eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
265 دنبال‌کننده
2هزار عکس
2هزار ویدیو
25 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 _نرگس بلاخره نگفتی چه نقشه ای تو اون سرت داری؟ _مگه شیش ماهه به دنیا اومدی تو؟ صبر کن میفهمی . _نخیر ... ولی نگرانم ...یه موقع اتفاقی برامون نیفته؟ _نه عزیزم حواسم هست! راستی با المیرا قرار گذاشتی؟ _اره با کلی اصرار قبول کرد که بیاد . _خب این عالیه!فقط یه جای خلوت قرار بذار. _قرار و گذاشتم ، برات میفرستم . _دستت دردنکنه شیرین ...راستی از دکتر پرسیدی؟ _ چی رو؟ این قدر فکرم مشغوله یادم نمیاد چی گفتی بهم! _ اینکه برای خرید بقیه سهام شرکت سامان چیکار کنیم؟ _ اهان اره پرسیدم .گفت با چندتا از دوستاش صحبت کرده قراره اونا هم بیان از سهام شرکت بخرنن. _مطمئنا؟ _ اره محمد قبولشون داره. _ فقط این کار خوب پیش بره و تموم بشه من یه نفس راحت بکشم . _من نمیدونم تو میخوای با این سهام شرکت چیکار کنی ؟ _ببین من برای اینکه از این دوتا اعتراف بگیرم تا به خانواده ام ثابت کنم، باید یه نقطه ضعفی از اینا داشته باشم. الان اگه من بتونم بیشتر سهام شرکت دوم سامان و داشته باشم میشه یه نقطه ضعف .میفهمن که من دربرابرشون قدرت دارم. اون وقت برای اینکه شرکت و از دست من دربیارن هرکاری میکنن. منم شرط میذارم برای که شرکت و پس بدم باید بیان به خانواده م همه چیزو بگن. بگن که همه ی عکسا و حتی تصادف و تهدیدها کار خودشون بوده _پس بخاطر چی میخوای المیرارو ببینی؟ _ من متوجه شدم که این شرکت سامان داره کلاهبرداری میکنه میخوام ببینم زنش میدونه یا نه.تازه بهش بگم شوهرش بهش خیانت کرده ...ببین من پشت خطی دارم ...باید برم. _باشه ..قربانت خداحافظ _ خداحافظ پشت خطی ام عرفان بود. زنگ زده بود بگوید تا اماده شوم تا به همراه هم جایی برویم. هرچه قدر مامان از پشت ایفون اصرار کرد که به داخل بیاید و چایی بخورد قبول نکرد. من هم که زودتر اماده شده بودم فوری کفش هایم را به پا کردم و با خداحافظی از مامان به بیرون رفتم. مثل دیدار های قبلی که با هم داشتیم، تیپ اسپرتی زده بود. در طول راه متوجه شدم که به طلا فروشی میرویم.اما علت رفتن‌مان به انجا را نگفت. با خودم گفتم «حتما میخواهد نظر مرا درباره سرویس طلا یا انگشتری که برای دختر مودر علاقه اش دیده بپرسد. ولی من چرا؟ !» انروز خیلی کم حرف شده بود و برعکس دفعات قبل خسته و بی انرژی به نظر میرسید. در خیابانی که سرتاسر ان مغازه های طلا فروشی بود، ماشین را پارک کرد. از مقابل چند مغازه عبورکردیم تا مقابل یکی ایستاد. _ یکی از انگشترا یا نیم ست هارو انتخاب کن! _برای چی ؟!!! _ جزء مهریه صیغه‌ست دیگه ! یادت رفته.؟ پنج میلیون پول بود به همراه یه تیکه طلا _ولی من نمیخوام همون پول بسه! _ نمیشه چون ذکر شده باید داده بشه به تو. لحنش خیلی فرق کرده بود. طوری با من صحبت کرد که احساس سربار بودن به او ، دست داد. نگاهی به طلا های پشت ویترین کردم. یک مدال قلبی شکل توجهم را جلب کرد. نشانش دادم که گفت : _اون که خیلی کوچیکه _نه همون خوبه! _ فکر پولش و نکن. صاحب مغازه اشناست قراره با هامون کمتر حساب کنه. پس یه بزرگترش و انتخاب کن ! _اخه اون قشنگه. داخل رفتیم. فروشنده ضمن تعریف از سلیقه‌ی من، گفت که جزءپر فروش ترین کارهایشان است و جوان پسند است. جلو که اورد از پشت ویترین بزرگتر دیده میشد. یک مدال قلبی شکل که دور ان با نگین های ریزی پر شده بود. زنجیر و مدال را با هم حساب کرد و بیرون امدیم. _ولی کاش یه چیز سنگین تر بر میداشتی ! _این با اینکه ساده است و کوچیکه اما من دوسش دارم _ ولی در برابر کاری که تو برام کردی هیچه. _ کدوم کار؟ _همین که قبول کردی بامن صیغه کنی تا به خواستم برسم . با گفتن حرف اخرش ناراحت شدم. یعنی واقعا به این چشم به من نگاه میکرد؟یعنی من برایش در همین حد بودم؟ پس چرا او برای من با بقیه فرق داشت؟چرا احساس میکردم مهرش به دلم افتاده بود؟ وای نه خدای من! در دلم خواستم کاش زودتر ان یکماه تمام میشد. در افکارم غرق شده بودم که آرام به بازویم ضربه ای زد و صدایم کرد ... از کارش تعجب کردم که گفت: _ ببخشید دیدم صدات میکنم جواب نمیدی ... _ اشکال نداره _ چیزی شده ؟ نکنه پشیمون شدی از خریدت؟ _, نه _ پس چرا یه دفعه ناراحت شدی ؟ _ نمی‌دونم... جواب های کوتاهم باعث که دیگر حرفی نزند . این ماشین را مقابل یک بستنی فروشی نگه داشت و گفت: _, پیاده شو بریم یه چیزی بخوریم ... یکمم فکر کنیم که چه جوری دعوا راه بندازیم که طبیعی به نظر بیاد . _, من حوصله ندارم ... بریم خونه . _ آخه چرا؟ دید که جوابش را نمیدهم پیاده شد و بعد چند دقیقه با دولیوان آب طالبی برگشت _ نگفتی چی میخوری . منم به انتخاب خودم خریدم... بیا بگیر . همان طور به دستش خیره بودم . _ بیا بگیر دیگه...الان گرم میشه. از دستش گرفتم. همان طور که با نی آب طالبی را هم میزدم ، بی هوا گفتم : ⛔️