🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
در خانه را کامل نبسته بودم که کسی اسمم را صدا زد:
_ صبر کن نرگس خانم !
دوباره در را باز کردم که دیدم حسین و زهرا به سمت من میآیند .
_سلام ! شما اینجا چیکار میکنید ؟!
_سلام عزیزم، خوبی ؟
_ ممنون زهرا جون ، بفرمایید داخل ، دم در بده .
_ نه مزاحم نمیشیم . مامان آش نذری پخته بود ، گفت براتون بیاریم .
_ هوووم ... چه عالی ! بیایید داخل ... تعارف نکنید . مامان نیست ، منم تنهام .
زهرا نگاهی به حسین کرد و گفت:آخه ...
_ آخه نداره... بیایید دیگه ...
آنها را به پذیرایی بردم و خودم هم آبی به دست و صورتم زدم . هوا خیلی گرم بود تصمیم گرفتم ، برایشان شربت ببرم .
با یک دست کار کردن واقعا سخت بود . جای شکرش باقی بود که دست چپم شکسته بود و میتوانستم بعضی کارها را انجام دهم .
سه لیوان شربت بهارنارنج ریختم و داخل سینی گذاشتم.
زهرا با دیدنم ، از روی زمین بلند شد و سینی را گرفت:
_ چرا صدام نکردی بیام .
_ چیزی نبود که ... چرا زمین نشستید ؟
حسین درحالی که لیوانی برمیداشت گفت:
_زمین که بهتره .
_ باشه هر جور که راحتید.
_ دستت چه طوره دخترخاله؟ کی باید بازش کنی ؟
_ خوبه فقط گاهی اینقدر میخاره که دیونه میشم . دکتر گفت یک ماه دیگه هم باید تو گچ باشه .
_ این زهرا خانوم این قدر گفت دلم برای نرگس تنگ شده که مجبور شدم ایشونم با خودم بیارم . وگرنه مزاحم نمیشدیم .
زهرا مشتی به بازوی حسین زد و گفت:
_ حالا دیگه مجبور شدی منو اوردی ! اره ؟؟
حسین لبخندی زد که بیشتر حرصش را درآورد :
_ دارم برات .
خندیدم و گفتم:
_ اولا که خوب کردی زهرا جون و اوردی، دوما مزاحم چیه ؟ خیلی خوشحال شدم که اومدید . من کلی حوصلهم سر رفته بود .
_ شما که قابل نمیدونی بیای طرف ما .
_ بحث این حرفا نیست. من پام نشکسته بود که هیچ وقت خونه نمیموندم ....از این بحثا بیایم بیرون ... خاله برای چه نذری پخته ؟
زهرا: برای بهتر شدن حال مهتاب جون . راستی علائم هوشیاریش بهتر نشده؟
_ نه . تغییری نکرده.
_ طفلی ببین دم عروسیش چی شد !
با یادآوری مهتاب و حالش ، حالم
دگرگون شد و به بهانهی جمع کردن لیوان ها از جا بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.
واقعا اگر تصادفی نبود ، عروسی مهتاب و محمد تشکیل شده بود و خانوادهم مرا طرد نمیکردند . در دلم برای بار هزارم ساسان را لعنت کردم که مقصر اصلی در تصادف کردن ما بود .
زهرا وارد آشپزخانه شد و گفت:
_ ببخشید با حرفم ناراحتت کردم ؟
_ نه بابا ... داشتم ظرف در میاوردم تا از این اش بکشم بخوریم .
_ بذار کمکت کنم .
در همین زمان صدای بسته شدن در خانه آمد . مامان و علی بودند . زهرا رفت تا چادرش را سر کند . من هم رفتم تا به مامان بگویم مهمان داریم و آبروی من را نبرد .
همین که مامان وارد خانه شد و چشمش به حسین افتاد ، اخلاقش عوض شد . حتی نوع نگاهش به من . در مدتی که حسین و زنش بودند ، مامان با من صحبت میکرد اما همین که رفتند ، همه چیز به حالت قبلی برگشت .
صبح روز بعدش ، شیرین گفت آب ساختمانشان قطع شده و محمدجواد در حمام مانده و نمیتواند بدنبال من بیاید . بنابراین تصمیم گرفتم خودم بروم .
کمی به خودم رسیدم و مانتویی روشن انتخاب کردم تا بپوشم . موقع بیرون رفتن ، مامان از آشپزخانه صدایم زد :
_ هر جا میری ظهر برگرد . بابات داره میاد .
_ اگه تونستم باشه .
_ تونستم نه . باید برگردی بابات گفته با تو کار داره .
_ چشششم . برا ناهار میام .
به ساعت نگاه کردم . دقیقا یک ساعت میشد که در کافه نشسته بودم . نمیدانم چرا ولی احساس میکردم ، باید خبرهایی در کافه باشد. در جایی نشسته بودم که ستون مقابلم بود و اگر کسی از در وارد میشد ،به راحتی مرا نمیدید. فنجون سوم قهوه را سفارش دادم که المیرا وارد کافه شد. مانتو تنگ و کوتاهی پوشیده بود و روسریاش به فوتی بند بود تا از سرش بیفتد . با کفش هایی که معلوم بود به سختی میتواند با آنها راه برود ، به سمت صندوق رفت و چیزی گفت . صندوق دار هم اورا به به یکی از میزها هدایت کرد و خودش به اتاقک پشتش رفت. باید هر طور شده بود میفهمیدم برای چه به آنجا آمده .
بعد چند دقیقه حامد ، صاحب کافه ، از اتاقش بیرون آمد و به سمت المیرا رفت. روبه رویش نشست و شروع به صحبت کرد . متاسفانه میز من از میز آنها دور بود و نمیتوانستم بفهمم چه میگویند .
قهوه را داغ داغ خوردم . از داغی آن زبانم سوخت اما سوزشَش از سوزش و شکستن دلم با حرف محمد ، کمتر بود .
عینک آفتابی ام را زدم و به سمت صندوق رفتم تا پول قهوه ها را پرداخت کنم .
نویسنده:وفا
#کپی_حرام 🚫
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran