eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
277 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤دل هفت آسمان 🕯امشب غمین است 🖤تو گویی لحظه ی 🕯مرگ زمین است 🖤همانند پدر 🕯درحجره ی خود 🖤جواد ابن الرضا 🕯مسموم کین است 🏴 شهادت جانگداز امام جواد علیه السلام تسلیت باد🏴 @downloadamiran
هر وقت احساس کردی که خدا کنارت نیست، به یاد بیار که معلم همیشه در طول امتحان سکوت می‌کنه !
🌸 جوان‌های عزیز من! امروز نوبت شماست كه وارد ميدان علم، عمل، تقوا، سياست و كار شويد 🔻رهبرانقلاب: جوانهای عزیز من! نوبت شماست. 🔹جوانهای قبل از شما هر چه نفس داشتند، در این راه زدند و ما را به این‌جا رساندند؛ امروز نوبت جوانهای ماست. 🔺در میدان علم، در میدان عمل، در میدان تقوا، در میدان سیاست، در میدان کار برای مردم و خدمت، و در میدان شایستگیهای گوناگون وارد شوید؛ خودتان را به صلاح و بیارایید و پیش بروید. ۸۴/۵/۲۸
چه زیباگفت نیمایوشیج:چایت رابنوش! نگران فردایت مباش ازگندمزارمن وتو فقط مشتی کاه میماند ☕️ ☘•° ☂/🌈
[⚖`|•°☁️] 🌱از حضرت علی (ع) سوال کردند : + سنگین ‌تر از آسمان چیست؟ - فرمود: تهمت به انسان بی‌گناه + از دریا پهناور تر چیست؟ - فرمود : قلب انسان قانع + از زهر تلخ‌تر چیست؟ - فرمود: صبر در برابر انسان‌نادان🚶‍♂ 💫 🌿 🌾
♡🌿 بزرگترین آزمون زمانی است کھ چیزی را میخواهید و بھ دست نمی‌آورید! با این حال قادر باشید کھ بگویید : | خدایاشکرت! :) | 😇 🌼/💪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 با تکان های شدید مهتاب از خواب بیدار شدم. عادتش بود که مرا اینطور بیدار کند. با چشم های بسته روی تخت نشستم و گفتم: _ مهتاب صد دفعه نگفتم منو اینجوری بیدار نکن .خب من اینجوری از خواب می‌پرم، بعدش تبخال میزنم. _ بیدار نمیشی که، آدم مجبور میشه اینطوری بیدارت کنه! یه چشمم رو باز کردم که دیده چادر نماز سر می‌کند تا نماز صبح‌ش را بخواند. _ مهتاب تو که هنوز نماز نخوندی !من می خوابم بعد بیدارم کن. دوباره دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم.به سمت من آمد و گفت: _ پاشو ببینم. ساعت شیشه. یادت رفته امروز کلی کار داریم ؟و باید زود بریم دانشگاه؟ _ کو تا هفت .بذار بخوابم. دیشب تا دو کار انجام میدادم. _ خود دانی من که زود حاضر میشم . تویی که دو ساعت جلوی آینه میشینی میگی: خط چشمم کج شد ،راست شد، مقنعه‌ام چرا رو سرم وای نمیایسته ! این حرفارو با لحن خودم می گفت و حرص می خورد .با اینکه خوابم می‌امد و خسته بودم ، از روی تخت بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. یاد اولین روزی افتادم که به خوابگاه دانشگاه آمده بودم. اول قرار بود با بابا به تهران بیاییم اما وقتی خاله فهمید در تهران قبول شدم با کلی اصرار همه خانواده را به خانه شان دعوت کرد و بعد من از آن جا به خوابگاه رفتم و کارهای اداری را انجام دادم. چون خانه‌مان کرج بود، خوابگاه به من تعلق نمی گرفت اما با رتبه خوبی که آورده بودم ، اجازه دادند در خوابگاه اسکان داشته باشم. خاله و دایی به من پیشنهاد کردند که در خانه آنها زندگی کنم تا درسم تمام شود. اما صحبت چهار سال بود و من نمی توانستم در خانه‌ای زندگی کنم که تمام مدت با روسری بگردم. واقعا هم سختم بود . ساختمان خوابگاه ساختمانی چهار طبقه بود که در هر طبقه ۲۰ اتاق وجود داشت. حمام و سرویس بهداشتی هم مشترک بود و گاهی برای یک دوش یک ربعِ باید یک ساعت منتظر می‌ماندیم. اتاقی که به من داده بودند یک اتاق ۱۲ متری با دو تخت دو طبقه بود .هر کدام یک گوشه اتاق قرار داشت . یک کمد دیواری بزرگ که کل دیوار سمت راست را گرفته بود و چهار در داشت هر در مختص یک نفر . همه اتاق ها به این شکل بود. دست و صورتم را با آب سرد شستم تا بلکه پف چشم‌هایم بخوابد. خیر سَرم قرار بود امروز به جای استاد تمرین حل کنم . وقتی برگشتم مهتاب هم نمازش را تمام کرده بود و مشغول جمع کردن کتاب هایش از روی میز تحریر بود. از داخل کمد یک مانتوی مشکی ساده به همراه شوار لی برداشتم. مقنعه‌ام را که همیشه می‌شستم و روی شوفاژ می‌گذاشتم تا خشک شود، آن را هم برداشتم. آرایش همیشگی‌ام را کردم . مقنعه را مقابل آینه روی سرم تنظیم می کردم که چشمم به مهتاب افتاد .مانتو بلند به شکل عبایی پوشیده بود و روسری اش را می بست. _ میگم تو که مانتوی بلند می‌پوشی، دیگه چرا چادر سر می‌کنی ؟ _آخه حجابم با چادر کامل تر میشه. در ضمن آرامشی که چادر به من میده با مانتو ندارم. چادر عربی‌اش را روی سر انداخت و به همراه کیفش آماده رفتن شد .صورت سفید و مهتابی‌اش و چشم‌های به رنگ دریایی‌اش ، با چادر و روسری که به صورت لبنانی بسته بود، زیبایش را دو چندان کرده بود.اهل آرایش نبود و همیشه ساده بیرون می‌رفت . مهتاب دستش را جلویم تکان داد وگفت : _بیا بریم دیگه. دیر شد ! _اومدم اومدم بریم. کفش‌هایم را به پا کردم و با هم از اتاق بیرون رفتیم. توی تاکسی نشسته بودیم که گفتم: _ میگم مهتاب یادته ما باهم چه جوری آشنا شدیم ؟ کمی فکر کرد و گفت : _آره تو اتاق آموزش دیدمت. اومده بودیم انتخاب واحد بگیریم. _بعدشم که فهمیدیم یک کلاسیم و با هم بیشتر آشنا شدیم. یادته چقدر سر اینکه توی یه اتاق باشیم از مسئول خوابگاه حرف شنیدیم. _آره یادمه .چرا یه دفعه یاد این افتادی؟! _نمیدونم از صبح یاد گذشته کردم. تاکسی مقابل دانشگاه ایستاد و مهتاب کرایه را حساب کرد. قرارمان بود یک روز درمیان کرایه را حساب کنیم. از ورودی دانشگاه عبور کردیم و به سمت کلاس‌مان حرکت کردیم. انروز قرار بود که من و مهتاب به دانشجویانی که با استاد تقوی درس ریاضیات داشتند برایشان حل تمرین کنیم .مهتاب خیلی نگران این بود که از پس حل تمرین به خوبی بر نیاید .کمی دلداریش دادم و با اعتماد به نفس کامل اورا به سر کلاس فرستادم. پشت در کلاسی که مهتاب رفته بود ایستادم و از شیشه کوچکی که روی در کلاس بود، نگاهی به داخل کلاس انداختم. از شانس مهتاب همه دانشجوها پسر بودند. اما مهتاب با آن قیافه جدی‌ای که به خود گرفته بود و با آن وقار همیشگی‌اش خیلی خوب از پس کلاس برآمد، که هیچ کس جرأت حرف زدن و مسخره بازی کردن نداشت. وقتی خیالم از بابت مهتاب راحت شد به سمت کلاسی که خودم داشتم رفتم. 👇👇 نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
با قدم های محکم و خیلی جدی وارد کلاس شدم. پشت میز قرار گرفتم و کیفم را روی میز گذاشتم. نگاهی به افراد کلاس کردم .تقریباً هم سن و سال خودم بودند. صدایم را صاف کردم و بعد از معرفی خودم شروع به حل تمرین کردم. یکی دو بار توپوق زدم که آن هم عادی بود چون تا به حال تجربه تدریس نداشتم. نگاهی به ساعتم مچیم کردم. با خسته نباشیدی کلاس را تعطیل کردم. از صبح تا ظهر ایستاده بودم و خودم یک تنه تمرین ها را حل کرده بودم .یکی دوبار از چند نفر خواستم که تمرین حل کنند اما بلد نبودند. از کلاس بیرون آمدم که مهتاب را دیدم. مثل اینکه خدا را شکر از پس کارش خوب برآمده بود ،که چند نفر دورش حلقه زده بودند و سوال می پرسیدند .گوشه ای منتظر ماندم تا سرش خلوت شود. وقتی رفتند ،جلو رفتم و گفتم: _میبینم سرت شلوغ شده! _آره بیچاره ها درسو درست متوجه نشده بودند، مجبور شدم هم درس بدم هم تمرین حل کنم .کلاس تو چطور بود؟ _مال منم مثل تو. هیچکس نمی‌تونست تمرین حل کنه. از صبح تا حالا ایستادم ،بریم بوفه چیزی بخوریم .مردیم از گشنگی! روی نیمکت نشستم و مهتاب رفت تا از بوفه دانشگاه کیک و نوشابه بگیرد. منتظر بودم تا بیاید که تلفنم زنگ خورد. مثل همیشه مامان بود بعد از سلام و احوالپرسی گفت که خواب آشفته دیده و نگران حال من شده. همین‌طور که سعی در آرام کردن مامان، داشتم از دور مهتاب را کنار مردی دیدم. صحبت را با مامان خلاصه و با گفتن دوباره زنگ می‌زنم تماس را قطع کردم . با خودم گفتم:« این مرد غریبه دیگه کیه ؟مهتاب که اهل حرف زدن با مرد غریبه نبود! تازه فاصله شون هم که خیلی نزدیکه. از کنجکاوی زیاد نتوانستم سرجایم بنشینم و به سمتشان رفتم.... ادامه دارد.... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
سلام و عرض ادب خدمت همه دوستان عزیز و گرامی میشه یک خواهش ملتمسانه 😭😭ازتون کنم؟!برای سلامتی یکی از عزیزانم یک صلوات ازته دل بفرستید😭.... ان شاالله اجرتون با صاحب الزمان عج. ممنون. تورو خدا از ته دل دعا کنید😭/🙏
لطف خدا از عالم بالا رسیده که ازدواج دو گلِ طاها رسیده در جشن وصلِ ، دو رکن ایمان شهر مدینه ، گشته گل افشان باشد در این جشن با اذن داور زهرا عروس و داماد حیدر بر جلوه ی ذاتِ خدا دلداده زهرا پیراهن خود را به سائل داده زهرا در چهره ی او نور ولایت گوید پیمبر ، بابا فدایت دو مظهر حق ، دو یار و دلبر زهرا عروس و ، داماد حیدر بادا مبارک وصلت زهرا و حیدر یا رب به حق این دو یاسِ باغِ یاسین ما را نما اهل ولا و یاور دین بر سائلان کن ، لطف و عطایی تا که شود دل ، کرببلایی ما را فدا کن ، ای حیّ داور در راهِ عشقِ ، زهرا و حیدر جانم فدای مکتب زهرا و حیدر حضرت علی(ع) و فاطمه الزهرا (س)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| به حکم عشق بنا شد در آسمان علی علی از آن تو باشد تو هم از آن علی 🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊 🔺امام صادق عليه‌السلام: اگر خداوند اميرمؤمنان را براى فاطمه نمى‏‌آفريد، در زمين همتايى براى او نبود. 🦋@downloadamiran🦋