eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
263 دنبال‌کننده
2هزار عکس
2هزار ویدیو
25 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
روزها سپری شد تا اینکه *موسسه فرهنگی بهشت* همان موسسه که علی، مربی مجاهدش بود؛ قرار شد جمعی از نوجوان ها را به اردو ببرند،گروهی به عنوان *هیئت تدارکات و مدیریت اردو* تعیین شده بودند که تصمیم می گرفتند مه تعداد و چه کسانی را به اردو ببرند. گروهی از نوجوانها انتخاب شدند و خیلی خوشحال بودند که قرار است به اردو بروند اما تعدادی از دوستانشان از قافله ی زیارتی جا مانده بودند و بسیار ناراحت بودند 😔. علی از حوزه برگشت و تا پایش را در موسسه گذاشت شاگردانش را دید،اما مثل همیشه شاد نبودند. انگار اتفاقی افتاده؛ علی تعجب کرد و گفت:" سلام بچه ها ،چیشده؟ چرا ناراحتین؟؟؟!" یکی از شاگردان گفت:" اقا 😔،هیئتی که تصمیم می گرفتن چه کسانی را به اردو ببرند، ماها را قبول نکردن ببرن 😢،از سفر مشهد افتادیم 😭😭آقا." و این را که گفت اشک امانش نداد. علی با دیدن گریه های شاگردانش دلش گرفت، انگار چشم های خودش هم هوای باریدن داشت، شاگرد دیگر با گریه گفت:" اقا خلیلی 😭،ما هم میخواییم بیاییم مشهد همراهتون، آقا خلیلی 😭." علی با دیدن گریه شاگردانش در فکر فرو رفت،که ناگهان به شانه ی یکی از شاگردها زد و گفت:" صبر کنین همینجا، ببینم میتوانم چیکار کنم." این را گفت و سریع وارد ساختمان موسسه شد، به دنبال مهدی فرجی که در همانجا همکار و دوست بودند می گشت. بالاخره پس از پرس و جو های فراوان از دیگران،دوستش را پیدا کرد و به او گفت:" مهدی آقا سلام،بچه ها میگین هیئت تدارکات و مدیریت اردو اونها را انتخاب نکردند و نمی برن،طفلی ها خیلی دوست دارن برن مشهد؛ نمیشه ببریمشون؟؟؟!" مهدی گفت:" سلام علی جان؛ اخه نمیشه که موسسه بودجه خودش را داره،بر اساس بودجه ای که دارن افراد را انتخاب می کنن،الان بودجه نداریم که. " علی گفت:" میدونم مهدی جان،ولی بچه ها خیلی دوست دارند که بیان مشهد، اشک هاشون را که دیدم😔...." علی از شدت ناراحتی نتوانست حرفش را کامل کند،او عاشق شاگردانش بود ضربان قلبش به عشق دیدن شادی و لبخند شاگردانش میزد،،طاقت دیدن ناراحتیشان نداشت. علی گفت:" حالا نمیشه با پول خودمون ببریمشون مشهد؟؟!!!" مهدی تعجب کرد😳،و گفت:" علی جان چی میگی؟! میدونی چقدر هزینه اش زیاد میشه " علی گفت:" میدونم هزینه اش زیاد میشه ولی خدابزرگه، من تلاش می کنم پول را جور کنم،ولی شما قبول کنین که بچه ها را ببریم." مهدی که دید زور علی بیشتر است سرش را تکان داد و شانه هایش را بالا انداخت ودر نهایت گفت:" باشه،خودمم پول میزارم وسط،ان شاءالله جور بشه." علی لبخند رضایت زد و هر چه پول داشت برای خرج سفر شاگردانش تحویل به مسئولین موسسه داد و از چند جای دیگر هم پول امانت گرفت. بعد از چند روز پیگیری علی برای تهیه کردن پول سفر شاگردانش، در نهایت مهدی به او خبر داد که هزینه ی سفر ان چند شاگرد هم فراهم شد و آنها را هم به مشهد خواهند برد. علی خیلی خوشحال شد و با شادی به تک تک شاگردانش زنگ زد و اطلاع داد که :" اقا امام رضا علیه السلام در لحظات آخر شماها را هم طلبید به مشهدشون ☺️." شاگردانش هیچ وقت نفهمیدند که هزینه ی اردوی که رفتند با ذره ذره پولی بود که مربی مجاهدشان از دسترنج خودش و شهریه ی کم طلبگی اش بوده. مهدی هم در پایان اردو به علی گفت:" خودمونیم علی جان؛ درسته که تا حالا خیلی بچه های موسسه را اردو مشهد برده بودیم اما این اردو یک صفای دیگه ای داشت بخدا،یک صفا که هیچکدوم از اون اردوها نداشت. " علی لبخند می زد و خوشحال بود از اینکه توانسته بود شادی را به قلب شاگردانش هدیه بدهد و آنها را به زیارت اقا امام رضا علیه السلام ببرد. ادامه دارد... سرکار خانم:یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ 🙃با هر سلیقه‌ای پست داریم🙂 مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊 در پیام رسان ایتا: ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ در پیام رسان سروش: ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 #بازگشت #قسمت_شصت_سوم عارفه یکی از اتاق های پایین رانشا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 از روی تختش بلند شد و فاصله ی یک قدمی من ایستاد. خودش مرا با رفتارش، دلبسته ی خود کرده بود، من چه میگفتم. اگر حرف دلم را میزدم ....نه نه شاید اگر عرفان از علاقه ام میفهمید ، با پوزخندی از علاقه ام رد میشد! _تو چرا سکوت کردی؟ نگاهش کردم. با اینکه قدم 170بود بازهم به سرشانه اش میرسیدم. نگاهم را به نگاهش دوختم و گفتم: تو چرا هر دفعه که منو میبینی همین و میگی ؟اگه دوست داری زودتر از دستم راحت بشی خب یه فکری بکن. _فکر کردم.. هنوز همان طور به هم نگاه میکردیم اما من تاب نگاه در چشمان نافذ او را نداشتم. حس میکردم با نگاه به او ، راز دلم بر ملا شود _ ببین یه ازمایش ژنتیک هست که از زوج هایی که با هم نسبت خونی و فامیلی دارن میگیرن. اگر زوجی مشکل داشته باشن که برای خود زوجها و بارداری ضرر داشته باشه. این ازمایش نشون میده _ خب همین...!!!! از من فاصله گرفت و ادامه داد _ اره دیگه ... باید امیدوار باشیم که ما هم جزو همون زوج ها باشیم اینجوری بدون دردسر از هم جدا میشیم ... _اگر نشد چی؟ _اگر مشکل تو ازمایش نبود برمیگردیم به نقشه یک یعنی همون اختلاف و دعوا. واقعا اگر ازمایش میدادیم و نمیتوانستیم با هم ازدواج کنیم چه؟ ان زمان من چکار میکردم؟ باز اگر فقط دعوا بود امید رسیدن به او راداشتم اما اگر ... فکرهای منفی در کسری از ثانیه به سرم هجوم اورده بود. همه را پس زدم. _کی باید بریم ؟؟ _شنبه وقت گرفتم که بریم _باشه ... ازاتاقش بیرون رفتم. چرا من به چشم او نمی‌امدم؟ ان دختر چه داشت که من نداشتم؟ عرفان تمام اعتماد بنفسم را گرفته بود. به اتاق خودم رفتم. از کادویی که خریده بودم پشیمان شده بودم. عارفه صدایم کرد، چند نفس عمیق کشیدم و بیرون رفتم. این بار عمو و عماد ایفون را زده بودند.... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛