🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_هفتاد_و_ششم
ساعت حرکت اتوبوس ۱۲ ظهر بود و دوساعتی وقت داشتم . روی یکی از صندلی های انتظار ترمینال نشستم .« به گذشته فکر کردم . به دوران کودکی خودم . به اینکه همیشه در بازیها چون دختر بودم ، محمد و احسان مرا بازی نمیدادند . اما من از همان دوران یک تنه جلوی بازی هایشان را میگرفتم و با قلدری میگفتم باید مرا هم بازی بدهند . با یادآوری تمام خرابکاری هایی که سه تایی باهم انجام دادیم ،لبخندی به لبهایم آمد .
به احسان فکر کردم . برادر کوچک مامان بود با ۱۷سال اختلاف سنی . یعنی وقتی مادرم ازدواج کرده بوده ، مادربزرگم احسان را حامله بوده. به گفته مامان ، در خانواده شان رسم بر این بوده که دختر را زود شوهر میدادند.
متاسفانه مادر بزرگ و پدربزرگم در زلزله رودبار سال ۶۹ جان خود را از دست میدهد . آن زمان احسان که سه سال بیشتر نداشته شب را خانه ی ما مانده بوده تا با محمد بازی کند .
بعد آن اتفاق احسان در کنار ما زندگی کرد . با محمد و من بیشتر از بقیه ، بازی میکرد اما همیشه از اینکه در کودکی یتیم شده و پدر و مادرش را به یاد نداشت، غمگین بود .»
اعلام کردند که به جایگاه برویم و سوار اتوبوس شویم . روی صندلی ، کنار پنجره نشستم . طولی نکشید که اتوبوس پر از مسافر شد و به حرکت درآمد . کنارم دختری جوان نشسته بود . کمی چاق بود و به سختی روی صندلی جاشده بود. هنوز از شهر خارج نشده بودیم که دو بسته پفک را تمام کرد . تکان ها و صدای خرچ خرچ پفک خوردنش روی مخم رفته بود .خداروشکر اتوبوس VIP بود و در تلویزیونش فیلمی گذاشته شده بود . هندزفری که داده بودند را در جایگاهش قرار دادم تا حداقل صدای بغل دستیم را نشنوم و به ادامه خاطراتم بپردازم .
خنکی کولر داخل اتوبوس ،کم کم خواب را به چشمانم آورد و من هم با تکیه دادن سرم به شیشه به خواب رفتم ....
ادامه دارد....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran