🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_نود_و_دوم
بعد اینکه حافظه ام برگشت . سعی کردم از گذشته و کارهایی که انجام دادم فاصله بگیریم . یعنی همان راه فراموشی را در پیش گرفتم . همه را بخشیدم ، مامان ، محمد ، مهتاب و حتی امیرصدرا!
با هر قطره اشک که میریختم تمام لحظه های بد گذشته را از خود دور کردم . تصمیم گرفته بودم ، زندگی جدیدی را آغاز کنم ... فقط باید جواب یک سوال را پیدا میکردم
چرا عرفان مرا بازیچه دست خود کرده بود؟او که میتوانست بعد گم شدن من ، برود و به عشقش برسد . چرا دوباره آمده بود و احساسات مرا به بازی گرفته بود؟
سه روز از نبود عرفان میگذشت. عارفه و عمو خیلی نگرانش بودند . میگفتند سابقه نداشته که بدون اطلاع به ماموریت برود . حتی دوست ها و همکارانش هم از او خبری نداشتند . کارم شده بود ، هر روز تلاش کردن تا عرفان را از یاد ببرم اما شب ها وقتی که تنها میشدم و سر روی بالشت میگذاشتم ، چهرهاش لحظه ای از من دور نمیشد . حرف هایش ،نگاهش مدام برایم تکرار میشد . هم از دستش ناراحت بودم هم میخواستم زودتر برگردد. شب را با جدال بین اینکه من هم دوستش دارم یا نه ، به صبح میرساندم .
صبح پنجمین روز ، تلفن خانه زنگ زد . مامان به دیدن مهتاب رفته بود و من در خانه تنها بودم . تلفن را برداشتم و گفتم
_ بله ؟
_ اگه میخوای عرفان و ببینی بدون اینکه به کسی چیزی بگی ،بیا در خونه تون ، یه پسر بچه برات ، یه بسته میاره ... بسته به دستت رسید دوباره زنگ میزنم
_ تو کی هستی؟
اما بوق ممتد نشان از قطع شدن تماس بود .
چادر مامان را سر کردم و به سمت حیاط رفتم . با باز شدن در پسری که لباس ژولیدهای به تن داشت ، جلو آمد و بسته ی کادو پیچ به دستم داد . نگاهی به سر کوچه انداختم کسی نبود .
_ اینو کی بهت داد ؟
همان طور که عقب عقب میرفت گفت
_ یه آقای جوون ... گفت بدم به این خونه
_ وایسا ... من کاریت ندارم
اما او نایستاد و شروع به دویدن کرد . نمیدانستم کار کیست ؟ دلهره مثل خوره به جانم افتاده بود . با خودم گفتم
_ نکنه بلایی سر عرفان اومده باشه ؟ ....
کاغذ بسته را باز کردم . در یک جعبه کوچک یک موبایل با یک سیم کارت به همراه یک تکه کاغذ وجود داشت.روی آن نوشته بود: «اینترنت گوشی و روشن کن ! »
سیمکارت را در موبایل انداختم و منتظر ماندم تا روشن شود . بلافاصله اینترنت را روشن کردم. حیاط آنتندهی خوبی نداشت. به اتاق خودم رفتم . در اتاق منتظر به صفحه گوشی نگاه میکردم . یک تماس تصویری از واتساپ گرفته شد . تمام ناراحتیهایم از عرفان را کنار گذاشتم و به امید دیدن عرفان تماس را وصل کردم . اولش صفحه سیاه بود و صدای خش خش میآمد اما بعد تصویر روی چهره مردی ثابت ماند . اول نشناختم اما بعد که تصویر زوم شد ، عرفان را شناختم . بیهوش بود و سرش روی سینه اش افتاده بود . از همه جای صورتش خون روان شده بود . دست و پایش هم روی یک صندلی بسته شده بود.
_ در چه حالی نرگس ؟ ... از دیدن عشقت ناراحت شدی ؟....آخی ... میبینی به چه روزی افتاده ؟...
با دیدنش اشک هایم پشت سر هم از یکدیگر سبقت میگرفتند و پایین میآمدند .
_ چیکارش کردین ؟... اصلا تو کی هستی ؟...
_ یه غریبه آشنا
_ چرا این بلا رو سرش اوردین ؟
_ به خاطر انتقام ...
_ از کی ؟...
دوربین را برگرداند . با حافظه ی نیمه برگشتهام ، تشخیص دادم که ساسان است .
_ تو مگه زنده ای ؟
_ چیه تعجب کردی ؟ فکر کردی مُردم یا دستگیر شدم ؟
_ با عرفان چیکار داری ؟
خنده ی مستانه ای کرد و گفت
_ فقط یه گوشمالی کوچولو بهش دادم ... البته خیلی جون سخته ....هرکس جای اون بود تا حالا مرده بود ...
_ اونی که باید بمیره تویی
_ مواظب حرف زدنت باش ! یه دفعه دیدی عصبانی شدم جنازه شو فرستادما...
_ تو هیچ غلطی نمیکنی ...
_ میدونی از وقتی جواب رد شنیدم از تو ، عهد کردم که نذارم هیچ کسی و وارد زندگیت کنی ... میبینی که به عهدمم پایبند بودم ... نذاشتم تو این دوسال راحت زندگی کنی... باید تاوان نه ای که گفتی و پس بدی !
_ تو رسماً روانی ... بذار بره ، هنوز هیچ رابطه ای ما با هم نداریم ...اصلا اون پسر عموی منه!
تک خنده ای کرد و گفت
_ دروغگو ی خوبی هم نیستی ... متاسفانه عرفان تو شکنجه ها اعتراف به علاقهش نسبت به تو کرده ....
_ توروخدا کاریش نداشته باش .... چی از جون ما میخوای ؟
_ هوومم حالا شد ... تو و عرفان و امیر ، سامان ،برادرم و از من گرفتین ...منو آواره کردین... حالا باید تقاص پس بدین
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran