eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
263 دنبال‌کننده
2هزار عکس
2هزار ویدیو
25 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 احسان آیفون را زد و روبه ما گفت _ محمدِ مامان_ به من گفت که شب می‌رسن! ...تنها بود ؟ _ اره فکر کنم محمد که وارد شد همه جلو رفتند و سلام و احوال پرسی کردند .اما من سرجایم میخ‌کوب شده بودم . با دیدن محمد ، جملاتی در ذهنم تکرار شد . آن قدر صدای حرف‌هایش در ذهنم واضح بود که دست هایم را روی گوشم گذاشته بودم . «من خواهری به اسم نرگس ندارم.....» کم‌کم چشم هایم سیاهی رفت و روی زمین افتادم . فقط قبل از بیهوشی متوجه شدم که محمد و احسان با هم گفتن:مواظب باش نرگس!!! با نوازش دستی که گونه‌ام را لمس می‌کرد، چشم هایم را باز کردم .سرم درد می‌کرد. محمد با دیدن من دست از نوازش کردن برداشت . سرتا پا مشکی پوشیده بود . چشم هایش تمام اجزای صورتم را از نظر گرداند و روی چشمم ثابت ماند . لبخندی زد و گفت _ بهتری ؟ با بالا پایین کردن سرم ، جوابش را دادم . _ جایی‌ت درد نمی‌کنه ؟ بازهم با همان سر جوابش را دادم . _ از دست من ناراحتی که جوابم و نمیدی ؟ _ نه ...من که چیزی یادم نمیاد ....برای چی ناراحت باشم _اخه با دیدن من حالت بد شد . _ با دیدنت یاد یه چیزی افتادم ... لبخندش جمع شد و گفت _ یاد چی افتادی؟ کمی خودم را بالا کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم و گفتم _ تو قبلا به من گفته بودی ، دیگه خواهری نداری.... چرا این حرف و زده بودی ؟ _ چه چیزی‌م یادت اومده.....‌ سکوت کرد و ادامه ی حرفش را نزد . _ نمیخوای بگی ؟ _ به نظرم زیاد به گذشته فکر نکن ! تلاشم نکن به یاد بیاری . _ آخه چرا ؟ _ از این فرصتی که پیش اومده استفاده کن و یه زندگی تازه برای خودت بساز ! _ ولی من دوست دارم بدونم کی بود و چیکارا کردم . دوست دارم خطاهام و جبران کنم ! _ اذیت میشی .... _ الان که بیشتر در عذابم .... گوشه ی روسری‌م را به بازی گرفتم و گفتم _ یه حسی بهم میگه ، آدم خوبی نبودم ! _ هیچ وقت همچین فکری نکن !... تو خوب بودی . رفتار ما باعث شد که بد بشی .... لجباز بشی ... نگاهش را پایین انداخت و گفت _ اگه یه روزی همه ی خاطراتت یادت اومد ... امیدوارم منو ببخشی.... چون من بابت رفتارم و قضاوتم ، هیچ وقت خودم و نمی‌بخشم . با ورود مامان حرف ما هم به پایان رسید و او بیرون رفت.‌ _ خوبی نرگس ؟ _ بله فقط سرم درد می‌کنه ... _قرصی چیزی نداری بخوری ؟ _ تو کیفم باید داشته باشم .... _ اگه حالت خوبه ،بگم عرفان بیاد ... بیچاره از اون موقع که اومده و تو حالت بد شد ، همش از من سراغت و می‌گیره . _ باشه الان میام بیرون _ نه استراحت کن ... میگم اون بیاد ....بعد مدت ها باهم تنها باشین بهتره و بعد چشمکی زد و از اتاق بیرون رفت. نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran