🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
یک ساعتی در راه بودیم تا به خانهشان رسیدیم . تا وقتی برسیم ، ده بار مامان زنگ زد و احوال مرا پرسید.
یک ساختمان سه طبقه با نمایی قدیمی .
از پله های ساختمان که بالا میرفتم ، تمام وجودم را استرس فرا گرفته بود . هیچ تصویری از مامان و بابا به یاد نداشتم . اصلا نمیدانستم قبل از آن حادثه چه رفتاری با آنها داشته ام . دو پله مانده بود که در واحد باز شد و خانمی با چهل و خورده ای سال و رنگی پریده و چشمانی گریان در را باز کرد . با دیدن من ، اسمم را گفت و به طرفم آمد . من همان طور بیحرکت ایستاده بودم . مامان مرا در آغوشش میفشرد و گریه میکرد . کلماتی هم میگفت که درست متوجه شان نمیشدم .
باورم نمیشد که خانواده م را پیدا کردهام.
از اتاق بیرون رفتم و بعد شستن دست و صورتم به جمع پیوستم . مامان با دیدن من ،جایی میان خودش و بابا را نشان داد و گفت
_ بیا اینجا بشین ...
با لبخند کنارشان نشستم . احساسی به من میگفت که همه ی آنها از روی ترحم به من محبت میکنند .
_ دختر بابا چه طوره ؟
نگاهش کردم و گفتم
_ ممنون خوبم ....شما ها رو دیدم عالی شدم....وای بابا نمیدونید از روزی که اومدیم مشهد ، فقط یه حاجت داشتم . که خداروشکر براورده شد .
_ مگه قبل مشهد کجا بودی ؟!
_ سبزهوار . پیش یه خانواده خوب .
مامان:سبزهوار ؟! از اونجا چه طور سر در آوردی ؟
_ خب وقتی تصادف کردم منو برده بودن بیمارستان اونجا . چون حافظهم و هم از دست داده بودم ، بیبی منو برد خونه ی خودشون ....
و بعد تمام اتفاقات بعد آن را برایشان تعریف کردم .
مامان که دوباره شروع به اشک ریختن کرده بود در آخر حرف هایم مرا در آغوش گرفت و گفت
_ ببخش دخترم ...همش تقصیر ماست ....اگه حرفای ما نبود ، تو از خونه نمیرفتی....
_ چرا این حرفا رو میزنید ؟....من که هیچی یادم نمیاد ...
گریه مامان به هق هق تبدیل شد و در حین آن گفت
_الهی بمیرم که باعث شدم این همه بلا سرت بیاد ....
احسان جلو آمد و گفت
_ مامان آبجی .الان چه وقت این حرفاست.... الان خوشحال باشید که نرگس صحیح و سالم برگشته !....بلند شید ...برید دست و صورتتون و بشورید .
با رفتن مامان رو به بابا کردم و گفتم
_ منظور مامان چی بود ؟!
_ هیچی باباجان ....مادره دیگه ...تمام این مدت دلتنگ و بی قرار تو بود ....باید از این به بعد بیشتر حواست به مادرت باشه ....
_چشم
_ سرم را میان دستانش گرفت و پیشانیم را بوسید .
_ چشمت بیبلا... من برم ببینم مامانت در چه حاله ...
او هم رفت . فقط من مانده بودم . با حرفهای مامان ، کنجکاو شده بودم که از گذشته م بدانم ... هر چه بیشتر به خاطرات گذشتهم فکر میکردم، به نتیجه هیچ میرسیدم .
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran