eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
280 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 در خانه را کامل نبسته بودم که کسی اسمم را صدا زد: _ صبر کن نرگس خانم ! دوباره در را باز کردم که دیدم حسین و زهرا به سمت من می‌آیند . _سلام ! شما اینجا چیکار می‌کنید ؟! _سلام عزیزم، خوبی ؟ _ ممنون زهرا جون ، بفرمایید داخل ، دم در بده . _ نه مزاحم نمیشیم . مامان آش نذری پخته بود ، گفت براتون بیاریم . _ هوووم ... چه عالی ! بیایید داخل ... تعارف نکنید . مامان نیست ، منم تنهام . زهرا نگاهی به حسین کرد و گفت:آخه ... _ آخه نداره... بیایید دیگه ... آنها را به پذیرایی بردم و خودم هم آبی به دست و صورتم زدم . هوا خیلی گرم بود تصمیم گرفتم ، برایشان شربت ببرم . با یک دست کار کردن واقعا سخت بود . جای شکرش باقی بود که دست چپم شکسته بود و می‌توانستم بعضی کارها را انجام دهم . سه لیوان شربت بهارنارنج ریختم و داخل سینی گذاشتم. زهرا با دیدنم ، از روی زمین بلند شد و سینی را گرفت: _ چرا صدام نکردی بیام . _ چیزی نبود که ... چرا زمین نشستید ؟ حسین درحالی که لیوانی برمیداشت گفت: _زمین که بهتره . _ باشه هر جور که راحتید. _ دستت چه طوره دخترخاله؟ کی باید بازش کنی ؟ _ خوبه فقط گاهی اینقدر میخاره که دیونه میشم . دکتر گفت یک ماه دیگه هم باید تو گچ باشه . _ این زهرا خانوم این قدر گفت دلم برای نرگس تنگ شده که مجبور شدم ایشونم با خودم بیارم . وگرنه مزاحم نمیشدیم . زهرا مشتی به بازوی حسین زد و گفت: _ حالا دیگه مجبور شدی منو اوردی ! اره ؟؟ حسین لبخندی زد که بیشتر حرصش را درآورد : _ دارم برات . خندیدم و گفتم: _ اولا که خوب کردی زهرا جون و اوردی، دوما مزاحم چیه ؟ خیلی خوشحال شدم که اومدید . من کلی حوصله‌م سر رفته بود . _ شما که قابل نمیدونی بیای طرف ما . _ بحث این حرفا نیست. من پام نشکسته بود که هیچ وقت خونه نمی‌موندم ....از این بحثا بیایم بیرون ... خاله برای چه نذری پخته ؟ زهرا: برای بهتر شدن حال مهتاب جون . راستی علائم هوشیاریش بهتر نشده؟ _ نه . تغییری نکرده. _ طفلی ببین دم عروسیش چی شد ! با یادآوری مهتاب و حالش ، حالم دگرگون شد و به بهانه‌ی جمع کردن لیوان ها از جا بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. واقعا اگر تصادفی نبود ، عروسی مهتاب و محمد تشکیل شده بود و خانواده‌م مرا طرد نمی‌کردند . در دلم برای بار هزارم ساسان را لعنت کردم که مقصر اصلی در تصادف کردن ما بود . زهرا وارد آشپزخانه شد و گفت: _ ببخشید با حرفم ناراحتت کردم ؟ _ نه بابا ... داشتم ظرف در میاوردم تا از این اش بکشم بخوریم . _ بذار کمکت کنم . در همین زمان صدای بسته شدن در خانه آمد . مامان و علی بودند . زهرا رفت تا چادرش را سر کند .‌ من هم رفتم تا به مامان بگویم مهمان داریم و آبروی من را نبرد . همین که مامان وارد خانه شد و چشمش به حسین افتاد ، اخلاقش عوض شد . حتی نوع نگاهش به من . در مدتی که حسین و زنش بودند ، مامان با من صحبت می‌کرد اما همین که رفتند ، همه چیز به حالت قبلی برگشت . صبح روز بعدش ، شیرین گفت آب ساختمان‌شان قطع شده و محمدجواد در حمام مانده و نمی‌تواند بدنبال من بیاید . بنابراین تصمیم گرفتم خودم بروم . کمی به خودم رسیدم و مانتویی روشن انتخاب کردم تا بپوشم . موقع بیرون رفتن ، مامان از آشپزخانه صدایم زد : _ هر جا میری ظهر برگرد . بابات داره میاد . _ اگه تونستم باشه .‌ _ تونستم نه . باید برگردی بابات گفته با تو کار داره . _‌ چشششم .‌ برا ناهار میام .‌ به ساعت نگاه کردم . دقیقا یک ساعت می‌شد که در کافه نشسته بودم . نمیدانم چرا ولی احساس می‌کردم ، باید خبرهایی در کافه باشد. در جایی نشسته بودم که ستون مقابلم بود و اگر کسی از در وارد میشد ،به راحتی مرا نمی‌دید. فنجون سوم قهوه را سفارش دادم که المیرا وارد کافه شد. مانتو تنگ و کوتاهی پوشیده بود و روسری‌اش به فوتی بند بود تا از سرش بیفتد . با کفش هایی که معلوم بود به سختی می‌تواند با آنها راه برود ، به سمت صندوق رفت و چیزی گفت . صندوق دار هم اورا به به یکی از میزها هدایت کرد و خودش به اتاقک پشتش رفت. باید هر طور شده بود می‌فهمیدم برای چه به آنجا آمده . بعد چند دقیقه حامد ، صاحب کافه ، از اتاقش بیرون آمد و به سمت المیرا رفت. روبه رویش نشست و شروع به صحبت کرد . متاسفانه میز من از میز آنها دور بود و نمی‌توانستم بفهمم چه میگویند . قهوه ‌را داغ داغ خوردم . از داغی آن زبانم سوخت اما سوزشَش از سوزش و شکستن دلم با حرف محمد ، کمتر بود . عینک آفتابی ام را زدم و به سمت صندوق رفتم تا پول قهوه ها را پرداخت کنم . نویسنده:وفا 🚫 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran