🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_هشتاد_و_ششم
حرفم تمام نشده بود که مرد جوان که قد بلند و چهارشانه بود ، جلوتر آمد و خواست مرا به آغوش بکشد .
_ نرگس خودتی ؟... میدونی چه قدر نگرانت شدیم ؟
خودم را عقب کشیدم و با اخم غلیظی گفتم
_ چیکار میکنی آقا ! برو عقب ... اشتباه گرفتی ...
_ چه بلایی سرت اومده نرگس ... منم ...احسان...داییت!
_ داییم؟!
بیبی: آقا شما این دختر و میشناسید ؟
_ بله ...من دایی نرگسم ...شما ؟
_ من بیبی طوبیم ... از وقتی تصادف کرده ، تو خونه ی من بوده ... متاسفانه حافظهش و از دست داده...
من که هنوز باورم نشده بود ، مردی که مقابلم ایستاده بود ، با من نسبتی داشته باشد، برگشت سمتم و گفت
_ اره ، هیچی یادت نمیاد ؟؟
سرم را به طرفین تکان دادم .
از گوشی خود چند عکس خانوادگی نشان داد که من در آنها بودم . من هیچ کدامشان را به یاد نمیآوردم. ولی مطمئن شدم که دروغ نمیگوید.
بغضی راه گلویم را گرفته بود و نمیگذاشت راحت نفس بکشم . بی اراده به سمتش رفتم و محکم در آغوشش گرفتم . امام رضا خیلی زود دعایم را به اجابت رسانده بود .
از هم که فاصله گرفتیم ، دیدم چشم های بیبی و دایی هم تر شده . همسر احسان دستم را گرفت و دعوت به نشاندن کرد . و بعد روبه بیبی و احسان کرد و گفت
_ فکر کنم گم شدن مهنا ، بهانه ای بوده برای اینکه نرگس و پیدا کنیم ... خداروشکر که هر دوشون و صحیح و سالم پیدا کردیم .
احسان حرف همسرش را تایید کرد و گفت
_ واقعا معجزه بوده ...من و پدر و مادرت خیلی دنبالت گشتیم . تمام بیمارستان های بین راهی تهران تا مشهدم گشتیم ، اما اسم تو بینشون نبود ...
بیبی: وقتی تصادف اتفاق میوفته ، مسافرایی که حالشون بهتر بوده و آسیب کمتری دیده بودن و فرستادن شهر های اطراف . نرگس جونم ، فرستاده بودن بیمارستان سبزهوار ...تمام مدتم مثل نوهی خودم ازش مراقبت کردم ...
_ دست شما درد نکنه ....مامان آبجی اگه بشنوه خیلی خوشحال میشه.... بیچاره تمام مدت سر سجاده نشسته اشک میریزه...
_مامان آبجی دیگه کیه ؟!
_ منظورم مامان خودته ...من بهش میگم .
_ آهان !
_ احسان بهش حق بده .... باید کمکش کنیم تا حافظه شو به یاد بیاره
به مهنا کوچولو نگاه کردم . آرام و مظلومانه ،سرش را روی پای مادرش گذاشته بود و بخواب رفته بود .
احسان از نبود و گمشدن من گفت . از اینکه همه نگران شده بودند اتفاقی برای من افتاده باشد .
خیلی دوست داشتم بدانم ، برای چه به مشهد آمده بودم و چرا تنها . از احسان پرسیدم اما او گفت که چیزی نمیداند . فقط اطلاع داشته که من چه ساعتی میرسم تا به دنبالم بیاید .
هوا روبه روشنایی میرفت که همگی از حرم بیرون آمدیم . موقع خارج شدن ، برگشتم و به گنبد طلایی آقا نگاهی کردم و گفتم
_ ممنون که هوامو داشتی ....
قبل از راه افتادن ، احسان به چند نفر از جمله مامان زنگ زد و خبر پیدا شدن مرا داد .
لحظه ی جدایی از بیبی ، برایم سخت بود .
_ بیبی جان ، کاش شمام با من بیاید بریم . دوست دارم کنارم باشید .
_ نه نرگس جان . الان بهتره خودت تنها بری ...همه منتظر تو هستن ....
_ ولی من به شما اُنس گرفتم ....
_ قربونت برم ... فعلا من نمیرم از مشهد که بازم ببینمت ....
_ نمیدونم چی بگم ... نمیدونم چه طور محبت های شما و لاله رو جبران کنم ....
خواستم دستش را ببوسم که دستش را عقب کشید و به جایش او ، سرم را بوسید .
_ من تو رو مثل دختر میدیدم ... امید وارم هرچی زودتر حافظهت برگرده ....برو دیگه مادرت منتظرته !
او را سوار تاکسی کردیم و بعد من به همراه احسان و همسرش ، مونا ، به سمت خانهشان حرکت کردیم .
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran