🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_سی
سر بلند کردم. دیدم علی با تعجب به من نگاه میکند.
_کجایی؟ دوساعته دارم صدات میکنم.
_ متوجه نشدم
_ این چیه دستت گرفتی؟
به نامه و کارت پستال اشاره میکرد . میخواست از دستم بگیرد که مانع شدم و نامه را تا کردم و لای یکی از کتابها گذاشتم.
_ چیزی نیست . کارم داشتی ؟
_ اومدم صدات کنم بیای پایین برای شام .
_ باشه برو اومدم.
وقتی از اتاق بیرون رفت ، موبایلم از روی میز برداشتم و به مهتاب زنگ زدم . در دسترس نبود . چاره ای نبود برایش پیام نوشتم « سلام ،کار واجب دارم . هر وقت پیامم و دیدی زنگ بزن . بیدارم »
آن شب محمد به خانه نیامده بود . بابا هم نبود . با وجود اینکه همیشه با محمد لجبازی میکردم اما وجودش باعث میشد که خانه از سکوت در بیاید.
سر سفره که نشستم بشقابم را مقابل مامان گرفتم تا از قابلمه برایم برنج بکشد . در همان حین گفت :
_ امروز چندبار تلفن زنگ خورد .
_خب ؟!
_ یه خانمی بود ؟ گفت با تو کار داره .
_ اسم شو نگفت؟
_ نه.
_ پس چرا صدام نکردید بیام پای تلفن؟
_ عصر زنگ زد که خونه نبودی .
_ چیکارم داشت ؟
_ ... صبر کن ... آهان گفت به تو بگم که « اگه هنوز به عهدش پایبندِ سه روز دیگه بیاد پارک سر کوچه .»
_چیزه دیگه ای نگفت؟
_ نه .
کمی فکر کردم ....سه روز دیگه ...پارک سر کوچه ... چه کسی بوده که من و میشناخته ؟ ...اصلا سه روز دیگه چندمه؟
_ علی امروز چندمه ؟
_ سیام .
_ پس سه روزه دیگه ،دو تیر ، تولد خودمه که !
یک آن از جایم بلند شدم . و به سمت تلفن دویدم.
مامان_ کجا میری ؟
_ فهمیدم کی بوده . شیرین زنگ زده .
توی شماره های آیدی کالر تلفن دنبال شماره همراه یا شماره ناآشنا میگشتم . اما پیدا نکردمش.
دوباره کنار سفره برگشتم.
_ چیشد ؟ شماره شو پیدا کردی ؟!
_ از تلفن عمومی زنگ زده .
علی _ مگه شیرین نرفته بود ؟
_ از بچه های قدیم که پرسیده بودم ،گفتن رفته کانادا پیش داییش تا درس بخونه .اما الان نمیدونم چی شده که برگشته .
مامان _ خب حالا غذات و بخور . پنج شنبه که رفتی و دیدیش همه سوالات و بپرس .
در ذهنم کلی سوال بود . اینکه چرا به من زنگ نزده ؟ یا چرا صبر نکرده با من حرف بزند ؟ ولی یک چیز مثل خوره وجودم را میخورد . کدام عهد من با شیرین ؟ ما باهم کلی عهد بستیم اما ...
هر چه فکر میکردم یادم نمی آمد .
شب عجیبی بود .هر چه منتظر ماندم مهتاب زنگ نزد . خوابم نمی برد . هیجان دیدار با شیرین نمیگذاشت به خواب بروم . علی هم مثل من بود و خوابش نمی برد . تصمیم گرفتیم فیلم ببینیم . علی دو روز دیگرش کنکور داشت و استرس از روز کنکور نمیگذاشت با خیال راحت فیلم را ببیند . خلاصه بعد کلی کلنجار رفتن هر دو به خواب رفتیم .
ادامه دارد....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام 🚫
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran