eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
276 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
مومن عاجز‌می‌شود↓ اما‌مأیوس‌هرگز.... 🌱
🌿 ["ابتسمی فالقَمر یحتاج الی منافس"] . . لبخند بزن ماه نیازمند رقیب است... 🖤
🍃 🌸 لا یَکُن أهلُکَ أشقَى الخَلقِ بِکَ مبادا خانواده ات به سبب تو، بدبخت ترینْ مردمان باشند! 🖇 @downloadamiran 🌱
به بهانه تقدیر و سرنوشت نباید از تلاش باز ایستاد ... ♡• ✨🍃 🍃 @downloadamiran 🍃
🍃 ✨ . ‌بہ‌قول‌استاد‌پناهیان؛ خدا‌ناراحت‌‌میشه اگه‌بندش‌ناخوش‌احـوال‌وناراحت باشه پس‌‌مشتی‌‌به‌خاطر‌دلِ خدا، باهمه‌ی‌ناسازگاری‌هابسازُ سعی‌کن خوب‌باشی"^^🦋 🌹
🦋•• تنهایی‌خودمان‌راباخداپرڪنیم :) درتنهایی‌ها دررنج‌تنهایی‌ها یک‌وقت‌ازخدانبرّیم! تنهایی‌فلسفه‌اش‌این‌است‌ڪہ بگوییم"الهی‌من‌لی‌غیرڪ" اگرکسی‌ازتنهایی‌تبدیل‌شدبه‌یک‌آدم بدخلق‌یعنی‌تنهایی‌اش‌را باخداپرنڪرده . . ! 🌱 !'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 … با باز شدن در آسانسور تعجب کردم. مقابل واحدشان چند پسر ایستاده بودند که با هم حرف می زدند .با دیدن ما حرف شان را قطع و سلام کردند .گویا شیرین را میشناختند که خیلی صمیمی با هم دست دادند. شک نداشتم که به جای مهمانی تولد به پارتی دعوت شده بودم .سریع شیرین را به گوشه ای کشیدم و گفتم: _تو چرا نگفتی اینجا دختر و پسر قاطی همن؟ _مگه فرقی داره پسر باشه یا نباشه؟در ضمن کاری نمیخوان بکنن که !چند نفر دور هم جمع شدیم که خوش باشیم .سخت نگیر بیا بریم تو. _من نمیام. اصلاً لباسم مناسب نیست. تو برو کادویی منم ببر واز ساناز عذرخواهی کن. _این لوس بازیا چیه که در میاری؟ _لوس بازی نیست. من آزادی و دوست دارم اما برای خودم حد و حدودی قائلم. _اصلا نیا تو .منم کادوت رو نمی برم که به ساناز بدم. می خواستم جوابش را بدهم که با صدای پسری برگشتم: _خانما اتفاقی افتاده؟ من و شیرین همینطور او را نگاه می کردیم و من با خودم میگفتم «این دیگه کیه؟!» که خودش دوباره ادامه داد: _آخ ببخشید. من ساسان هستم ،برادر ساناز. و دستش را جلو آورد که دست بدهد .من راحت بودم، با پسرها حرف میزدم، شوخی میکردم ،اما هیچ وقت راضی نشده بودم دستشان را بگیرم. دستش در هوا مانده بود که شیرین جلو آمد و دستش را در دست ساسان گذاشت و گفت: _ببخشید این دوست من کمی حساسه روی این جور موارد. _ آ ،بله ،افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟ _من، شیرین، ایشونم دوستم ،نرگس. از دوستای ساناز جون هستیم. ساسان کنار رفت و با دست به داخل اشاره کرد و گفت: _خیلی خوشحالم از آشناییتون .بفرمایید داخل. ساناز منتظر شماست. شیرین دستم را کشید و برد داخل. از راهرو خانه عبور کردیم و به سمت پذیرایی رفتیم. صدای کر کننده موسیقی و بوی سیگار و دودی که به هوا داده بودند، باعث شد از همان لحظه اول سردرد بگیرم. یکی نبود به من بگوید، تو را چه به تولد آمدن؟ آنهم تولد کسی که برای تو در حد همکلاسی است! بعد از اینکه به ساناز تبریک تولد گفتیم و کادو هایمان را دادیم با شیرین روی یکی از میز و صندلی هایی که چیده بودند ،نشستیم. خانه بزرگی بود و روی دیوارها تابلوهایی گران قیمت وجود داشت. چند مجسمه بزرگ در گوشه و کنار سالن گذاشته بودند. دور تا دور، میز و صندلی چیده بودند و وسط سالن پذیرایی برای رقص خالی بود. همه با هم می گفتند و می خندیدند. برای اولین بار از کاری که کرده بودم ،پشیمان شدم. شیرین برای تعویض لباسش به یکی از اتاقها راهنمایی شد. اما من ترجیح دادم با همان مانتو بنشینم. وقتی برگشت واقعا به حالش تاسف خوردم . یک پیراهن کوتاه و دکلته به رنگ آبی پوشیده بود با یک جوراب شلواری شیشه ای رنگ . موهای بلندش را هم باز گذاشته بود. مدل ارایشش را عوض کرده بود و آرایشی زنانه کرده بود . من هر چقدر هم که آزاد بودم اما راضی نمی شدم که بدن خودم را به نمایش بگذارم آن هم جلوی چشمان پسرانی که هیز بودند. _چرا مانتوت رو در نیاوردی؟ _با همین راحتم. _خیلی امروز پاستوریزه شدی !من فکر میکردم بیای اینجا خوشحال میشی. _من اینجا راحت نیستم .اگر از اول میدونستم همچین جایی میایم اصلا نمیومدم. _اولشه ،قول بهت میدم اینقدر بهت خوش بگذره که دفعه بعدی خودت پیشنهاد بدی بیایم. _فکر نکنم .راستی تو این پسر هارو میشناسی؟ آخه دیدم با چندتاشون سلام علیک کردی. _آره چند باری توی مهمونی هایی که با ساناز میرفتیم دیدمشون. با تعجب گفتم: _مگه قبلا هم میرفتی؟ _آره پس فکر کردی روزایی که صبح دیر میومدم مدرسه برای چی بود؟ برای همین مهمونی ها بود که می رفتیم. با عوض شدن آهنگ شیرین دیگر نتوانست تحمل کند و به وسط رفت تا به قول خودش انرژی اش را خالی کند. خیلی ناراحت شدم از دست خودم ،از اینکه بعد از چند سال دوستی با شیرین تازه شناخته بودمش تازه فهمیدم که چقدر از هم فاصله داشتیم و نمی دانستم. ادامه دارد … نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 🦋 @downloadamiran 🦋
🌱 تنہایے یعنے☝️🏻• ڪسے نبـاشـد از رنـج هایتــ برایـش بگویے،😔 یا شادۍ هایتــ را بہ او ابـراز ڪنے.💔😊 خـدا . . گاهے عمدا انسان را تنہا میگذارد تا با خودش مناجاتــ ڪنیم . . .❣🙃 👤 ✨✨✨✨✨✨✨✨ 🦋 @downloadamiran 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹روز پنجشنبه‌تون بخیر🌹 🌼ازخدا میخواهم 🌸خوشی و شادی را 🌺نصیبتان کند 🌼تندرستے را به 🌸شما بپوشاند 🌺و موفقیت را در 🌼مسیرتان قرار دهد 🌸پنجشنبه‌تون به عافیت و نیکی 🌺با آرزوی بهترینها 🌼آخر هفته خوبی داشته باشید 💫الهی به امید تو💫 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذکر روز پنجشنبه، صد مرتبه ⚜️لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبِينُ⚜️ 🦋@downloadamiran🦋