون آرامش دادم و از لحاظ غذایی کلی بهشون رسیدم. گفتیم و خندیدیم ... بادکش انداختم براشون و هر کاری از دستم بر میومد انجام دادم ...البته پسر کوچکم رو هم بردم چون حضور بچه در هر خانه ای نشاط آور هست و ناخودآگاه تقاضا هایی که از مادر بزرگ میکنن و مادر بزرگ از روی دلسوزی مجبور به انجام دادن میشه، معجزه میکنه ..چون هم باعث میشه حرکتی بکنن هم اینکه احساس کفایت بهشون دست میده و حرف ها و حرکات با نمک بچه ها همیشه پدربزرگ و مادربزرگ ها رو به خنده وا میداره....
الحمدلله مادرم حالشون رو به بهبودی رفت... اما من خودم بخاطر اینکه بچه ها رو گذاشته بودم خونه کلی عذاب وجدان و دل مشغولی داشتم ...
الحمدلله برادرم از لحاظ خرید و ... کلی کمک بود ولی خب مردها هیچوقت مثل خانم ها و مخصوصا دختر ها نمیتونن ابراز محبت کنن ... البته برادرم چند بار خواستند تا مادرم ببرن خونه شون ولی خب مادرم راحت نبودند... عروسمون خیلی خوبن ولی بچه کوچیک دارن ...
این شد که به زور مادرم برداشتم بردم خونه خودم ... چند روز هم خونمون بودند ..
اما خب من باید حواسم به همه چیز می بود، درس خودم، درس بچه ها، امتحانات، جسم و روح مادرم، پخت و پز .... واقعا شرایط سختی بود. اما همش یه جمله در ذهنم تکرار میشد، کاش تنها نبودم ...
کاش یه خواهر داشتم ...
حتی یک سری زنگ زدم برادرم اومدند و تو ماشین کلی پیشش گریه کردم ...
الحمدلله حال مادرم بهتر شد ...
اما من دلم برای خودمون و بچه هامون می سوزه که چطور میخوان تنهایی ۴ تا پدر و مادر خودشون و همسر شان رو نگهداری کنند؟!
آیا ما واقعا به فکر خوشبختی فرزندانمان هستیم که بچه کم میاریم؟آیا آینده ای نیست ؟ پیری نیست؟مریضی نیست؟
همه جنبه های زندگی رو باید با هم دید ...
شاید حتی ده تا بچه هم به فکر ما نباشند ولی واقعا چقدر احتمال داره کسی که این همه فک و فامیل داره تنها بمونه؟
یه کم واقع بین باشیم و نذاریم این تفکرات غلط و مسخره جلو لذت های عمیق زندگی و فرزندآوری رو از ما بگیره
برای همه بیماران دعا کنید...
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۳۹۵
#محاسن_چندفرزندی
#سالخوردگی
#کرونا
خانواده ی ما ۵ نفره ست، ۲ تا خواهریم و ۱ برادر، الحمدلله هر ۳ تامون هم ازدواج کردیم، خواهر و برادرم بعد از ازدواج شون، شهر محل زندگیشونو تغییر دادن و فقط من که دختر ته تغاری هستم نزدیک خانواده هستم و هیچ فامیل پدری یا مادری هم توی این شهر نداریم.
تقریبا ۱ ماهه که مادرم به شدت مریض شدن و حالش خیلی خیلی بد بود. به خاطر مشغول بودنم به مراسمات فوت پدر همسرم، کمتر سر میزدیم به مادرم و ایشون هم نمی گفت حالش چقدر بده و ما فکر کردیم آنفولانزاست، ۱۵ روز گذشت تا متوجه شدیم که بیماری مادرم کروناست. با تب و لرز و کاهش اکسیژن شدید خون ...
خواهرم یک دختر ۸ ساله داره که به خاطر تک فرزند بودن به شدت به مادرش وابسته ست و اگه خواهرم برای مراقبت مادرم می آمد اینجا، دخترش نمی تونست دوری مادرشو تحمل کنه، از طرفی به خاطر ناقل بودن مادرم نمیشد خواهرزاده ام در کنار خواهرم بمونه.
برادرم هم درگیر پیدا کردن منزل جدید و زایمان خانمش بود و با سر زدن و تماس تلفنی حال مادرمو میپرسید. البته ما هم ترجیح میدادیم تعداد کمتری درگیر بیماری مامان بشن تا خدای نکرده افراد بیشتری مبتلا نشن. پدرم هم توانایی مراقبت کامل و رسیدگی به امور منزل رو نداشت و من دیدم فرصت مناسبیه برای جبران لحظه ای از زحماتی که برام کشیدن، با رضایت همسرم ۲ هفته پیششون موندم تا مامانم الحمدلله کمی بهتر شد.
حجم کار منزل و رسیدگی همزمان به مادرم، زیاد بود، اما چیزی که منو بی رمق میکرد، کارها نبود، تنهایی بود ..
خواهر و برادر و عروس و داماد بسیار خوبی داریم الحمدلله و مدام ازم تشکر میکردن، با اینکه من این کارا رو وظیفه ی خودم میدونستم. اما احساس بی کسی و تنهایی توی این مدت دست از سرم بر نداشت.
با اینکه ما ۳ تا بچه بودیم، اما توی این مدت مدام دلم میخواست که کاش بیشتر بودیم و اونا هم نزدیکتر بودن. چون هر بار که برادرم سر میزد، حال مادرم به شدت بهتر میشد، یا هر بار که خواهرم زنگ میزد، مامانم پر انرژی تر میشد ...
تنها زنی که کنار مامانم بود ، من بودم و من گاهی دلم میخواست یک همراه دیگه هم داشتم. خصوصا توی لحظاتی که نصفه شب اونقدر حالش بد میشد که ممکن بود از دست بدمش😭 با پدرم روزهای سختی رو پشت سر گذاشتیم...
به لطف خدا الان بهتره و چون دیگه ناقل نیست، خواهرم و دخترش اومدن تا ادامه ی مراقبتا رو انجام بده.
همزمان با مادرم، مادر همسرم هم مبتلا شدن، ایشون ۶ تا فرزند داره، با اینکه تقریبا ۱۳ سال بزرگتر از مادرم هستن و بیماری های زمینه ای دارن، اما به خاطر نزدیک بودن ۴ تا از بچه هاشون، خیلی زودتر و بیشتر از مادرم بهش رسیدگی شد و الحمدلله خیلی زودتر هم خوب شد. ۴ تا فرزندشون هر کدوم ۲ ساعت یکبار سر میزدن و بهش میرسیدن. و تقریبا مدت نقاهتشون نصف مادرم بودم.
کم بودن تعداد فرزندان، اولین ضربه ش رو به خود خانواده و بچه ها میزنه ..
واقعا هیچ کس مثل خانواده ی خود آدم نیست، چون بدون توقع و با محبت میتونن بهت کمک کنن و توی شرایط سخت، درکت کنن و این باعث میشه قوی باشی و سرپا بمونی... هر چی تعداد بیشتر، احساس غم و تنهایی کمتر، حل مشکلات سریعتر و گذروندن بحران ها آسون تر میشه ..
برای همه دعا کنید، برای تعجیل در ظهور و برای مشکلات زندگی همه دعا کنیم . خصوصا زندگی جوونا و سلامتی بیمارا.
محتاج دعاتونم ،ممنونم🍃🌹🍃
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۹۸۵
#سالخوردگی
#سختیهای_زندگی
#دعا_و_توسل
#مشیت_الهی
#قسمت_اول
من یه مادر بزرگ مهربونم داشتم که خیلی زود سکته کرد و توی جا افتاد. اوایل پدر بزرگم که خیلی هم سرحال بودن، همه کارای مادر بزرگم رو انجام میدادن عین یک فرشته دورش میچرخیدن اما بعد یکی دو سال پدر بزرگم در کمال سلامتی توی یک تصادف فوت شدن.
مادر بزرگ من موندن با هفت تا بچه، ۴ پسر و سه دختر، اینم بگم پدر بزرگم وصیت کرده بودن که تا مادر تون زنده است حق فروش خونه رو ندارین!
اول قرار شد مراقبت از مادر بزرگم شیفتی بشه هر کس یک شب اما توی همون هفته اول یک شب که دایی دومم با خانمش اونجا بوده، مادر بزرگم که بی اختیاری ادرار داشته جاش رو کثیف میکنه وقتی میان بالای سرش زن دایی ام حاضر نمیشه مادر بزرگم رو عوض کنه و دایی ام هم میگه من مادر زنم چند سال مریض بود یه بار این جوری به خودش گند نزد !!! و مادر بزرگم خیلی اون لحظه ظاهراً دلش میشکنه و فرداش دایی ام خیلی ناگهانی کمرش میگیره و تا شیش ماه خودش توی جا افتاد، جوری که باید پوشک میشد دقیقا عین مادر بزرگم.
سر نگهداشتن مادر بزرگم بحث شده بود در نهایت قرار شد خاله کوچیکم به شرط اینکه سهم الارث مادر بزرگم از اموال پدر بزرگم بهش برسه، بیان و با خانواده اش خونه مادربزرگ زندگی کنند اونم به این شرط که چون مادر بزرگ لباس هاش کثیف میشه لباس ها رو توی ماشین نندازه و مادر بزرگم رو حمام هم نبره!
مادر من که خیلی دوست داشت پیش مادر بزرگم باشه کارهاش رو خودش بکنه ولی به خاطر پدرم نمی تونست قبول میکنه.
هر هفته مامانم صبح دست من رو میگرفت سوار اتوبوس میشد و میرفتیم خونه مادر بزرگم، مامانم تک تک لباس های کثیف مادر بزرگم رو تو حیاط با دست میشست بعدم مادر بزرگم رو میبرد حمام، مادر بزرگم خیلی سنگین بود و خودش تنهایی بلندش میکرد البته همیشه میگفت من یه گره هایی تو زندگی داشتم که با همین کار باز شده که فکر میکنم میبینم من به مادر خدمت نمیکردم اون داشته کمکم میکرده .
این که این قصه چه ربطی به بچه دار شدن داره، بر میگرده به دایی کوچیکم فرزند آخر خونه که ۹ سال در انتظار بچه بودن!
خاله من که مسئول مراقبت مادر بزرگم بود هیچ وقت آشپزی نمیکرد، همیشه از بیرون غذا میگرفت و خب این غذا ها با مزاج پیر زن مریض نمی ساخت. دکتر که گفت غذا سالم بدین خالم گفت من نمی تونم، مادر خودتونه براش غذا بیارین!
مادرم چند بار غذا پخت اما خونه ما خیلی دور بود و کسی نبود غذا ببره یه بار اتفاقی مادرم زن دایی کوچیکه رو دید و زن داییم کلی تعجب کرد چون داییم اصلا شرایط مادر بزرگم رو بهش نگفته بود.
این زن داییم گفت اشکال ندارد من هر روز غذا میدم که بیارن خونه مادر شما، نمیخواد از اون سر شهر بیای.
زن دایی من ۸ بار ای وی اف کرده بود اما متاسفانه بچه دار نمیشدن.
این روند غذا درست کردن هر روز بود. زن داییم به خاطر مادر بزرگم هر روز یک قابلمه جدا غذا درست میکرد و میفرستاد خونه شون، یه روز اتفاقا وقت داشتن از یک دکتر خیلی خاص که سالی یکبار می اومده ایران از صبح منتظر دکتر بودن دکتر تازه سه عصر میاد ولی تا بخواد زن دایی و دایی رو ویزیت کنه شب میشده.
حوالی ساعت پنج زن دایی ام به دایی ام میگه پاشو بریم ! دایی ام میگه حیفه دو سه ساعت مونده ! زن دایی میگه من که امید ندارم، از طرفی مادرت گناه داره شام نداره پیر زن قند داره گشنه می مونه، ساعت ۸ شبم میخوابه، بیا بریم.
هر قدر دایی ام اصرار میکنه زن دایی ام میگه نه ! میره خونه غذا میذاره و باهم هفت میان خونه مادر بزرگم ظاهراً، خاله ام خونه نبوده و مادر بزرگم خیلی گرسنه بوده به دختر خاله ام میگه چی داریم ؟
دختر خاله میگه مامان نیست غذا نداریم پیر زن جاش رو هم کثیف کرده بوده و پاش داشته میسوخت، از گرسنگی و درموندگی میزنه زیر گریه...
وقتی زن دایی ام میرسه حال مادر بزرگم و میبینه کلی قربون صدقه اش میره اول یه کم غذا براشون میریزن بعدم خودش مادر بزرگم رو بلند میکنه ببره حمام.
داییم میگه بذار من خودم میبرمش حمام تو نباید سنگینی بلند کنی ( دکتر گفته بود یه نوبت چهار ماهه چیز سنگین برندار بعد بیا برا ادامه درمان ) زن دایی ام میگه مادر تو یک عمر جلو شما آستین کوتاه نپوشیده بعد الان ببریش حمام از خجالت آب میشه ! من که ۱۰ ساله بچه ندارم اینم روش، مادر بزرگم رو بلند میکنه میبره حمام میشوردش میبینه روی پاش خیلی سوختگی شدید داره، می فهمه همیشه دیر عوضش می کنن همون جا میزنه زیر گریه، دست مادر بزرگم رو می بوسه میگه به خدا نمیدونستم شرایط شما اونجوریه سریع پماد سوختگی میزنه !
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۸۵
#سالخوردگی
#سختیهای_زندگی
#دعا_و_توسل
#مشیت_الهی
#قسمت_دوم
بعد هم به مادرم زنگ میزنه، مادرم هم میگه من هفته ای یکبار میام لباس ها رو با دست میشوم، حمام میبرم ولی بیشتر نمی تونم بیام راهم دوره و خودم چهارتا بچه دارم هرچی به خواهر میگم گوش نمیده.
زن دایی میگه شما خودت رو اذیت نکن من هواشو رو دارم، مادر بزرگم رو می بوسه میگه حاج خانم من هر روز صبح حسن آقا که میره سر کار، میگم من رو بذاره اینجا بچه که ندارم کاری ندارم میام تا عصر پیشت.
از فردا هم همین شد یکی دو ماه هر روز می اومد عین گل به مادر بزرگم میرسید مادرم میگفت هر شب تا صبح مادر بزرگم گریه میکرد که خدایا به حق اشک من پیرزن، این دختر رو منتظر نذار.
چند روز بعد زن دایی از حال میره تو بیمارستان بهش میگن حامله ای، دکترش میگفت امکان ندارد ذخیره تخمدانش صفره...
با اینکه بهش استراحت مطلق داده بودن ولی بازم می اومد میگفت بچه من رو خدا نگه میداره ! خدا بهش یه پسر داد سال بعد هم دوباره بدون هیچ درمانی یه دختر !
مادر بزرگم هیچ وقت دختر دایی ام رو ندید چون تو بارداری زن داییم فوت شد ولی زن داییم همیشه میگه این بچه ها رو از دعای مادرتون دارم !
خواستم بگم گاهی یه دعا گره باز میکنه...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075