eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
281 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 از این تنهایی بیزارم از این با هم نبودن‌ها از این غربت از این حسرت از این بیهوده بودن‌ها شب‌ها تا صبح بیدارم چقدر می‌باید اندوه داشت چقدر می‌باید دلگیر بود... من از دلتنگی بیزارم «پویا جمشیدی» دوهفته از مرخص شدنم از بیمارستان گذشته بود . دوهفته ای که هر لحظه‌اش برایم زجرآور بود . بخاطر اینکه پایم در گچ بود و نمی‌توانستم از پله بالا بروم در اتاق مشترک علی و محمد ساکن شده بودم . وضعیت مهتاب بهتر نشده بود و به کما رفته بود . دکترش گفته بود شاید یک روز شاید یک ماه و شایدم یکسال در کما بماند . شرایط روحی و جسمی بدی داشتم و از همه طرف ، تحت فشار بودم . علاوه بر اینکه کسی با من صحبت نمی‌کرد ، در همه ی کارهای شخصیم نیازمند مامان بودم . و این مرا بیشتر اذیت میکرد . حتی برای آب خوردن هم باید مامان را صدا میکردم . از صبح تا شب روی تخت بودم و فقط به این دلخوش که یک روز در میان شیرین به دیدنم می‌آمد . تمام روزهارا می‌شمردم تا زودتر بتوانم روی پاهای خودم بایستم و بی‌گناهی‌ام را ثابت کنم .‌ دکترم گفته بود تا دوماه پاهایم در گچ بماند به همین دلیل مجبور شده بودم با همان وضعیتم خودم را برای امتحانات دانشگاه آماده کنم . در آن زمان شیرین و شوهرش خیلی کمکم کردند . شیرین دنبال گواهی پزشکی برای من بود تا غیبت های دانشگاهم را موجه کند . از طرفی محمدجواد با رئیس دانشکده آشنا در آمد و رئیس دانشکده قبول کرد من خارج از سالن امتحانات و با شرایط ویژه امتحان بدهم . وقتی بابا فهمید برای رفتن به دانشکده ، شیرین را خبر کردم ، کلی دعوایم کرد و گفت: _ مگه خانواده نداری به دوستات گفتی بیان دنبالت ؟ و از همان روز خودش مرا می‌برد و برمیگرداند.اما با هر بار بیرون رفتن ، من کلی عذاب می‌کشیدم و اگر امیددادن های شیرین نبود ،شاید قید درس و امتحان را همان روز اول میزدم . با پشت سر گذاشتن امتحاناتم، به خواست خودم گچ پایم را باز کردم . اما چون استخوان دستم از سه ناحیه شکسته بود ، دکتر اجازه بارکردن آن را نداد .با چند جلسه فیزیوتراپی توانستم بدون کمک کسی راه بروم . اولین کاری که کردم این بود که به همان کافه رفتم . باید می‌فهمیدم آن دختر در عکس چه کسی بود .! شیرین ماشین شوهرش ، محمدجواد را گرفته بود تا با هم برویم . تیپ ساده‌ای زده بودم و عینک آفتابی پهنم را هم به صورتم . خواستم از ماشین پیاده شوم که گفت: _کجا ؟! _ می‌خوام برم تو دیگه ! پرسیدن داره؟! _ بااین دست شکسته ؟ ... نمی‌خواد ، خودم میرم . در ضمن تو رو میشناسن! _ باشه . مواظب باش ! شیرین به داخل کافه رفت . و من هم در ماشین منتظرش ماندم . شیرین نتوانسته بود ، خبر مهمی بدست آورد جز اینکه صاحب کافه رفاقت تنگاتنگی با ساسان دارد . حتی عکس را به چندتا افرادی که در کافه کار میکردند هم نشان داده بود اما نمی‌شناختند . روز اول ناامید به خانه برگشتم . آن‌قدر برای اعضای خانواده بی اهمیت شده بودم که کسی نپرسید کجا رفتی ؟ بابا دوباره به عسلویه رفته بود و در خانه نبود . در واقع کسی جز من در خانه نبود . همه به ملاقات مهتاب رفته بودند . من هم دلم میخواست مهتاب را ببینم اما محمد و امیر نمی‌گذاشتند. خسته و ناامید و گشنه به اتاقم رفتم و خوابیدم . روز دوم ، دوباره به همراه شیرین رفتیم سمت کافه . این بار هم شیرین تنها رفت تا شاید بتواند آدرسی از ساسان بگیرد . هنوز چند دقیقه از رفتن او نگذشته بود که ساسان از کافه بیرون زد . حدس زده بودم صاحب کافه خود ساسان باشد. سوار ماشینش شد و حرکت کرد . خودم پشت فرمان نشستم و به شیرین هم پیام دادم تا بیاید ‌. رانندگی با یک دست چیزی نبود که من از پس آن برنیایم . ساسان وارد پارکینگ یک ساختمان تجاری شد . یک ساعتی گذشت اما از آن خارج نشد . از انتظار خسته شدم و خودم وارد ساختمان شدم . از نگهبان جلوی در پرسیدم : _ سلام ، شما کسی به اسم ساسان ملک زاده میشناسید؟ _ بله ، ولی تا اونجایی که من می‌دونم ،اسمشون سامانِ نه ساسان . _ اشتباه نمیکنید ؟ من خودم دیدم ساسان ملک‌زاده وارد این‌جا شد . _ خانم چه اشتباهی. آقا سامان ، مالک این برج هستن. باورم نمیشد. با خودم گفتم «حتما اشتباه میکنه ! سین ساسان و با میم اشتباه کرده.» برگشتم روبه نگهبان گفتم: _ این آقا ساسان یا به قول شما سامان ، کدوم واحده ؟ _ باهاشون چیکار دارید ؟ _ کارم شخصیه ؟ مشکوک نگاهم کرد و گفت: _ چه جور کار شخصی دارین باهاشون اما نمیدونید کدوم واحد هستن ؟ _ یه آشنای قدیمی هستم . _ در هر حال ، باید اسم تون و بگین تا من با منشی آقا ، هماهنگ کنم . زنگ بزنم ؟ _نه دوباره برمی‌گردم . نویسنده:وفا 🚫 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran