🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#قسمت_پانزدهم
#بازگشت
#دانلودکده_امیران
از کنجکاوی زیاد نتوانستم تحمل کنم و به سمتشان رفتم.
مثل قاشق نَشُسته وسط حرفشان پریدم و گفتم :
_مهتاب رفتی یه کیک بگیری چقدر طولش دادی !
مهتاب که پشتش به من بود برگشت و با تعجب نگاهم کرد.
رویم را سمت مردی که کنار مهتاب بود کردم و گفتم:
_ ببخشید، سلام، نرگس هستم ،دوست مهتاب جون .
پسر جوان با دیدن من سرش را پایین انداخت و سلام کرد.
دوباره به سمت مهتاب برگشتم و گفتم :
_ای ناقلا .نگفته بودی نامزد داری.
مهتاب به خودش آمد و جواب داد :
_ اگه اجازه بدی منم حرف بزنم، میگم بهت.
به همان پسر جوان اشاره کرد و گفت:
_ ایشون امیرصدرا عموی بنده هستن. اومده بود دنبال من که بریم بیرون. داشتم میگفتم تو هم همراه من هستی که خودت اومدی.
از تصوری که درباره مهتاب و عمویش کرده بودم کلی خجالت کشیدم .آخر به آن پسر جوان نمیامد عمو باشد . نگاهی به عمویش انداختم .سرش را پایین انداخته بود و دستش را روی دهانش گذاشته بود .معلوم بود خودش را کنترل میکند که نخندد.
برای جبران سوتی که داده بودم فوری گفتم:
_که اینطور. باشه پس من میرم تو هم زود برگرد.
و سمت امیرصدرا برگشتم و گفتم:
_ از آشناییتون خوشحال شدم .
و خداحافظی کردم
مهتاب: باشه برو منم زود میام که با هم درس بخونیم.
هنوز چند قدم نرفته بودم که مهتاب صدایم کرد:
_جانم چیزی یادت رفته؟
_نه عموم میگه بیا تو هم با ما بریم.
_کجا بیام! منِ غریبه ،بین شما دو نفر چیکار دارم؟
_غریبه کجا بود. دوست منی دیگه. بعدشم یه ناهار میخوایم بخوریم .
_آخه میدونی توی اولین دیدار با عموت سوتی به این بزرگی دادم . روم نمیشه.
خنده کوتاهی کرد و گفت :
_دیوونه.! به خاطر این نمیای ؟ اینکه مشکلی نداره تا حالا چندبار شده منو امیرصدرا را اشتباها نامزدهم دونستن.
_راست میگی؟
_کاسَتو بیار ماست بگیر . آره بابا. تقصیر منم شد که تا حالا چیزی بهت نگفته بودم .
امیرصدرا :خانم ها بیایْد بریم دیگه مگه گشنهتون نبود ؟
مهتاب دست منو کشید گفت :
_اومدیم و یواش زیر لب طوری که من فقط بشنوم گفت: بیا بریم تا این عموی شکموی من نظرش عوض نشده.
تا به حال نشده بود که درباره خانواده مهتاب بپرسم .با اتفاق آن روز کنجکاو شدم که بیشتر درباره مهتاب و خانوادهاش بدانم.
امیر صدرا جلو تر از ما می رفت و ما هم پشتش حرکت می کردیم. از همان عقب شروع به آنالیز کردم. قد متوسطی داشت و تقریباً لاغر بود. برعکس مهتاب چهرهی گندمگونی داشت و چشم و ابرو مشکی بود. یک پیراهن آبی روشن با کت شلوار زغالی رنگی به تن داشت. با این که در آذرماه بودیم اما او به غیر از کت چیز دیگری نپوشیده بود.
مثل من گرمایی بود.
معلوم نبود ماشینش را کجا پارک کرده بود که نمیرسیدیم .بعد از اینکه از چند کوچه پس کوچه گذشتیم ،گفتم :
_مهتاب پس این عموت کجا پارک کرده؟
فکر نمیکردم امیر صدرا بشنود به همین دلیل به جای مهتاب جواب داد:
ببخشید من این اطراف کار داشتم مجبور شدم ماشین و جای دیگهای پارک کنم. کمی مکث کرد و با دست ماشینش را نشان داد: _اوناهاش رسیدیم.
جایی را که نشان داد با چشم دنبال کردم. یک ماشین آزرای مشکی رنگ بود. فکر نمیکردم اینقدر وضعش خوب باشد.
مهتاب :ماشینت رو عوض کردی؟!
_آره مجبور شدم. حالا بهت میگم .
بفرمایین سوار بشین . در جلو و عقب را برای من مهتاب باز کرد .
به نظرم عمویش شخصیت جالبی داشت .اما یک فکری توی ذهنم افتاده بود که تا نمیپرسیدم راحت نمی شدم. اینکه چرا مهتاب توی خوابگاه زندگی میکنه؟ اصلاً اگه خانواده هم نداشته باشه عموش که هست با اون زندگی کنه. توی دست عموشَم که حلقه ندیدم. پس زن نداره .
همینطور در فکر بودم که دیدم مهتاب برگشته عقب و منو صدا میکنه :
_نرگس میگم برای ناهار کجا بریم؟
_نمیدونم من که تهران جایی بلد نیستم هرجا خودتون صلاح میدونید .
_خب پس بریم جایی که سنتی باشه.
رو به امیرصدرا کرد و گفت:
برو همون جای همیشگی.
ادامه دارد ....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
امیران: 💕﷽💕 #آخرین_عروس💞 #دانلودکده_امیران 🦋 #حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘 #قسمت_چهاردهم تو را
💕﷽💕
#آخرین_عروس 💞
#دانلودکده_امیران ✨
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘
#قسمت_پانزدهم
سپاهیان که ماه هاست حقوق نگرفته اند دست به شورش زده اند. بیشتر آنها تُرک هستند، اگر یادت باشد برایت گفتم که عباسیان ، ایرانی ها را از حکومت خود بیرون کردند و به جای آنها افرادی را از ترکیه آورده اند.
" ابن وصیف "
يكى از بزرگان تُرك ها است كه اكنون به نزد خليفه مى رود تا بتواند با صلح و صلاح اوضاع را آرام كند.
او به خليفه خبر مى دهد كه وزير او به وى خيانت مى كند و پول هاى خزانه را مى دزدد و حقوق سپاهيان را نمى دهد; امّا خليفه باور نمى كند.
در اين ميان وزير از جا برمى خيزد و به سوى ابن وصيف مى رود و به او فحش مى دهد و او را كتك مى زند. ابن وصيف بى هوش روى زمين مى افتد.
خبر به گوش سپاهيان مى رسد، ناگهان با شمشيرهاى خود به قصر هجوم مى آورند، وزير را دستگير مى كنند. وقتى ابن وصيف به هوش مى آيد به فكر انتقام از خليفه مى افتد.
او به سپاهيان دستور مى دهد تا خليفه را از روى تخت پايين بكشند.
سپاهيان هجوم مى برند و با چوب و چماق خليفه را مى زنند و سپس پيراهن او را گرفته و به سوى حياط قصر مى كشانند و او را در آفتاب سوزان نگه مى دارند. خون از سر و روى او مى ريزد.
ابن وصيف كه الآن همه كاره قصر خلافت است، دستور مى دهد تا مُعتَزّ را در اتاقى تاريك زندانى كنند و او را شكنجه دهند و هرگز به او آب و غذا ندهند تا بميرد.
خليفه مسلمانان به چه وضعى افتاده است! او فرياد مى زند: "به من قطره آبى بدهيد"، امّا هيچ كس جواب او را نمى دهد، او سه روز و سه شب تشنه و گرسنه در اينجا خواهد بود.
او كه براى حكومت چند روزه خود، امام هادى(ع) را شهيد كرد و شيعيان را به قتل رسانيد، هرگز باور نمى كرد كه سرانجامش، مرگى اين چنينى باشد.
راست مى گويند كه چوب خدا صدا ندارد!36
ابن وصيف در فكر فرو رفته است، او مى خواهد خليفه جديد را انتخاب كند. بايد كسى به عنوان خليفه انتخاب شود كه ديگر به سپاهيان بى احترامى نكند.
او مى داند كه پايه هاى حكومت سست شده است و مردم از ظلم ها و ستم ها خسته شده اند و جامعه مانند آتش زيرِ خاكستر است. اكنون بايد از فردى كاملاً مذهبى استفاده كرد تا بتوان اين فتنه ها را خاموش كرد.
بايد با ابزار دين مردم را آرام كرد.
فكرى به ذهن او مى رسد، مُعتَزّ پسر عمويى دارد كه ظاهراً خيلى انسان باخدايى است. او روزها روزه مى گيرد و شب ها نماز مى خواند. او بهترين گزينه براى خلافت است. اكنون او را به قصر مى آورند.
بايد براى او لقب خوبى انتخاب كرد تا مناسب او باشد. لقب "مُهتَدى" براى او انتخاب مى شود. خيلى عجيب است اين لقب چقدر به نام مهدى(ع) شبيه است!37
من فكر مى كنم آنها شنيده اند كه به زودى "مهدى(عج)" خواهد آمد، براى همين از نام "مُهتَدى" استفاده مى كنند.
سرانجام مُهتَدى به عنوان خليفه انتخاب مى شود و همه با او بيعت مى كنند و او را بر تخت خلافت مى نشانند.
مُهتَدى دستور مى دهد تا موسيقى در تمام شهر سامرّا ممنوع بشود، زنانى كه ترانه مى خوانند از اين شهر اخراج شوند.38
مردم اين شهر خيلى خوشحال هستند; آنها مى بينند بعد از سال ها، يك حكومت كاملاً اسلامى روى كار آمده است كه مى خواهد احكام خدا را اجرا كند.
مردم او را به عنوان "العَدلُ الرَّضى" مى شناسند. يعنى خليفه اى كه همه وجودش عدالت است و خدا از او خيلى راضى است، مردم براى او همواره دعا مى كنند.3 9
آنها براى خليفه دعا مى كنند و دوام حكومت او را از خدا مى خواهند.
واقعاً بايد به هوش اين ها آفرين گفت! اين ها دست شيطان را از پشت بسته اند!
ببين چگونه فتنه اى بزرگ را آرام كردند، چگونه از ابزار دين استفاده كردند، مردم چقدر خوشحال هستند، خليفه هاى قبلى فقط كارشان آدم كشى بود و همه فكرشان شهوت رانى بود و زنان ترانه خوان را دور خود جمع مى كردند; امّا مُهتَدى در اين هواى گرم تابستان، روزه مستحبى مى گيرد و شب ها صداى گريه اش تا به آسمان ها مى رود!
اين چنين است كه دوباره شهر سامرّا آرامش خود را به دست مى آورد.40
من با خودم فكر مى كنم شايد اين خليفه جديد، آدم خوبى باشد، او كه اهل نماز و طاعت است; شايد ديگر به امام عسكرى(ع)سخت گيرى نكند.
شايد او به تبعيد امام پايان بدهد و اجازه دهد كه به شهر خودش، مدينه برود.
#ادامه_دارد...
#آخرین_عروس 🎊
#دانلودکده_امیران 🔏
📝 نوشتهی: #مهدی_خدامیان
💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟
@downloadamiran
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼🌿
🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿
🌼🌿🌼
🌼🌿
🌼
#دانلودکده_امیران
#ناحلہ🌺
#قسمت_پانزدهم
°•○●﷽●○•°
فاااطمهههههه پاشووو دیگههه
مثلا قرار بود کمکم کنییی
دارن میاااان عمواینااا
هنوووز تو خوابیییی
ب سختی دست مادرم و گرفتم و بلند شدم
بعد از خوندن نمازم
مادرم شوتم کرد حموم
سردی آب باعث شد خواب از سرم بپره
۲۰ دیقه بعد اومدم بیرون
مادرم رو تختم برام لباس گذاشته بودم
با تعجب داشتم ب کارای عجیبش فکر میکردم امشب چرا اینطوری میکرد ؟
موهای بلندم و خشک کردم و بافتمشون
رفتم سراغ لباسا
ی پیراهن بلند سفید
که از ارنج تا مچش طرح داشت و روی مچش پاپیون مشکی زده بود
بلندیش تا پایین زانوم بود
جلوی پیراهن تا روی شکمم دکمه مشکی زده بود
پیراهن رو کمرمم تنگ میشد
در کل خیلی خوب رو تنم نشست
ی شلوار و شال مشکیم برام گذاشته بود
شالم و ساده رو سرم انداختم و یه طرفش و روی دوشم انداختم
داشتم میرفتم بیرون ک مامانم همون زمان اومد داخل اتاقم
+عافیت باشه عزیزکم. چ خوشگل شدیی.
صورتم و چرخوند وگفت
+فقط یکم روحیی یه چیزی بزن ب صورتت.دست بندتم بزار
_مامان جان قضیه چیه چرا همچین میکنی
مگه غریبه ان مهمونامون ؟
خوبه همیشه خونه همیم
مامانم تا خواست حرف بزنه صدای زنگ آیفون در اومد
براهمین گفت عهه اومدن
بعد با عجله رفت
پوکر ب رفتنش خیره موندم
یخورده کرم ب صورتم زدم
شالم و مرتب کردم
ادکلنمم از رو میز برداشتم
یخورده ب خودم زدم و با آرامشی ساختگی رفتم پایین
صدای خنده های عمو رضا و بابا ب گوشم رسید
با خوشحالی از اینکه صدای مصطفی و نشنیدم رفتم بینشون
بلند سلام کردم
عمو مثه همیشه با خوشرویی گفت: بح بح سلام دختر گلمم چطورییی
_خداروشکرر شما خوبین ؟
با اومدن خانومش نتونست ادامه بده
زن عمو با مهربونی اومدو محکم بغلم کرد
+سلاممم عزیزدلممم دلم برات تنگ شدهه بود
سعی کردم مثه خودش گرم بگیرم
_قربونتون برممم دل منم تنگ شده بود براتون
واقعا دلم تنگ شده بود؟!
خلاصه بعد سلام و احوال پرسی
من رفتم آشپزخونه و اوناهم با استقبال مامان و بابا نشستن
همینطوری ک داشتم به چیزایی که مادرم درست کرده بود نگاه میکردم
یهو شنیدم ک پدرم پرسید: آقا مصطفی کو چرا نیومدد ؟
مادرش جواب داد: میاد الان جایی کار داشت
با شنیدن حرفش
نفس عمیق کشیدم ...
براشون چای و شیرینی بردم و دوباره نشستم تو اشپزخونه
دلم نمیخواست چشمام ب چشم عمو رضا بیافته یجورایی ازش خجالت میکشیدم
جز خوبی ازش ندیده بودم
ولی نمیتونستم اونی باشم ک میخواد
دوباره صدای ایفون در اومد و بابام رفت بیرون
استرس داشتم و قلبم تند میزد
با شنیدن صدای مصطفی و احوال پرسیش بامادرم استرسم بیشتر شد
دستام یخ کرد
حالی که داشتم خودمو هم ب تعجب انداخته بود
توهمون حال ب سر میبردم ک
مادر مصطفی اومد داخل آشپزخونه و گفت:
عزیزم چیزی شده ؟دلخوری ازمون ؟ چرا نمیای پیشمون بشینی ؟
مگه ما چقدر دختر خوشگلمونو میبینیم ؟
شرمنده نگاش کردم و گفتم :
ن بابا این چ حرفیه
ببخشید منو یخورده سرم درد میکرد
+چرا عزیزم نکنه داری سرما میخوری ؟
_نمیدونم شاید
سعی کردم دیگه ضایع تر این رفتار نکنم واسه همین بحث وعوض کردم و همراش رفتیم بیرون
نگام افتاد به مصطفی که کنار پدرم نشسته بود ....
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ادامه_دارد...........
#دانلودکده_امیران 🌱••🌼
#رمان🔏..••📙
#ناحله❤️••°°📚
#مذهبیهاعاشقترند💞
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼🌿
🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿
🌼🌿🌼
🌼🌿
🌼
#دانلودکده_امیران
#ناحلہ🌺
#قسمت_پانزدهم
°•○●﷽●○•°
فاااطمهههههه پاشووو دیگههه
مثلا قرار بود کمکم کنییی
دارن میاااان عمواینااا
هنوووز تو خوابیییی
ب سختی دست مادرم و گرفتم و بلند شدم
بعد از خوندن نمازم
مادرم شوتم کرد حموم
سردی آب باعث شد خواب از سرم بپره
۲۰ دیقه بعد اومدم بیرون
مادرم رو تختم برام لباس گذاشته بودم
با تعجب داشتم ب کارای عجیبش فکر میکردم امشب چرا اینطوری میکرد ؟
موهای بلندم و خشک کردم و بافتمشون
رفتم سراغ لباسا
ی پیراهن بلند سفید
که از ارنج تا مچش طرح داشت و روی مچش پاپیون مشکی زده بود
بلندیش تا پایین زانوم بود
جلوی پیراهن تا روی شکمم دکمه مشکی زده بود
پیراهن رو کمرمم تنگ میشد
در کل خیلی خوب رو تنم نشست
ی شلوار و شال مشکیم برام گذاشته بود
شالم و ساده رو سرم انداختم و یه طرفش و روی دوشم انداختم
داشتم میرفتم بیرون ک مامانم همون زمان اومد داخل اتاقم
+عافیت باشه عزیزکم. چ خوشگل شدیی.
صورتم و چرخوند وگفت
+فقط یکم روحیی یه چیزی بزن ب صورتت.دست بندتم بزار
_مامان جان قضیه چیه چرا همچین میکنی
مگه غریبه ان مهمونامون ؟
خوبه همیشه خونه همیم
مامانم تا خواست حرف بزنه صدای زنگ آیفون در اومد
براهمین گفت عهه اومدن
بعد با عجله رفت
پوکر ب رفتنش خیره موندم
یخورده کرم ب صورتم زدم
شالم و مرتب کردم
ادکلنمم از رو میز برداشتم
یخورده ب خودم زدم و با آرامشی ساختگی رفتم پایین
صدای خنده های عمو رضا و بابا ب گوشم رسید
با خوشحالی از اینکه صدای مصطفی و نشنیدم رفتم بینشون
بلند سلام کردم
عمو مثه همیشه با خوشرویی گفت: بح بح سلام دختر گلمم چطورییی
_خداروشکرر شما خوبین ؟
با اومدن خانومش نتونست ادامه بده
زن عمو با مهربونی اومدو محکم بغلم کرد
+سلاممم عزیزدلممم دلم برات تنگ شدهه بود
سعی کردم مثه خودش گرم بگیرم
_قربونتون برممم دل منم تنگ شده بود براتون
واقعا دلم تنگ شده بود؟!
خلاصه بعد سلام و احوال پرسی
من رفتم آشپزخونه و اوناهم با استقبال مامان و بابا نشستن
همینطوری ک داشتم به چیزایی که مادرم درست کرده بود نگاه میکردم
یهو شنیدم ک پدرم پرسید: آقا مصطفی کو چرا نیومدد ؟
مادرش جواب داد: میاد الان جایی کار داشت
با شنیدن حرفش
نفس عمیق کشیدم ...
براشون چای و شیرینی بردم و دوباره نشستم تو اشپزخونه
دلم نمیخواست چشمام ب چشم عمو رضا بیافته یجورایی ازش خجالت میکشیدم
جز خوبی ازش ندیده بودم
ولی نمیتونستم اونی باشم ک میخواد
دوباره صدای ایفون در اومد و بابام رفت بیرون
استرس داشتم و قلبم تند میزد
با شنیدن صدای مصطفی و احوال پرسیش بامادرم استرسم بیشتر شد
دستام یخ کرد
حالی که داشتم خودمو هم ب تعجب انداخته بود
توهمون حال ب سر میبردم ک
مادر مصطفی اومد داخل آشپزخونه و گفت:
عزیزم چیزی شده ؟دلخوری ازمون ؟ چرا نمیای پیشمون بشینی ؟
مگه ما چقدر دختر خوشگلمونو میبینیم ؟
شرمنده نگاش کردم و گفتم :
ن بابا این چ حرفیه
ببخشید منو یخورده سرم درد میکرد
+چرا عزیزم نکنه داری سرما میخوری ؟
_نمیدونم شاید
سعی کردم دیگه ضایع تر این رفتار نکنم واسه همین بحث وعوض کردم و همراش رفتیم بیرون
نگام افتاد به مصطفی که کنار پدرم نشسته بود ....
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ادامه_دارد...........
#دانلودکده_امیران 🌱••🌼
#رمان🔏..••📙
#ناحله❤️••°°📚
#مذهبیهاعاشقترند💞
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛