eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
264 دنبال‌کننده
2هزار عکس
2هزار ویدیو
25 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 ساعت حرکت اتوبوس ۱۲ ظهر بود و دوساعتی وقت داشتم . روی یکی از صندلی های انتظار ترمینال نشستم .« به گذشته فکر کردم . به دوران کودکی خودم . به اینکه همیشه در بازیها چون دختر بودم ، محمد و احسان مرا بازی نمی‌دادند . اما من از همان دوران یک تنه جلوی بازی هایشان را می‌گرفتم و با قلدری میگفتم باید مرا هم بازی بدهند . با یادآوری تمام خرابکاری هایی که سه تایی باهم انجام دادیم ،لبخندی به لب‌هایم آمد . به احسان فکر کردم . برادر کوچک مامان بود با ۱۷سال اختلاف سنی . یعنی وقتی مادرم ازدواج کرده بوده ، مادربزرگم احسان را حامله بوده.‌ به گفته مامان ، در خانواده شان رسم بر این بوده که دختر را زود شوهر میدادند. متاسفانه مادر بزرگ و پدربزرگم در زلزله رودبار سال ۶۹ جان خود را از دست می‌دهد . آن زمان احسان که سه سال بیشتر نداشته شب را خانه ی ما مانده بوده تا با محمد بازی کند . بعد آن اتفاق احسان در کنار ما زندگی کرد . با محمد و من بیشتر از بقیه ، بازی میکرد اما همیشه از اینکه در کودکی یتیم شده و پدر و مادرش را به یاد نداشت، غمگین بود .» اعلام کردند که به جایگاه برویم و سوار اتوبوس شویم . روی صندلی ، کنار پنجره نشستم . طولی نکشید که اتوبوس پر از مسافر شد و به حرکت درآمد . کنارم دختری جوان نشسته بود . کمی چاق بود و به سختی روی صندلی جاشده بود. هنوز از شهر خارج نشده بودیم که دو بسته پفک را تمام کرد . تکان ها و صدای خرچ خرچ پفک خوردنش روی مخم رفته بود .خداروشکر اتوبوس VIP بود و در تلویزیونش فیلمی گذاشته شده بود . هندزفری که داده بودند را در جایگاهش قرار دادم تا حداقل صدای بغل دستیم را نشنوم و به ادامه خاطراتم بپردازم . خنکی کولر داخل اتوبوس ،کم کم خواب را به چشمانم آورد و من هم با تکیه دادن سرم به شیشه به خواب رفتم .... ادامه دارد.... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran