eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
277 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 بعد از اینکه کمی میوه خوردیم و عکس های دوران کودکیم را با هم دیدیم،به پایین رفتیم. سفره‌ی ناهار را در ایوان انداختیم . الحق که مامان سنگ تمام گذاشته بود و همه چیز را به نحو احسن،اماده کرده بود. به کمک مهتاب سفره را چیدیم.البته محمد هم کمک مان میکرد. حس میکردم محمد زیادی به مهتاب نگاه های زیر چشمی میکند . کنار سفره از قصد ،کنار محمد نشستم . با آرنج به پهلویش زدم و طوری که فقط من و او بشنویم ،گفتم: _قبلنا دست به سیاه و سفید نمیزدی؟ _ خواستم کمکی کرده باشم . _اهان ! بعد نگاه هایی که به دوست من میکنی اونا چی؟ فکر نکن حواسم بهت نبود. _ غذا تو بخور بچه . _دیدی گفتم خبراییه. میخوای به مامان بگم برات ،مهتاب و... چپ‌چپ نگاهم کرد که ادامه جمله را نگفتم. ناهار آن روز در جمعی گرم و صمیمی خورده شد . محمد و امیر‌صدرا باهم حرف می‌زدند و بابا بیشتر شنونده بود. آن روز امیر‌صدرا مثل دفعه ی قبلی که دیدمش،نبود . هربار که نگاهش به من می‌افتاد ،زود روی برمیگرداند یا اخم میکرد. از طرفی دوست نداشتم علت را از مهتاب بپرسم . مهتاب و مامان از تغییر پوشش من خوشحال به نظر میرسیدن اما من دوست داشتم تنها به چشم یک نفر بیایم و آن هم امیر‌صدرا بود . اما او هیچ توجهی نداشت . _____________________________ بعد از تعطیلات عید دوباره به خوابگاه برگشتیم. مهتاب با انرژی بیشتری برگشته بود. دیگر مثل سابق کسل نبود سر به سر من و نیلوفر می گذاشت و صدای خنده‌اش قطع نمی‌شد. از خوشحالی او من هم خوشحال بودم. اما موضوعی که ذهن مرا به خود مشغول کرده بود و آن هم خواستگاری حسین، پسر خاله‌م از من بود. من دوست نداشتم به این زودی ها ازدواج کنم اما مامان و خاله، اصرار که حتماً باید ازدواج کنی. هر بهانه می آوردم قبول نمی کردند حتی بابا هم به این وصلت راضی بود آنقدر فکر کرده بودم که سرم درد میکرد .راهی به ذهنم نمی‌رسید برای همین از مهتاب کمک گرفتم: _حالا مشکل تو چیه؟ _من دوست دارم درسم و تا آخر ادامه بدم،کار کنم ، قصد ندارم به این زودی ازدواج کنم و مسولیت یک زندگی و به عهده بگیرم . _این حرفارو به مامانت بگو _گفتم ولی گوش نمیکنه . میگه تو خونه شوهرم میتونی درس بخونی. _به نظرم بذار بیان . _تو هم که حرف مامان و خاله رو میزنی . اصلا می‌دونی چیه من از حسین خوشم نمیاد . _چرا؟ ! چه عیبی داره مگه ؟ _ هیچی ، طرف دکتره ، مطب داره ، خونه داره ، ماشین داره . ولی حسین اون کسی نیست که من دلم براش بره .‌ من اون و مثل محمد میبینم . _ همه این حرفا رو به پسرخاله ت هم بگو. فقط در این صورته که میتونی مشکلت را حل کنی. _یعنی بهش بگم دوسش ندارم ؟!به این صراحت؟! _آره اصلاً شاید اونم تورو نخواد. شاید دختری مد نظر داشته باشه. _خدا کنه... با دست صورتش را جلو آوردم و بوسیدم _وای مرسی که هستی !سر نمازت دعا کن برام. فعلا من برم به مامان زنگ بزنم . _باشه برو . ولی خودتم میتونی دعا کنی برای خودت. _آخه میدونی چیه؟ خدا خیلی وقته صدای منو نمی‌شنوه. _چرا اینطور فکر می کنی ؟ تا حالا چیزی خواستی که بهت نداده؟ _نمی‌دونم .شاید . _خدا همیشه دعای بنده اش و میشنوه و جواب میده. اگه به خواسته‌ت نرسیدی ،شاید به صلاحت نبوده یا شایدم بهتر از اونو بهت داده. صداش بزنی حتما جواب میده. _خیلی قشنگ حرف میزنی !حرفات بوی آرامش میده. _منم یه روزی مثل تو بودم و این حرفا رو می‌زدم. اما یه‌روز که تو اوج ناامیدی بودم .امیر صدرا این حرفا رو بهم زد. پاشو برو زنگت و بزن ، تا من به کارام برسم. ادامه دارد ... نویسنده:وفا 🚫 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیایید امروز عقربه ‌های احساسمان را روی حال خوب کوک کنیم حال دلتون خوب خوب 💐 @downloadamiran 💐
روزی ملانصرالدين خطايی مرتکب ميشود و او را نزد حاکم مي برند تا مجازات را تعيين کند. حاکم برايش حکم مرگ صادر مي کند اما مقداری رافت به خرج می دهد و به وی می گويد: اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بياموزانی از مجازاتت در می گذرم. ملانصرالدين نيز قبول می کند و ماموران حاکم رهايش می کنند. عده ای به ملا می گويند: مرد حسابی آخر تو چگونه مي توانی به يک الاغ خواندن و نوشتن ياد بدهي؟ ملانصرالدين می گوید: انشاءالله در اين سه سال يا حاکم می ميرد يا خرم... هميشه اميدوار باشيد بلكه چيزی به نفع شما تغيير كند ... 💕 @downloadamiran 💕
ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺪ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ "ﺷﯿﺦ بهایی"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 از تشنگی زیاد از خواب بیدار شدم .ساعت حدودای سه بعد از نیمه شب بود .از شانس خوبی که داشتم ، شیشه آبی که بالای تختم می‌گذاشتم،خالی بود. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. چراغ آشپز خانه روشن بود . هر چه نزدیک تر می‌شدم صدای مامان و بابا واضح تر به گوشم می‌رسید. _بهش گفتی؟ _نه. نرگس بعد کلی اصرار قبول کرده .ناراحت میشه اگه بفهمه حسین راضی نیست. _ بلاخره که چی؟ وقتی باهم حرف بزنن میفهمه‌ که. _نه خواهرم به حسین گفته یا نرگس یا هیچ‌کس. حسین‌م قبول کرده. _ولی به نظرم بیش از حد اصرار نکنید بهشون.دلیل نیست که وقتی بچه بودن تو گوش‌شون گفتین مال هم هستید ،الان به زور بگید باهم ازدواج کنید. تازه من با نرگسم حرف زدم ،میگه دوست نداره ازدواج کنه. _ نرگس حرف زیاد میزنه. هرچی زودتر ازدواج کنه ، من خیالم راحتره. _چی بگم والا . از دست کارای شما خانوما من موندم . از خوشحالی نمی‌دانستم چه کار کنم. در دلم عروسی به پا شده بود که نگو و نپرس . از ته دلم خدارو شکر کردم که حسین‌ هم راضی نیست. تشنگی را فراموش کردم و همان طور بی‌صدا برگشتم. مراعات مهتاب را کردم وگرنه همان موقع زنگ میزدم و از او تشکر می‌کردم. دعایش خیلی خوب گرفته بود. _____________________________ مقابل هم نشسته بودیم و هیچ کدام حرفی نمیزدیم. حسین هنوز هم مثل کودکی‌های‌مان ، ساکت و کم حرف بود. همیشه در ادب و احترام به پدر و مادرش ،زبان زد فامیل بود . اصلا به همین دلیل که نتوانست روی حرف خاله حرف بزند ،پزشکی خواند. از دوران کودکی علاقه به موسیقی سنتی داشت و گاهی در جمع خانوادگی و مدرسه می‌خواند. مطمئناً اگر ادامه می‌داد،موفق می‌شد. _نمی‌خوای شروع کنی؟ _ ببینید نرگس خانم.....میدونید چیه؟......چه طور بگم ؟ _راحت باش! _ من می‌دونم که مامان و خاله از بچگی من و شما رو برای هم در نظر گرفتن و هر جا رفتن گفتن این دوتا مال هم هستن. اما من هیچ وقت به شما فراتر از خواهر نگاه نکردم . راست شو بخوام بگم ،من به این وصلت راضی نیستم . حرفش که تمام شد نفس عمیقی کشید و به من نگاه کرد . وقتی دید من لبخند میزنم ،تعجب کرد و گفت: _شما ناراحت نشدید؟! _به هیچ وجه .تازه خوشحالم شدم . من دعا دعا میکردم که شما هم راضی نباشید. چون من به اصرار خاله و مامان اینجا نشستم . ببین پسرخاله، من هیچ وقت به ازدواج فکر نکردم و قصدم ندارم به این زودیا ازدواج کنم . شما ماشاءالله دکتری و آرزوی هر دختر دم‌بختی . به نظرم نباید توی این موضوع جلوی خاله کوتاه بیای . _ نمیتونم . کلی بحث کردیم با هم ولی فایده نداشت. _من نمی‌فهمم مگه ازدواج زوریه. دیگه بچه که نیستیم بزرگترا برای ما تصمیم بگیرن . _به نظرتون من چیکار میتونم بکنم ؟ مرغش یه پا داره . _رفتی بیرون بگو با هم تفاهم نداریم منم پشتت در میام . راستی من یه سوالی ذهنم و درگیر کرده ،بپرسم ؟ _بفرمایید. _کسی و زیر نظر داری؟ با تعجب سرش و بالا آورد و گفت: _از کجا فهمیدید؟ _ از اون جایی که برای بار اول نتونستی به حرف دلت گوش نکنی و روی حرف خاله نه اوردی ....حالا به خاله گفتی ؟ _ نه هنوز .‌میخواستم تازه بگم که حرف شما رو پیش اورد. _ اگه میگفتی دیگه الان لازم نبود اینجا بیاین ، یه راست میرفتین خونه عروس خانم آینده. _به این راحتی که میگین نیست. _چرا؟!! _من هنوز نمی‌دونم که اونم منو دوست داره یا نه ؟ _ نپرسیدی هنوز؟! مگه کی و دوست داری ؟ ادامه دارد.... نویسنده:وفا 🚫 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
گاهی اگر دعایت مستجاب نشد برو گوشه‌ای بنشین یک دل سیر گریه کن و بگو: اَللّهُمَّ اغْفِرْلىَ الذُّنُوبَ الَّتى تَحْبِسُ الدُّعاَّءَ خــــــــــدایا... ببخش آن گناهانم را كه دعـــــایم را حبس کرده است @downloadamiran
میگفت: مڹ یک چیزی فهمیده ام...! خدا شهادت را همیشه بہ آدم هایی دادہ ڪه در ڪار سخت کوشا بوده اند...🌱 🌙✨ شب جمعه است؛ اموات و شهدا رو یاد کنید با دسته گل صلوات محمدی 🌸🌿
صدای زیارت عاشورا بلند شده بود و تعدادی هم اونجا سخت گریه میکردند و ... علی هم راحت خوابیده بود.و با احترام میدادند.پیچیدنش تو پارچه سفید و تمام که شد تربت اصیل کربلا رو گذاشتن تو کفنش... با دستمال با پرچمی که از حرم حضرت زینب براش آورده بودن علی اونجا موند.تو بین اون همه و ما...رفتیم،زمانه مارو با خودش برد و علی موندگار شد و علی تاریخ ساز شد علی به علی(ع) رسید...به آرزوش... 🥺🥺🥺😭😭 خداحافظ رفیق