eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
265 دنبال‌کننده
2هزار عکس
2هزار ویدیو
25 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 از واحد بیرون امدم. پله ها را تند تند پایین می‌رفتم .‌اما دلم پیش عرفان و امیر بود . تازه یک طبقه رفته بودم که صدای گفت و گوی چند نفر را شنیدم . از نرده ها دولا شدم و ساسان و زیر دستانش را دیدم که بالا می‌آیند . دوباره پله ها را برگشتم . _پس چرا برگشتی ؟ نفس نفس زنان گفتم _دارن .... میان ... _کیا ? _ساسان و افرادش .... امیر :اونا از کجا خبردار شدن دیگه ؟ _حالا چیکار کنیم ؟ _بیاین از پله های اضطراری برین ... تا نیومدن نرسیدن . سامان از اتاق بلند گفت _ کارتون ساخته اس ....ساسان دخل شما دوتا رو میاره ... اون نرگسم که به کسی که قول‌شو داده ، میفروشه ... عرفان به سمتش رفت و چند لگد به پهلویش زد _دهنت و ببند کثافت ... عمرا بذارم یه تار موی نرگس دست امثال شماها بیفته . امیر دست عرفان و گرفت و گفت _من میمونم سر شون و گرم میکنم ...تو دست نرگس بگیر و با هم برین. الان میرسن . _من رفیق نیمه راه نمیشم . _دوست داری نرگس بیفته دست اینا ؟ عرفان سرش را تکان داد و گفت نه _پس زودتر برین ... من میمونم و نمی‌ذارم دنبالتون بیان... همدیگر را در آغوش کشیدن و بعد دست مرا گرفت و به سمت بالکن رفتیم قبل بسته شدن در ،دیدم ساسان وارد شد . عرفان _قول میدم زود برگردم آن قدر تند پله ها را می‌رفتیم که احساس کردم پاهایم را روی هوا میگذارم و پایین میروم . اشک جلو چشمانم را گرفته بود و همه جا را تار می‌دیدم . اصلا فکر نمیکردم آن دو نفر ، آدم‌های وحشتناکی باشند . عرفان با سرعت زیادی میدوید و دست مرا هم محکم گرفته بود . چندین بار خوردم زمین اما دوباره به دویدن ادامه می‌دادیم . قبل از خروج از ساختمان شرکت ، صدای شلیک چند تیر به گوشم خورد . فقط دعا می‌کردم برای امیر‌صدرا اتفاقی نیفتد . او جانش را گذاشته بود تا ما دونفر برویم . بلاخره به سر کوچه رسیدیم . عرفان مرا داخل ماشینی فرستاد و به راننده گفت _مثل تخم چشمات مواظبت می‌کنی ازش ... به نیروها هم خبر بده تا بیان ... _چشم قربان! و فوری دوید تا خودش را به امیر‌صدرا برساند . ترسیده بودم و گریه می‌کردم ... یعنی از اول ساسان و سامان که با من ارتباط گرفته بودند ، قصدشان فروش من بود ... آخه چرا ... در میان گریه کردن ، از خدا خواستم اتفاقی برای عرفان و امیر نیفتد . آنها برای نجات من خودشان را به خطر انداختند ... ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran