🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_نود_و_چهارم
_ با چادرم چیکار داری ؟
_ از کی تا حالا چادری شدی ؟
_ به تو مربوط نیست .
یک از آن دونفر خواست دست به بدنم بزند که خودم را عقب کشیدم.
_ نترس دختره !
خوب که به چهره اش نگاه کردم. دیدم راست میگوید دختریست که لباس مردانه پوشیده .
بازرسی که تمام شد همان دختر گفت
_ چیزی با خودش نداره قربان !
_ پس راهنمایی شون کن
از پله های ویلا بالا رفتم . داخل به غیر از یک دست مبل راحتی ،چیز دیگری به چشم نمیخورد .
_ اینجا بشین تا آقا بیان .
نشستم و منتظر ماندم . صدای فریاد عرفان به گوشم رسید که میگفت
_ به من دست نزن لعنتی ...
از جایم بلند شدم و خواستم به سمت صدا بروم که همان دختر مچم را گرفت گفت
_ کجا ؟
_ مگه نمیبینی میخوام برم ....
_ تا آقا دستور ندادن باید همین جا بمونی .
همین حین ساسان گفت
«ستی بیارش !»
از پله های داخل ویلا پایین رفتیم . استخر بزرگ و پرآبی وجود داشت که روی میز و صندلی کنارش ، ساسان نشسته بود و سیگاری هم در دستش بود .
چشم چرخاندم . دور تا دور از افراد ساسان ایستاده بودند. از دم همه غول پیکر . آب دهنم را با ترس قورت دادم . با خودم گفتم
«شاید دیگه هیچ وقت رنگ آسمون به چشم نبینم .»
_ چرا وایستادی ... بشین
_ من برای نشستن نیومدم ....بگو چه بلایی سرش آوردی ؟
_ اوه ... چه با جذبه!... خیلی برات مهمه ؟
_ معلومه که مهمه .... هر انتقامی میخوای بگیری از من باید بگیری ... به عرفان چیکار داری ... زود آزادش کن بره ...
_ نه بابا ... دیگه چی ؟
بلند شد و فاصلهاش را کم کرد و درست در یک قدمی من ایستاد .
_ حساب تو جداست .... حساب عرفان جدا ....هردوتون باید تاوان بدین ...
_ خیلی پستی ....
هنوز جمله ام تمام نشده بود که یک طرف صورتم سوخت . جای انگشتانش روی صورتم ذوقذوق میکرد .
با نفرت نگاهش کردم که گفت
_ بیایید اینم ببرین پیش عرفان .... تا بعداً به حسابش برسم ....
مرا به سمت یکی از اتاق هایی که دور استخر بود بردند .
اتاق کوچکی که با یک لامپ ، فضایش روشن شده بود . مرا به داخل هل دادن و کیفم هم پرت کردند و در را بستند و رفتند . دیوار های اتاق ترک خورده و نم برداشته بود .
عرفان گوشه ای افتاده بود و از درد به خود میپیچید .
با دیدنش اشک در چشمانم حلقه زد . کنارش زانو زدم .گوشه پیراهنش را گرفتم تا برگردد .
صورتش خونی و کبود شده بود. روی گلو و شانه هایش سرخ شده بود . چشم هایش را به زور باز کرد و گفت
_ چرا اومدی اینجا ؟
_ اومدم نجاتت بدم
لبخند بی جونی زد و گفت
_ آخه چه جوری ؟... اون میخواست تو رو بکشونه اینجا که هر دومون و با هم بکشه ...
_ نه اینکارو نمیکنه .... خودش میگه منو دوست داره ... پس بلایی سرم نمیاره ...
_ بی جا کرده ...مرتیکه عوضی ...
سعی کرد کمی خودش را جابهجا کند اما نتوانست و از درد چهرهاش جمع شد .
_ یکم تحمل کن فقط ... از اینجا نجاتت میدم ...
ادامه دارد....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran