eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
265 دنبال‌کننده
2هزار عکس
2هزار ویدیو
25 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 _ با چادرم چیکار داری ؟ _ از کی تا حالا چادری شدی ؟ _ به تو مربوط نیست . یک از آن دونفر خواست دست به بدنم بزند که خودم را عقب کشیدم. _ نترس دختره ! خوب که به چهره اش نگاه کردم. دیدم راست می‌گوید دختری‌ست که لباس مردانه پوشیده . بازرسی که تمام شد همان دختر گفت _ چیزی با خودش نداره قربان ! _ پس راهنمایی شون کن از پله های ویلا بالا رفتم . داخل به غیر از یک دست مبل راحتی ،چیز دیگری به چشم نمی‌خورد . _ اینجا بشین تا آقا بیان . نشستم و منتظر ماندم . صدای فریاد عرفان به گوشم رسید که می‌گفت _ به من دست نزن لعنتی ... از جایم بلند شدم و خواستم به سمت صدا بروم که همان دختر مچم را گرفت گفت _ کجا ؟ _ مگه نمی‌بینی می‌خوام برم .... _ تا آقا دستور ندادن باید همین جا بمونی . همین حین ساسان گفت «ستی بیارش !» از پله های داخل ویلا پایین رفتیم . استخر بزرگ و پرآبی وجود داشت که روی میز و صندلی کنارش ، ساسان نشسته بود و سیگاری هم در دستش بود . چشم چرخاندم . دور تا دور از افراد ساسان ایستاده بودند. از دم همه غول پیکر . آب دهنم را با ترس قورت دادم . با خودم گفتم «شاید دیگه هیچ وقت رنگ آسمون به چشم نبینم .» _ چرا وایستادی ... بشین _ من برای نشستن نیومدم ....بگو چه بلایی سرش آوردی ؟ _ اوه ... چه با جذبه!... خیلی برات مهمه ؟ _ معلومه که مهمه .... هر انتقامی میخوای بگیری از من باید بگیری ... به عرفان چیکار داری ... زود آزادش کن بره ... _ نه بابا ... دیگه چی ؟ بلند شد و فاصله‌اش را کم کرد و درست در یک قدمی من ایستاد . _ حساب تو جداست .... حساب عرفان جدا ....هردوتون باید تاوان بدین ... _ خیلی پستی .... هنوز جمله ام تمام نشده بود که یک طرف صورتم سوخت . جای انگشتانش روی صورتم ذوق‌ذوق میکرد . با نفرت نگاهش کردم که گفت _ بیایید اینم ببرین پیش عرفان .... تا بعداً به حسابش برسم .... مرا به سمت یکی از اتاق هایی که دور استخر بود بردند . اتاق کوچکی که با یک لامپ ، فضایش روشن شده بود . مرا به داخل هل دادن و کیفم هم پرت کردند و در را بستند و رفتند . دیوار های اتاق ترک خورده و نم برداشته بود . عرفان گوشه ای افتاده بود و از درد به خود می‌پیچید . با دیدنش اشک در چشمانم حلقه زد . کنارش زانو زدم .گوشه پیراهنش را گرفتم تا برگردد . صورتش خونی و کبود شده بود. روی گلو و شانه هایش سرخ شده بود . چشم هایش را به زور باز کرد و گفت _ چرا اومدی اینجا ؟ _ اومدم نجاتت بدم لبخند بی جونی زد و گفت _ آخه چه جوری ؟... اون میخواست تو رو بکشونه اینجا که هر دومون و با هم بکشه ... _ نه اینکارو نمیکنه .... خودش میگه منو دوست داره ... پس بلایی سرم نمیاره ... _ بی جا کرده ...مرتیکه عوضی ... سعی کرد کمی خودش را جابه‌جا کند اما نتوانست و از درد چهره‌اش جمع شد . _ یکم تحمل کن فقط ... از اینجا نجاتت میدم ... ادامه دارد.... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran