eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
263 دنبال‌کننده
2هزار عکس
2هزار ویدیو
25 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 نمی‌دانستم باید چیکار کنم . از آن روانی هر کاری برمی‌آمد . می ترسیدم به کسی خبر بدهم و کار بیخ پیدا کند و ساسان بلایی سر عرفان بیاورد . زمان زیادی نداشتم . کمی فکر کردم . بهترین گزینه عارفه بود . او با همکاران عرفان در ارتباط بود و می‌توانست راهی برای نجات دادن عرفان پیدا کند . لباس پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم . یک یادداشت برای مامان گذاشتم تا به عارفه زنگ بزند و متوجه قضیه شود . از داخل کمدهای آشپزخانه هم چند تکه پارچه تمیز برداشتم . سر نیم ساعت از خانه بیرون رفتم . یک ماشین بنز با شیشه های دودی ، سر کوچه پارک شده بود . با دیدن من جلوی پایم ترمز زد . سوارش شدم و هنوز در را کامل نبسته بودم که ماشین از جا کنده شد . کنارم یک مرد هیکلی نشسته بود . _ کجا داریم میریم ؟ _ میفهمی . _ از شهر داریم خارج میشیم که ! انگشت سبابه‌اش را به طرف گرفت و با حالت تهدید گفت _ بخوای زیاد حرف بزنی ، مجبور میشم دهنت و ببندم ... خیلی از شهر فاصله گرفته بودیم و ماشین هم آنقدر با سرعت می‌رفت که نمی‌توانستم تابلوهای راهنمای بیرون را بخوانم . تمام فکرم پیش عرفان بود . اگر بلایی سرش می‌آمد تا آخر عمر خودم را نمی‌بخشیدم . سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم و فکر کردم . همه‌ این اتفاقات تقصیر من بود . اگر من به آن تولد کذایی نمی‌رفتم و ساسان مرا نمی‌دید ، این همه بلا هم سرم نمی‌آمد . به آسمان نگاه کردم و در دلم گفتم «خدایا می‌دونم بنده گناه‌کاری هستم برات ولی ازت می‌خوام عرفان بلایی سرش نیاد ... فقط سالم بمونه ... قول میدم از این به بعد اگه زنده موندم ، همه ی خطا هام و جبران کنم !» نزدیک های غروب به روستایی رسیدیم که به نظر می‌آمد خالی از سکنه بود . ماشین وارد یک ویلای بزرگ شد . با ایستادن ماشین ، یکی از زیردست های ساسان در را باز کرد و بازویم را گرفت و از ماشین پیاده‌ام کرد . یا عصبانیت دستم را کشیدم و گفتم _ دستت و به من نزن ! راه و نشون بده خودم میام . _ هی پسر چیکار میکنی ... با خانم درست رفتار کن ! به سمت صدا برگشتم . ساسان بالای پله ها ایستاده بود . به سمتش رفتم که دوتا از افرادش مانع شدند و راهم را بستند . _ به اینا بگو برن کنار ... _ اول باید بازرسی بشی ... با اشاره سرش ، دو نفر دیگر آمدند و کیفم را گرفتند و چادرم را از سر برداشتند . با اخم به ساسان گفتم نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran