eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
265 دنبال‌کننده
2هزار عکس
2هزار ویدیو
25 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 ان شب سامان و زیر دستان شان دستیگیر شدند ولی ساسان فرار کرد. در تیر اندازی هایی که شده بود ، دست امیر تیر خورده بود ولی عرفان صحیح و سالم بود. با مدارک بدست آمده ، سامان به جرم خودش اعتراف کرد . درواقع ان شرکت وارد کننده لوازم پزشکی پوششی بود برکارهای کثیف انها. علاوه بر اینکه کلاهبردار بودند و سایت های شرط بندی را اداره میکردند و پول روی پول میگذاشتند .در مهمانی ها و تولدهایی که میگرفتند دخترانی که از نظر چهره زیبا بودند را برایشان تور پهن میکردند تا انها را به یک باند در خارج از کشور بفروشند. با همه ی انها اول طرح دوستی میریختند و بعد به بهانه ازدواج جلو میرفتند. وقتی با حرف هایشان ، انها را راضی میکردند و قول ازدواج و زندگی رویایی را میدادند و به این بهانه از کشور خارج شان میکردند. وقتی عرفان از کارهای آن دونفر برایم گفت ، از شدت ناراحتی دوباره گریه کردم. به گفته او از هیچ یک از دخترانی که رفته بودند هیچ ردی و نشانی وجود نداشت. و نمیدانستند به چه سرنوشتی دچار شده اند. عرفان گفت که با مدارکی که پیدا کردیم وگرفتن شکایت از خانواده دختران، کار سامان و ساسان ساخته است. من هم گفتم تمام اطلاعاتی که بدست اوردم با کمک های المیرا بوده. شماره و ادرس جایی هم که مخفی شده بود را به او دادم تا اگر خواستند به سراغش بروند. همان شب مجبور شدم همه چیز را به عرفان بگویم ...بگویم که چرا شبانه به شرکت رفته بودم.اولش کمی عصبانی شد و سرزنشم کرد و گفت اگر اتفاقی برایم می افتاد چه میکردم . یا اگر انها نبودند چه میشد . اما بعد خودش هم از اینکه سرم داد زده، پشیمان شد. عرفان از اتاق خودش بیرون رفته بود و من هم تنها نشسته بودم. تمام اتفاقات چند ساعت قبلش، عین فیلم از جلوی چشمانم رژه میرفت . دو ساعت گذشته بود و من هم چنان در اتاق نشسته بودم . یکی از همکاران عرفان وارد اتاق شد و گوشی ساده به طرفم گرفت و گفت: _ با شما کار دارن با تعجب گرفتم و گوشی را به گوشم چسباندم _سلام _سلام لحن امیر نسبت به من عوض شده بود. سکوت کرده بود. انگار میخواست حرفی بزند و نمیتوانست. - چیزی شده؟ _نرگس خانوم من میخوام یه مطلبی و بگم .... - گوش میکنم - نمیدونم از کجا شروع کنم .... استرس از صدایش پیدا بود. مشخص بود حرف زدن برایش سخت است. - اولین بار که دیدمتون ...یادتونه؟...توی حیاط دانشگاه بود ...از رفتار تون مشخص بود دختر بی پروایی باشین ...خوشحال بودم دوست مهتاب هستین و هواش و دارین .... گذشت و کم کم فهمیدم برای مهتاب، مثل خواهر هستین ...من به شما حسودی کردم. مهتاب با وجود شما دیگه کمتربه من سر میزد...به خاطرهمون اصرار میکردم بیاد خونه من زندگی کنه...مهتاب نمیدونست شغل من چیه ...الانم نمیدونه ...به خاطر همون هی غر میزد که( تو وقتی نیستی چرا اصرار داشتی بیام خونت ) ...همش از شما و بودن با شما میگفت ...به خاطر شغلم مجبور بودم هرکس به من و خانواده ام نزدیک میشه درباره اش تحقیق کنم ... وقتی دیدم خیلی به مهتاب نزدیک شدین.... رفتم سراغ گذشته تون ... برای اینکه به شما و خانواده تون نزدیک باشم، تو شرکت محمد شریک و معاونش شدم.... چیز خاصی مورد توجهم قرار نگرفت ...تا روز عقد محمد و مهتاب..... ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran