eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
263 دنبال‌کننده
2هزار عکس
2هزار ویدیو
25 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 بعد شام عارفه کیک را اورد . کنار بچه ها نشسته بودم و حرکات عرفان را زیر نظر داشتم. کمی برف شادی زدیم و فشفه روشن کردیم. اما دریغ از یک لبخند که بر لبهای عرفان نقش ببندد. شمع روی کیک عدد 29 را نشان میداد. قبل فوت کردن شمع، عارفه دستم را گرفت و گفت کنار هم بشینید و با هم خاموش کنید. ظاهرم را حفظ کرده بودم اما از درون مثل بچه ها ذوق داشتم. عماد فوری گوشی‌ش را دراورد و شروع به عکس انداختن کرد. _عرفان یه لبخند بزن حداقل ....مثلا شب تولدته ! موقع کیک بریدن زیر لب گفتم: _ راست میگه دیگه ... یه لبخند بزن ... عارفه خیلی زحمت کشیده ! او هم همان طور جواب داد: _ مگه من گفتم تولد برام بگیره ؟ _نخیر نگفتی ولی خواسته بعد یه مدت همه رو دور هم جمع کنه! _ توام مثل اینکه بدت نیومده ؟ از حرفش ناراحت شدم و به بهانه ی رفتن به اشپزخانه از کنارش بلند شدم. عارفه با دیدن من گفت: _ کجا عزیزم ؟؟ _میرم پیش دستی و چنگال بیارم _دستت درد نکنه. وقتی برگشتم دوباره کنار کیارش و کیمیا نشستم. سعی میکردم نگاهم به عرفان نیفتد. خود عارفه کادوها را بازکرد .وقتی عارفه کادوی مرا باز می‌کرد، عرفان با تعجب نگاهم کرد . سعی کردم بی تفاوت باشم . علاوه بر زیر ذره بین بودن عمو، ایدا هم حرکات مرا زیر نظر داشت. و کم کم روی اعصابم رفته بود. نگاهی به ساعت کردم، یازده شب بود. روبه جمع کردم و گفتم _اگر اجازه بدین من دیگه کم کم رفع زحمت کنم. عارفه_ کجا؟ تازه سر شبه. _نه دیگه برم . بابا نگران میشه ، برای اینکه ناراحتیم را به عرفان نشان دهم گفتم _ بیزحمت عارفه جون به اژانس زنگ میزنی تا بیاد ، من اماده بشم. _اژانس چرا؟ عرفان هست دیگه . در همین حین اقا محسن که رفته بود اماده شود. از بالا پایین امد و گفت _شب خیلی خوبی بود ! عرفان جان تولدت مبارک باشه ... ببخش که نمیتونم بیشتر بمونم. کیمیا که فهمید پدرش قصد رفتن دارد ،بنا را به گریه گذاشت، بغلش کردم و سعی کردم ارامش کنم. عارفه;با ماشین من برو محسن; نه پس تو با چی بری خونه عماد ; بیاین با ما بریم فرودگاه در این تعارفات که چه کسی اقا محسن را برساند من هم اماده شدم. وقتی از اتاق بیرون امدم عرفان روی اخرین پله ایستاده بود و گفت _اقا محسن بیا خودم میرسونمت. راه خونه عمو هم باید از همونجا بریم پس چه بهتر با ما بیای. _ زحمت نمیدم _ ای بابا الان دیر میشه تعارف باشه برای بعد. خودش زودتر رفت تا ماشین را روشن کند و ساک اقا محسن را هم برد. من خیلی زود با همه خداحافظی کردم و به حیاط رفتم. عرفان ماشین را بیرون برده بود. در عقب را باز کردم و نشستم. اقا محسن هم در خانه را بست و جلو نشست. یک ربع طول کشید تا به فرودگاه رسیدیم. در مسیر برگشت،تا خود کرج سکوت کرده بودم. نزدیکی های خانه بودیم که گفتم _ داخل کوچه نپیچ _ چرا؟ _ امشب خونه نمیرم، _پس کجا میری ؟ _میرم خونه دوستم. مهتاب اومده خونه ما . دوست ندارم ناراحتش کنم. همین جا نگه دار . _ ادرس و بگو خودم میبرمت _نه اخه... _ انتظار داری ساعت دوازده شب تنها بذارم بری؟ غیر مستقیم برایم غیرتی شده بود. ادرس را گفتم. خانه ی شیرین دو چهار راه از خانه ما پایین تر بود. روبه روی خانه شان نگه داشت. در را باز کردم و گفتم _ممنون ...شب بخیر _ میگم ... برگشتم سمت او و منتظر نگاهش کردم _دوستت مجرده ؟ _نه ولی شوهرش خونه نیست _ مطمئنی؟...اصلا اگه زودتر گفته بودی شب و خونه ما میموندی _ نگران چی هستی ... _هیچی برو شبت بخیر پیاده شدم. تا وقتی که وارد ساختمان شوم ایستاده بود تا خاطر جمع شود که من داخل شدم. از اینکه درباره ی من کنجکاو شده بود ، خوشحال شده بودم . چرا که من برایش کمی مهم شده بودم . زنگ واحد شیرین را زدم و منتظر ماندم تا در را باز کن . شیرین با مکث طولانی در را باز کرد . با دیدن چهره اش لبخند روی لبم خشک شد و با نگرانی گفتم ادامه دارد نویسنده وفا ⛔️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran