eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
276 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 حرفم تمام نشده بود که مرد جوان که قد بلند و چهارشانه بود ، جلوتر آمد و خواست مرا به آغوش بکشد . _ نرگس خودتی ؟... می‌دونی چه قدر نگرانت شدیم ؟ خودم را عقب کشیدم و با اخم غلیظی گفتم _ چیکار میکنی آقا ! برو عقب ... اشتباه گرفتی ... _ چه بلایی سرت اومده نرگس ... منم ...احسان...دایی‌ت! _ دایی‌م؟! بی‌‌بی: آقا شما این دختر و میشناسید ؟ _ بله ...من دایی نرگسم ...شما ؟ _ من بی‌‌بی طوبی‌م ... از وقتی تصادف کرده ، تو خونه ی من بوده ...‌ متاسفانه حافظه‌ش و از دست داده... من که هنوز باورم نشده بود ، مردی که مقابلم ایستاده بود ، با من نسبتی داشته باشد، برگشت سمتم و گفت _ اره ، هیچی یادت نمیاد ؟؟ سرم را به طرفین تکان دادم . از گوشی خود چند عکس خانوادگی نشان داد که من در آنها بودم . من هیچ کدامشان را به یاد نمی‌آوردم. ولی مطمئن شدم که دروغ نمی‌گوید. بغضی راه گلویم را گرفته بود و نمی‌گذاشت راحت نفس بکشم . بی اراده به سمتش رفتم و محکم در آغوشش گرفتم . امام رضا خیلی زود دعایم را به اجابت رسانده بود . از هم که فاصله گرفتیم ، دیدم چشم های بی‌‌بی و دایی هم تر شده . همسر احسان دستم را گرفت و دعوت به نشاندن کرد . و بعد روبه بی‌‌بی و احسان کرد و گفت _ فکر کنم گم شدن مهنا ، بهانه ای بوده برای اینکه نرگس و پیدا کنیم ... خداروشکر که هر دوشون و صحیح و سالم پیدا کردیم . احسان حرف همسرش را تایید کرد و گفت _ واقعا معجزه بوده ...من و پدر و مادرت خیلی دنبالت گشتیم . تمام بیمارستان های بین راهی تهران تا مشهدم گشتیم ، اما اسم تو بین‌شون نبود ... بی‌‌بی: وقتی تصادف اتفاق میوفته ، مسافرایی که حالشون بهتر بوده و آسیب کمتری دیده بودن و فرستادن شهر های اطراف . نرگس جونم ، فرستاده بودن بیمارستان سبزه‌وار ...تمام مدتم مثل نوه‌ی خودم ازش مراقبت کردم ... _ دست شما درد نکنه ....مامان آبجی اگه بشنوه خیلی خوشحال میشه.... بیچاره تمام مدت سر سجاده نشسته اشک می‌ریزه... _مامان آبجی دیگه کیه ؟! _ منظورم مامان خودته ...من بهش میگم . _ آهان ! _ احسان بهش حق بده .... باید کمکش کنیم تا حافظه شو به یاد بیاره به مهنا کوچولو نگاه کردم . آرام و مظلومانه ،سرش را روی پای مادرش گذاشته بود و بخواب رفته بود . احسان از نبود و گم‌شدن من گفت . از اینکه همه نگران شده بودند اتفاقی برای من افتاده باشد . خیلی دوست داشتم بدانم ، برای چه به مشهد آمده بودم و چرا تنها . از احسان پرسیدم اما او گفت که چیزی نمی‌داند . فقط اطلاع داشته که من چه ساعتی میرسم تا به دنبالم بیاید . هوا روبه روشنایی می‌رفت که همگی از حرم بیرون آمدیم . موقع خارج شدن ، برگشتم و به گنبد طلایی آقا نگاهی کردم و گفتم _ ممنون که هوامو داشتی .... قبل از راه افتادن ، احسان به چند نفر از جمله مامان زنگ زد و خبر پیدا شدن مرا داد . لحظه ی جدایی از بی‌بی ، برایم سخت بود . _ بی‌‌بی جان ، کاش شمام با من بیاید بریم . دوست دارم کنارم باشید . _ نه نرگس جان . الان بهتره خودت تنها بری ...همه منتظر تو هستن .... _ ولی من به شما اُنس گرفتم .... _ قربونت برم ... فعلا من نمیرم از مشهد که بازم ببینمت .... _ نمی‌دونم چی بگم ... نمی‌دونم چه طور محبت های شما و لاله رو جبران کنم .... خواستم دستش را ببوسم که دستش را عقب کشید و به جایش او ، سرم را بوسید . _ من تو رو مثل دختر می‌دیدم ... امید وارم هرچی زودتر حافظه‌ت برگرده ....برو دیگه مادرت منتظرته ! او را سوار تاکسی کردیم و بعد من به همراه احسان و همسرش ، مونا ، به سمت خانه‌شان حرکت کردیم . ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran