eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
264 دنبال‌کننده
2هزار عکس
2هزار ویدیو
25 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 یک ساعتی در راه بودیم تا به خانه‌شان رسیدیم . تا وقتی برسیم ، ده بار مامان زنگ زد و احوال مرا پرسید. یک ساختمان سه طبقه با نمایی قدیمی . از پله های ساختمان که بالا میرفتم ، تمام وجودم را استرس فرا گرفته بود . هیچ تصویری از مامان و بابا به یاد نداشتم . اصلا نمی‌دانستم قبل از آن حادثه چه رفتاری با آنها داشته ام . دو پله مانده بود که در واحد باز شد و خانمی با چهل و خورده ای سال و رنگی پریده و چشمانی گریان در را باز کرد . با دیدن من ، اسمم را گفت و به طرفم آمد . من همان طور بی‌حرکت ایستاده بودم . مامان مرا در آغوشش می‌فشرد و گریه میکرد . کلماتی هم می‌گفت که درست متوجه شان نمی‌شدم . باورم نمی‌شد که خانواده م را پیدا کرده‌ام. از اتاق بیرون رفتم و بعد شستن دست و صورتم به جمع پیوستم . مامان با دیدن من ،جایی میان خودش و بابا را نشان داد و گفت _ بیا اینجا بشین ... با لبخند کنارشان نشستم . احساسی به من می‌گفت که همه ی آنها از روی ترحم به من محبت می‌کنند . _ دختر بابا چه طوره ؟ نگاهش کردم و گفتم _ ممنون خوبم ....شما ها رو دیدم عالی شدم....وای بابا نمیدونید از روزی که اومدیم مشهد ، فقط یه حاجت داشتم . که خداروشکر براورده شد . _ مگه قبل مشهد کجا بودی ؟! _ سبزه‌وار . پیش یه خانواده خوب . مامان:سبزه‌وار ؟! از اونجا چه طور سر در آوردی ؟ _ خب وقتی تصادف کردم منو برده بودن بیمارستان اونجا . چون حافظه‌م و هم از دست داده بودم ، بی‌‌بی منو برد خونه ی خودشون .... و بعد تمام اتفاقات بعد آن را برایشان تعریف کردم . مامان که دوباره شروع به اشک ریختن کرده بود در آخر حرف هایم مرا در آغوش گرفت و گفت _ ببخش دخترم ...همش تقصیر ماست ....اگه حرفای ما نبود ، تو از خونه نمی‌رفتی.... _ چرا این حرفا رو می‌زنید ؟....من که هیچی یادم نمیاد ... گریه مامان به هق هق تبدیل شد و در حین آن گفت _الهی بمیرم که باعث شدم این همه بلا سرت بیاد .... احسان جلو آمد و گفت _ مامان آبجی .الان چه وقت این حرفاست.... الان خوشحال باشید که نرگس صحیح و سالم برگشته !....بلند شید ...برید دست و صورت‌تون و بشورید . با رفتن مامان رو به بابا کردم و گفتم _ منظور مامان چی بود ؟! _ هیچی باباجان ....مادره دیگه ...تمام این مدت دلتنگ و بی قرار تو بود ....باید از این به بعد بیشتر حواست به مادرت باشه .... _چشم _ سرم را میان دستانش گرفت و پیشانی‌م را بوسید . _ چشمت بی‌بلا... من برم ببینم مامانت در چه حاله ... او هم رفت . فقط من مانده بودم . با حرفهای مامان ، کنجکاو شده بودم که از گذشته م بدانم ... هر چه بیشتر به خاطرات گذشته‌م فکر می‌کردم، به نتیجه هیچ میرسیدم . نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran