#دانلودکده_امیران
#حبل_الورید
#قسمت_نودم
#شهیدعلےخلیلی
شب سوم فروردین شده بود و علی در عالم خودش بود.
اما انگار حالش خوب نبود.
مادر؛ به جانش نگاه کرد، تعجب کرده بود؛ علی را تا به حال در این حال ندیده بود.
مادر کنار تخت علی رفت و با نگرانی پرسید:" علی جان؛ مامان انگار حالت خوب نیست! سرت درد می کنه؟!"
علی با همان حال عجیب گفت:" نه."
مادر گفت :" گلوت درد می کنه؟!"
علی باز هم پاسخ منفی داد .
مادر دیگر تپش قلبش بخاطر نگرانی شروع شد.با بغض گفت:" چیشده مامان! چطوری الان؟!😢"
علی در حالیکه سرش پایین بود و با حال عجیبی که مثل سرمستی بود گفت :" نمیدونم مامان؛ تا حالا هیچ وقت اینجوری نشده بودم اصلا نمی توانم بگم چجور حالی دارم."
مادر دستش را روی دست زد و زیر لب گفت :" یا حضرت زهرا سلام الله علیها "
ناگهان علی صدا زد:" مامان!!"
مادر به سرعت خود را به او رساند و گفت:" جانم علی ؟!"
علی گفت:" مامان این سرم ها را از دستم باز کن.،میخوام برم دستشویی"
مادر تند تند چشم می گفت و با نگرانی سرم ها را از دست پاره تنش که حالا خنجر تیغ این سرم ها سوراخ سوراخش کرده بودند، باز می کرد.
سرم ها که از دست علی جدا شدند، مادر دستش را پشت کمر علی گرفت و یک دست او را گرفت تا اینکه راه رفتن برایش راحتتر شود.
علی یک دستش را به پهلویش زد و دست دیگرش در دستان مادرش بود،مادری که همچون باغبانی مهربان ،گل وجود او را پرورش داده بود و از او با تمام وجود مراقبت و پرستاری کرد.
به راهرو که رسیدند، علی دست مادر را رها کرد و در سرویس بهداشتی را باز کرد و به سختی وارد شد .
یک مشت آب به صورتش زد و خودش را در آینه دید و با عجله وضو گرفت.
مادر مضطرب و نگران طرف دیگر راهرو روبه روی در سرویس بهداشتی ایستاد و با نگرانی ذکر می گفت و لب هایش را می گزید.
با خود مدام می گفت:" وای؛ یعنی بچه ام چطورش شده؟ چرا اینجوری شده!؟"
در همین افکار بود که دستگیره سرویس بهداشتی پایین آمد و علی بیرون آمد.
مادر خودش را به علی رساند که ناگهان علی حرف عجیبی زد .
حرفی که تا به حال مادر از زبانش نشنیده بود.
علی با حالی متفاوت گفت:" مامان ، بغلم می کنی؟!" و چشمان بی رمقش بی صبرانه آغوش پر مهر مادر را نظاره می کرد.
مادر نگران علی را در آغوشش گرفت و با تعجب پرسید:" چیشده علی؟؟!!"
اما علی ان لحظه نتوانست جواب سوال مادر را بدهد.
به محض اینکه مادر، اورا در بغل گرفت،جسم نحیفش روی دستان مادر ،بی حس افتاد .
مادر تعجب کرد 😳،با حالتی مبهوت پرسید:" چیشده مامان؟ چیشد علی! چرا روی دستم شُل شدی مامان؟!"
مادر سوال می پرسید اما جوابی نمی شنید، روح علی پرواز کرد و برای همیشه دنیای فانی را برای اهل بی وفا و جفا کارش سپرد و روحش به دنیای باقی عروج کرد تا به مرحله ی فنا فی الله که در شعر های عطار نیشابوری در دوران دبیرستان خوانده بود،برسد.
مادر نشست و جسم نحیف و بی جان، علی اکبرش را روی زمین خواباند. و سرش را در دامن گرفت و به چشم های علی خیره شد.
مبینا که صحنه ی جان دادن برادر ۲۱ ساله اش در آغوش مادر را دیده بود بی اختیار جیغ می زد و بلند بلند گریه می کرد.
مبینا بی تاب و بی قرار شده بود ؛ و نگرانِ از دست دادن برادر برای همیشه .
مبینا جیغ می کشید و گریه می کرد و مادر که همچنان در شوک بود و مات مبهوت ،گفت:" هیس،داد و بیداد نکن مبینا ،برادرت تازه خوابش برده،بزار بچه ام بخوابه. "
مبینا نگران با عجله تلفن خانه را برداشت و به حسن لطفی دوست صمیمی برادرش زنگ زد و با گریه به او گفت:" دا .....دا......دا.....دا....دادا...داداش 😭..داداش ع...داداش علللللللللی😭😭" علی را که گفت صدای جیغ دخترانه اش از پشت گوشی بلند شد .
حسن که در بین هق هق گریه های مبینا متوجه حرفاهایش نشد،فقط با شنیدن اسم علی با عجله خودش را به خانه اقای خلیلی رساند.
پدر مثل همیشه در راه کسب روزی حلال، در جاده ها بود و بار این طرف و آن طرف می برد و خبر نداشت که عصای دستش، چشم از جهان فروبسته.
مبینا برای همین که پدر و هیچکس کس دیگری در خانه نبود تا بردارش را به بیمارستان برساند، به حسن زنگ زده بود.
ادامه دارد....
سرکار خانم:یحیی زاده
#دانلودکده_امیران
✦•━━━━ ♡ ━━━•✦
در پیام رسان ایتا:
✦•━━━━ ♡ ━━━•✦
https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77
✦•━━━━ ♡ ━━━•✦
در پیام رسان سروش:
✦•━━━━ ♡ ━━━•✦
https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo
✦•━━━━ ♡ ━━━•✦
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_نودم
با رفتن مامان ، من هم از روی تخت بلند شدم و مقابل آینهی اتاق ایستادم و روسریم را مرتب کردم . مونا گفته بود که محرمیت ما فقط در حد یک صیغه یک ماهه بوده . پس دیگر محرمیتی بین ما نبود . چادرم را هم روی سرم انداختم. نگاهم را روی وسایل اتاق چرخاندم . دنبال کیفم بود که ضربه ای به در اتاق خورد و باز شد .
_ اجازه هست ؟
_ بفرمایید.
در را باز گذاشت و خودش روی تخت نشست. من هم با فاصله کنارش نشستم.
خیره نگاهم میکرد . طوری که احساس کردم تمام افکار و احساسم را از چشمانم میخواند .
_ چه قدر تغییر کردی ؟
_مگه قبلا چه جوری بودم؟
_ هرجوری بودی مهم نیست الان مهمه
نگاهم به دستش که در گچ بود کشیده شد و گفتم
_ دست تون چی شده ؟
_ تو عملیات تیر خوردم .
هینی کشیدم و گفتم
_ تیر!!!
_ نترس ، خداروشکر جون سالم به در بردم
_ ولی اگه یه وجب اون ور تر بود ، خورده بود به قلبتون...
_ این چیزا تو شغل من طبیعیه !
کمی سکوت بین مان جاری بود که پرسید
_ چرا تنها میومدی مشهد ؟
_ این سوالیه که خودمم جوابی براش پیدا نکردم .
_ مگه میشه یادت نیاد؟!...اصلا تو تمام این مدت کجا بودی ؟... میدونی چه قدر دنبالت گشتیم ؟
_ بهتون نگفتن ؟...من همه چیزم و فراموش کردم ... بخاطر همینم این مدت گم شده بودم
_ پس چرا محمد به من حرفی در این باره نزد ؟
شانه ای بالا انداختم.
_ یعنی حتی خانواده ت ،من ، دوستت شیرین خانم هم یادت نبود ؟
_ نه
دستی لای موهایش کشید و بلند شد و چند قدم رفت و برگشت.
_ اگر شما پشیمون شدین از این وصلت بهتون حق میدم ... من خودمم هنوز با فراموشیم کنار نیومدم....
_ من توی این مدت خیلی دنبالت گشتم. فکر کردیم ، ساسان یه بلایی سرت آورده .امروز که از ماموریت برگشتم و دیدم عمو پیام داده ، کم مونده بود از خوشحالی بال دربیارم ، با اولین پرواز ، من و محمد خودمون و رسونیدم مشهد ...دلیل این سکوت من یه چیز دیگه ای بود . من پشیمون نشدم . بلکه این نبودنت باعث شد که بیشتر برام ارزش پیدا کنی و اینکه بفهمم چه قدر بودنت تو زندگیم مهمه...!
با حرفهایی که زد ، سرخ شدن گونه هایم را حس میکردم . سرم را پایین انداخته بودم . مقابلم دوزانو نشست و گفت
_ نرگس تو روزایی که نبودی ... فقط از خدا یه چیز میخواستم ....اونم اینکه سالم برگردی ... حالا که برگشتی ... خیلی خوشحالم.... میخوام به عمو بگم ...
نذاشتم بیشتر ادامه دهد و گفتم
_ پسرعمو اجازه بدید ... من شرایطم فرق کرده ... چیزی درباره ی شما نمیدونم ....
_ خب یه مدت نامزد میمونیم ....من میخوام جبران کنم ...
_ من باید فکر کنم ...
_ هر چه قدر میخوای فکر کن ....ولی من بهت اجازه ی نه گفتن نمیدم .... من فقط از تو بله میخوام
با چشم های گرد شده نگاهش میکردم که بلند شد و ایستاد و نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت
_ زمان فکر کردن شما از همین حالا شروع شد .
و بعد هم از اتاق بیرون رفت.
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran