🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_شصت_و_ششم
بعد شام عارفه کیک را اورد . کنار بچه ها نشسته بودم و حرکات عرفان را زیر نظر داشتم. کمی برف شادی زدیم و فشفه روشن کردیم. اما دریغ از یک لبخند که بر لبهای عرفان نقش ببندد. شمع روی کیک عدد 29 را نشان میداد. قبل فوت کردن شمع، عارفه دستم را گرفت و گفت کنار هم بشینید و با هم خاموش کنید. ظاهرم را حفظ کرده بودم اما از درون مثل بچه ها ذوق داشتم. عماد فوری گوشیش را دراورد و شروع به عکس انداختن کرد. _عرفان یه لبخند بزن حداقل ....مثلا شب تولدته !
موقع کیک بریدن زیر لب گفتم:
_ راست میگه دیگه ... یه لبخند بزن ... عارفه خیلی زحمت کشیده !
او هم همان طور جواب داد:
_ مگه من گفتم تولد برام بگیره ؟
_نخیر نگفتی ولی خواسته بعد یه مدت همه رو دور هم جمع کنه!
_ توام مثل اینکه بدت نیومده ؟
از حرفش ناراحت شدم و به بهانه ی رفتن به اشپزخانه از کنارش بلند شدم. عارفه با دیدن من گفت:
_ کجا عزیزم ؟؟
_میرم پیش دستی و چنگال بیارم
_دستت درد نکنه.
وقتی برگشتم دوباره کنار کیارش و کیمیا نشستم. سعی میکردم نگاهم به عرفان نیفتد.
خود عارفه کادوها را بازکرد .وقتی عارفه کادوی مرا باز میکرد، عرفان با تعجب نگاهم کرد . سعی کردم بی تفاوت باشم .
علاوه بر زیر ذره بین بودن عمو، ایدا هم حرکات مرا زیر نظر داشت. و کم کم روی اعصابم رفته بود. نگاهی به ساعت کردم، یازده شب بود. روبه جمع کردم و گفتم
_اگر اجازه بدین من دیگه کم کم رفع زحمت کنم.
عارفه_ کجا؟ تازه سر شبه.
_نه دیگه برم . بابا نگران میشه ،
برای اینکه ناراحتیم را به عرفان نشان دهم گفتم
_ بیزحمت عارفه جون به اژانس زنگ میزنی تا بیاد ، من اماده بشم.
_اژانس چرا؟ عرفان هست دیگه .
در همین حین اقا محسن که رفته بود اماده شود. از بالا پایین امد و گفت
_شب خیلی خوبی بود ! عرفان جان تولدت مبارک باشه ... ببخش که نمیتونم بیشتر بمونم.
کیمیا که فهمید پدرش قصد رفتن دارد ،بنا را به گریه گذاشت، بغلش کردم و سعی کردم ارامش کنم.
عارفه;با ماشین من برو
محسن; نه پس تو با چی بری خونه
عماد ; بیاین با ما بریم فرودگاه
در این تعارفات که چه کسی اقا محسن را برساند من هم اماده شدم. وقتی از اتاق بیرون امدم عرفان روی اخرین پله ایستاده بود و گفت
_اقا محسن بیا خودم میرسونمت. راه خونه عمو هم باید از همونجا بریم پس چه بهتر با ما بیای.
_ زحمت نمیدم
_ ای بابا الان دیر میشه تعارف باشه برای بعد. خودش زودتر رفت تا ماشین را روشن کند و ساک اقا محسن را هم برد. من خیلی زود با همه خداحافظی کردم و به حیاط رفتم. عرفان ماشین را بیرون برده بود. در عقب را باز کردم و نشستم. اقا محسن هم در خانه را بست و جلو نشست. یک ربع طول کشید تا به فرودگاه رسیدیم. در مسیر برگشت،تا خود کرج سکوت کرده بودم. نزدیکی های خانه بودیم که گفتم
_ داخل کوچه نپیچ
_ چرا؟
_ امشب خونه نمیرم،
_پس کجا میری ؟
_میرم خونه دوستم. مهتاب اومده خونه ما . دوست ندارم ناراحتش کنم. همین جا نگه دار .
_ ادرس و بگو خودم میبرمت
_نه اخه...
_ انتظار داری ساعت دوازده شب تنها بذارم بری؟
غیر مستقیم برایم غیرتی شده بود. ادرس را گفتم. خانه ی شیرین دو چهار راه از خانه ما پایین تر بود. روبه روی خانه شان نگه داشت. در را باز کردم و گفتم
_ممنون ...شب بخیر
_ میگم ...
برگشتم سمت او و منتظر نگاهش کردم _دوستت مجرده ؟
_نه ولی شوهرش خونه نیست
_ مطمئنی؟...اصلا اگه زودتر گفته بودی شب و خونه ما میموندی
_ نگران چی هستی ...
_هیچی برو شبت بخیر
پیاده شدم. تا وقتی که وارد ساختمان شوم ایستاده بود تا خاطر جمع شود که من داخل شدم.
از اینکه درباره ی من کنجکاو شده بود ، خوشحال شده بودم . چرا که من برایش کمی مهم شده بودم .
زنگ واحد شیرین را زدم و منتظر ماندم تا در را باز کن . شیرین با مکث طولانی در را باز کرد . با دیدن چهره اش لبخند روی لبم خشک شد و با نگرانی گفتم
ادامه دارد
نویسنده وفا
#کپی_حرام ⛔️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran