eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
280 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
👌 زندگى پر است از کنایه. زندگی غم دارد تا بدانى شادى چيست، پر سر و صداست تا قدردان سكوتش باشی و نبودن‌هایی دارد که ارزش بودن‌ها را بدانى.🥀 ✨زندگیتون شاد، تنتون سلامت✨ 🦋@downloadamiran🦋
✨﷽✨ ✨ هرگز فکر نکنید باید سال‌ها قبل شروع میکردید این فکر باورهایتان را خراب میکند در عوض بگویید : می‌خواهم ، همین الان شروع کنم و بهترین سالهای زندگی ام را خلق کنم 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 بعد از اینکه کمی میوه خوردیم و عکس های دوران کودکیم را با هم دیدیم،به پایین رفتیم. سفره‌ی ناهار را در ایوان انداختیم . الحق که مامان سنگ تمام گذاشته بود و همه چیز را به نحو احسن،اماده کرده بود. به کمک مهتاب سفره را چیدیم.البته محمد هم کمک مان میکرد. حس میکردم محمد زیادی به مهتاب نگاه های زیر چشمی میکند . کنار سفره از قصد ،کنار محمد نشستم . با آرنج به پهلویش زدم و طوری که فقط من و او بشنویم ،گفتم: _قبلنا دست به سیاه و سفید نمیزدی؟ _ خواستم کمکی کرده باشم . _اهان ! بعد نگاه هایی که به دوست من میکنی اونا چی؟ فکر نکن حواسم بهت نبود. _ غذا تو بخور بچه . _دیدی گفتم خبراییه. میخوای به مامان بگم برات ،مهتاب و... چپ‌چپ نگاهم کرد که ادامه جمله را نگفتم. ناهار آن روز در جمعی گرم و صمیمی خورده شد . محمد و امیر‌صدرا باهم حرف می‌زدند و بابا بیشتر شنونده بود. آن روز امیر‌صدرا مثل دفعه ی قبلی که دیدمش،نبود . هربار که نگاهش به من می‌افتاد ،زود روی برمیگرداند یا اخم میکرد. از طرفی دوست نداشتم علت را از مهتاب بپرسم . مهتاب و مامان از تغییر پوشش من خوشحال به نظر میرسیدن اما من دوست داشتم تنها به چشم یک نفر بیایم و آن هم امیر‌صدرا بود . اما او هیچ توجهی نداشت . _____________________________ بعد از تعطیلات عید دوباره به خوابگاه برگشتیم. مهتاب با انرژی بیشتری برگشته بود. دیگر مثل سابق کسل نبود سر به سر من و نیلوفر می گذاشت و صدای خنده‌اش قطع نمی‌شد. از خوشحالی او من هم خوشحال بودم. اما موضوعی که ذهن مرا به خود مشغول کرده بود و آن هم خواستگاری حسین، پسر خاله‌م از من بود. من دوست نداشتم به این زودی ها ازدواج کنم اما مامان و خاله، اصرار که حتماً باید ازدواج کنی. هر بهانه می آوردم قبول نمی کردند حتی بابا هم به این وصلت راضی بود آنقدر فکر کرده بودم که سرم درد میکرد .راهی به ذهنم نمی‌رسید برای همین از مهتاب کمک گرفتم: _حالا مشکل تو چیه؟ _من دوست دارم درسم و تا آخر ادامه بدم،کار کنم ، قصد ندارم به این زودی ازدواج کنم و مسولیت یک زندگی و به عهده بگیرم . _این حرفارو به مامانت بگو _گفتم ولی گوش نمیکنه . میگه تو خونه شوهرم میتونی درس بخونی. _به نظرم بذار بیان . _تو هم که حرف مامان و خاله رو میزنی . اصلا می‌دونی چیه من از حسین خوشم نمیاد . _چرا؟ ! چه عیبی داره مگه ؟ _ هیچی ، طرف دکتره ، مطب داره ، خونه داره ، ماشین داره . ولی حسین اون کسی نیست که من دلم براش بره .‌ من اون و مثل محمد میبینم . _ همه این حرفا رو به پسرخاله ت هم بگو. فقط در این صورته که میتونی مشکلت را حل کنی. _یعنی بهش بگم دوسش ندارم ؟!به این صراحت؟! _آره اصلاً شاید اونم تورو نخواد. شاید دختری مد نظر داشته باشه. _خدا کنه... با دست صورتش را جلو آوردم و بوسیدم _وای مرسی که هستی !سر نمازت دعا کن برام. فعلا من برم به مامان زنگ بزنم . _باشه برو . ولی خودتم میتونی دعا کنی برای خودت. _آخه میدونی چیه؟ خدا خیلی وقته صدای منو نمی‌شنوه. _چرا اینطور فکر می کنی ؟ تا حالا چیزی خواستی که بهت نداده؟ _نمی‌دونم .شاید . _خدا همیشه دعای بنده اش و میشنوه و جواب میده. اگه به خواسته‌ت نرسیدی ،شاید به صلاحت نبوده یا شایدم بهتر از اونو بهت داده. صداش بزنی حتما جواب میده. _خیلی قشنگ حرف میزنی !حرفات بوی آرامش میده. _منم یه روزی مثل تو بودم و این حرفا رو می‌زدم. اما یه‌روز که تو اوج ناامیدی بودم .امیر صدرا این حرفا رو بهم زد. پاشو برو زنگت و بزن ، تا من به کارام برسم. ادامه دارد ... نویسنده:وفا 🚫 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیایید امروز عقربه ‌های احساسمان را روی حال خوب کوک کنیم حال دلتون خوب خوب 💐 @downloadamiran 💐
روزی ملانصرالدين خطايی مرتکب ميشود و او را نزد حاکم مي برند تا مجازات را تعيين کند. حاکم برايش حکم مرگ صادر مي کند اما مقداری رافت به خرج می دهد و به وی می گويد: اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بياموزانی از مجازاتت در می گذرم. ملانصرالدين نيز قبول می کند و ماموران حاکم رهايش می کنند. عده ای به ملا می گويند: مرد حسابی آخر تو چگونه مي توانی به يک الاغ خواندن و نوشتن ياد بدهي؟ ملانصرالدين می گوید: انشاءالله در اين سه سال يا حاکم می ميرد يا خرم... هميشه اميدوار باشيد بلكه چيزی به نفع شما تغيير كند ... 💕 @downloadamiran 💕
ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺪ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ "ﺷﯿﺦ بهایی"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 از تشنگی زیاد از خواب بیدار شدم .ساعت حدودای سه بعد از نیمه شب بود .از شانس خوبی که داشتم ، شیشه آبی که بالای تختم می‌گذاشتم،خالی بود. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. چراغ آشپز خانه روشن بود . هر چه نزدیک تر می‌شدم صدای مامان و بابا واضح تر به گوشم می‌رسید. _بهش گفتی؟ _نه. نرگس بعد کلی اصرار قبول کرده .ناراحت میشه اگه بفهمه حسین راضی نیست. _ بلاخره که چی؟ وقتی باهم حرف بزنن میفهمه‌ که. _نه خواهرم به حسین گفته یا نرگس یا هیچ‌کس. حسین‌م قبول کرده. _ولی به نظرم بیش از حد اصرار نکنید بهشون.دلیل نیست که وقتی بچه بودن تو گوش‌شون گفتین مال هم هستید ،الان به زور بگید باهم ازدواج کنید. تازه من با نرگسم حرف زدم ،میگه دوست نداره ازدواج کنه. _ نرگس حرف زیاد میزنه. هرچی زودتر ازدواج کنه ، من خیالم راحتره. _چی بگم والا . از دست کارای شما خانوما من موندم . از خوشحالی نمی‌دانستم چه کار کنم. در دلم عروسی به پا شده بود که نگو و نپرس . از ته دلم خدارو شکر کردم که حسین‌ هم راضی نیست. تشنگی را فراموش کردم و همان طور بی‌صدا برگشتم. مراعات مهتاب را کردم وگرنه همان موقع زنگ میزدم و از او تشکر می‌کردم. دعایش خیلی خوب گرفته بود. _____________________________ مقابل هم نشسته بودیم و هیچ کدام حرفی نمیزدیم. حسین هنوز هم مثل کودکی‌های‌مان ، ساکت و کم حرف بود. همیشه در ادب و احترام به پدر و مادرش ،زبان زد فامیل بود . اصلا به همین دلیل که نتوانست روی حرف خاله حرف بزند ،پزشکی خواند. از دوران کودکی علاقه به موسیقی سنتی داشت و گاهی در جمع خانوادگی و مدرسه می‌خواند. مطمئناً اگر ادامه می‌داد،موفق می‌شد. _نمی‌خوای شروع کنی؟ _ ببینید نرگس خانم.....میدونید چیه؟......چه طور بگم ؟ _راحت باش! _ من می‌دونم که مامان و خاله از بچگی من و شما رو برای هم در نظر گرفتن و هر جا رفتن گفتن این دوتا مال هم هستن. اما من هیچ وقت به شما فراتر از خواهر نگاه نکردم . راست شو بخوام بگم ،من به این وصلت راضی نیستم . حرفش که تمام شد نفس عمیقی کشید و به من نگاه کرد . وقتی دید من لبخند میزنم ،تعجب کرد و گفت: _شما ناراحت نشدید؟! _به هیچ وجه .تازه خوشحالم شدم . من دعا دعا میکردم که شما هم راضی نباشید. چون من به اصرار خاله و مامان اینجا نشستم . ببین پسرخاله، من هیچ وقت به ازدواج فکر نکردم و قصدم ندارم به این زودیا ازدواج کنم . شما ماشاءالله دکتری و آرزوی هر دختر دم‌بختی . به نظرم نباید توی این موضوع جلوی خاله کوتاه بیای . _ نمیتونم . کلی بحث کردیم با هم ولی فایده نداشت. _من نمی‌فهمم مگه ازدواج زوریه. دیگه بچه که نیستیم بزرگترا برای ما تصمیم بگیرن . _به نظرتون من چیکار میتونم بکنم ؟ مرغش یه پا داره . _رفتی بیرون بگو با هم تفاهم نداریم منم پشتت در میام . راستی من یه سوالی ذهنم و درگیر کرده ،بپرسم ؟ _بفرمایید. _کسی و زیر نظر داری؟ با تعجب سرش و بالا آورد و گفت: _از کجا فهمیدید؟ _ از اون جایی که برای بار اول نتونستی به حرف دلت گوش نکنی و روی حرف خاله نه اوردی ....حالا به خاله گفتی ؟ _ نه هنوز .‌میخواستم تازه بگم که حرف شما رو پیش اورد. _ اگه میگفتی دیگه الان لازم نبود اینجا بیاین ، یه راست میرفتین خونه عروس خانم آینده. _به این راحتی که میگین نیست. _چرا؟!! _من هنوز نمی‌دونم که اونم منو دوست داره یا نه ؟ _ نپرسیدی هنوز؟! مگه کی و دوست داری ؟ ادامه دارد.... نویسنده:وفا 🚫 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
گاهی اگر دعایت مستجاب نشد برو گوشه‌ای بنشین یک دل سیر گریه کن و بگو: اَللّهُمَّ اغْفِرْلىَ الذُّنُوبَ الَّتى تَحْبِسُ الدُّعاَّءَ خــــــــــدایا... ببخش آن گناهانم را كه دعـــــایم را حبس کرده است @downloadamiran
میگفت: مڹ یک چیزی فهمیده ام...! خدا شهادت را همیشه بہ آدم هایی دادہ ڪه در ڪار سخت کوشا بوده اند...🌱 🌙✨ شب جمعه است؛ اموات و شهدا رو یاد کنید با دسته گل صلوات محمدی 🌸🌿
صدای زیارت عاشورا بلند شده بود و تعدادی هم اونجا سخت گریه میکردند و ... علی هم راحت خوابیده بود.و با احترام میدادند.پیچیدنش تو پارچه سفید و تمام که شد تربت اصیل کربلا رو گذاشتن تو کفنش... با دستمال با پرچمی که از حرم حضرت زینب براش آورده بودن علی اونجا موند.تو بین اون همه و ما...رفتیم،زمانه مارو با خودش برد و علی موندگار شد و علی تاریخ ساز شد علی به علی(ع) رسید...به آرزوش... 🥺🥺🥺😭😭 خداحافظ رفیق
سلام می‌دهم از دور و دلخوشم که فرمودید هر آنکه در دل خود یاد ماست، زائر ماست💓 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ 💖روز تون 🌸پُـر از عطر خـدا 💖روز جمعه تــون 🌸معطر به بوی مـهربانی 💖الهـی 🌸دلتـون شـاد لبتون خندان 💖قلب تـون مملو از آرامـش 《 @downloadamiran
نگرانی هرگز مشکلی از فردا کم نمی کنه بلکه فقط شادی امروز رو از بین میبره سعی کن از روزت بهترین استفاده رو ببری به دیروز اجازه ندهید امروزتان رادردست بگیرد👌 { @downloadamiran }
[♡•○]> مقصدم عشــــق استـــ تو را می جویمــ... اَللَّهُمَّ عَجـــِّل لِقائِنَا بِحُجَّتِڪ... 《 @downloadamiran
🌱 يَا أَيُّهَا الْإِنسَانُ! إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَاقِيهِ ای انسان، تو در راه پروردگارت رنج فراوان می کشی، پس پاداش آن، راخواهی دید 🍂 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😍 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌ 🤲🏻 ⚡الّهُـمَّ عَجِـل لِولیِّـکَ الفَـرج⚡ 🌸 @downloadamiran 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 _توی بیمارستانی که دوره اینترن (Intern) میگذروندم . اونجا باهم آشنا شدیم . یه خانم پرستاره. ولی هیچ وقت بهش از علاقه‌م یا اینکه ازش خواستگاری کنم ،چیزی نگفتم. _هنوزم توی همون بیمارستان ِ؟ _بله. _مشکلی نیست که .من و فردا ببر تا آدرس و از عروس خانم بگیرم . _ واقعا این کار و میکنین.؟! _خودت گفتی جای خواهرتم. بلاخره خواهرا از این کارا میکنن دیگه. _ممنون ،نمیدونم چه طور جبران کنم. _تشکر اصلی و بذار وقتی بهم رسیدید ،بکن. وقتی از اتاق بیرون رفتیم و حسین روبه همه گفت «من و دخترخاله باهم حرف و متوجه شدیم باهم تفاهم نداریم. خاله : چی ندارین؟ تفاهم چه صیغه ای دیگه؟ _یعنی علایق ما با هم جور در نمیاد . نقطه نظر مشترک نداریم. _ چشمم روشن . تو این حرفا رو بلد بودی و من نمی‌دونستم ؟ من: خاله چرا زور میکنین ؟ ما حرف زدیم . دیدیم اصلا نمی‌تونیم کنار هم زندگی کنیم. خاله: تو حرف نزن که هر چی میکشم از دست توعه. تو یادش دادی این حرفا رو بزنه . وگرنه حسین من ، رو حرف مادرش نه نمی‌گفت . حسین : عه مامان این چه حرفیه؟ خاله: آقا مرتضی جمع کن بریم . خواهر ببخشید که باعث ابروریزی شدیم .» بعد رفتن‌شان تازه سرکوفت های مامان شروع شد : _دختر تو عقل نداری ؟ این چه کاری بود کردی ؟ اگه شما دوتا با هم ازدواج نکنین ،جواب در و همسایه رو چی بدم من ؟هان؟؟ نه بگو دیگه . این همه من و خاله‌ت هرجا رفتیم گفتیم حسین و نرگس مال همن . نشون همن . بعد تو معلوم نیست تو گوش حسین چه خوندی که اومده تو جمع میگه تفاهم نداریم. خواستم جواب مامان را بدهم که بابا مانع شد و گفت: خانم چرا زور میگین به بچه . این نرگس که گناهی نداره . ماشاءالله عاقل و بالغن. رفتن حرف زدن ،دیدن شبیه هم نیستن. دیگه این همه داد و قال نداره که. مامان که وقتی حرص میخورد ،فشارش می‌رفت بالا . رنگش مثل لبو ،سرخ شده بود . علی شانه های مامان را ماساژ میداد . پدرم آرام صحبت می‌کرد و او را به آرامش دعوت می‌کرد . من هم گوشه ایستاده بودم و به دیوار تکیه داده بودم و به این نمایش نگاه میکردم . بهتر از همه می‌دانستم چرا مامان حرص میخورد . چون نقشه‌ایی که با خاله کشیده بود ،بهم خورد و به خواسته‌شان نرسیده بودن. محمد با دستگاه فشار آمد. همان طور که فشار مامان را می‌گرفت ،روبه من کرد و گفت: _به جای اینکه اونجا وایستی. برو برای مامان یه نصف لیوان ابغوره بیار . نمی‌بینی فشارش رفته بالا .‌ هنوز از پذیرایی خارج نشده بودم که اضافه کرد: _قرص فشارم‌ بیار . _امر دیگه ای باشه ؟ بابا: نرگسسسس. _ رفتم بابا . ______________________ _بله ؟ _سلام ،من رسیدم . _سلام پسرخاله.الان میام . کجا پارک کردی؟ _جلوی در خونه تونم . _نه برو کوچه پشتی. اونجا بهتره . _باشه پس لطفاً زود بیاین . تلفن را قطع کردم. آخرین نگاه را در آینه به خود انداختم و گوشی به دست از اتاق بیرون زدم .پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفتم تا مبادا مامان و بابا را بیدار کنم .صبح روز جمعه بود و قرار بود با حسین به بیمارستان بروم و خانم آینده حسین را ببینم و قبل ۹صبح به خانه برگردم ، تا کسی متوجه نبود من در خانه نشود. روی پله های ایوان نشسته بودم تا بند کفش هایم را ببندم با دستی که روی شانه ام گذاشته شد ترسیدم: _جایی میری؟! _وای تویی ! اره میرم پیاده روی. _پیاده روی میری یا با حسین میخوای بری بیرون ؟ _ تو از کجا فهمیدی؟! _ منو دست کم گرفتی . میدونستم حسین آدمی نیست که بخواد روی حرف خاله ،نه بیاره. همون دیشب فهمیدم نقشه توعه. _ باریکلا .خوب منو شناختی! _ بعد نماز صبح،حسین زنگ زد و اجازه تو گرفت که بذارم باهاش بری. _حالا که فهمیدی به مامان نگو ، بذار پسر خاله خودش به همه بگه ،کس دیگه‌ای و دوست داره. گرچه مامان همه ی اینا رو از چشم من میبینه. _باشه ولی اومدی خونه ،هرچی شد و باید بگی. _قبوله ،من برم فعلا خداحافظ _به سلامت. نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
اســتورے🎥و عکسـ📸ـ نوشت و بیــوﳙـاے عاشقـღـانہ♡وانڪَیـزشے☘و...آموزش نرم افزارﳙـاے ڪاربردے📲 🗣[ @downloadamiran ]👌
باید غبار صحن تو را طوطیا کنند آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند هو هوی باد نیست که پیچیده در رواق خیل ملائکند رضا یا رضا کنند بازار عاشقان تو از بس شلوغ شد ما شاعرت شدیم که ما را سوا کنند هرگز نمیرد آنکه دلش جَلد مشهد است حتی اگر که بال و پرش را جدا کنند هر کس به مشهد آمد و حاجت گرفت و رفت او را به درد کرببلا مبتلا کنند دردی عظیم و سخت که آن درد را فقط با یک نگاه گوشه ی چشمت دوا کنند از آن حریم قدسی ات آقای مهربان آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند ✍ @downloadamiran 📝
🍀 🍀 🍀 🍀 ☘ ☘ ❇️روزی مجنون آهنگ دیار لیلی کرد. با بی قراری برشتری سوار شد و با دلی لبریز از مهر به جاده زد. در راه گاه خیال لیلی آنچنان او را باخود می برد. شتر نیز در گوشه ی آبادی بچه ای داشت. او هر بار که مجنون را از خود بیخود می دید به سوی آبادی بازمی گشت و خود را به بچه اش می رساند. مجنون هر بار که به خود می آمد در می یافت که فرسنگ ها راه را بازگشته است. او سه ماه در راه ماند پس فهمید که آن شتر با او همراه نیست ؛پس اورا رها کرد و پای پیاده به سوی دیار لیلی به راه افتاد..... به راستی مولانا با این حکایت نشان می دهد که روح ما همان مجنون است و عشق معنوی حق ، همان لیلی است. تن ما همان شتر است و وابستگی ها و دل مشغولی های جهان مادی بچه آن شتر است. وقتی از علت حقیقی بودنمان در جهان مادی که همانا شناخت حقیقت خویشتن است غافل شویم و به آن نپردازیم، به تن و خواسته های گذرای مادی تن سرگرم می شویم و از رسیدن به حقیقت بازمی مانیم. بهتراست موانع رسیدن به وصال را کنار بزنیم و با گام استوارتر عزم خانه ی دوست کنیم ... { @downloadamiran }
(علیه السلام): مرگ، نزديك، و همراهى با دنيا اندك است. 📚 نهج‌البلاغه‌حکمت168 ╔═══★☆★═══╗ @downloadamiran ╚═══★☆★═══╝
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂🍃 🍒 🍒 🌺سلام ، بهتر است بوی اخلاق و انسانیت بدهد🌸 نه بوی نفت و نیاز😱 یکی از بزرگان می‌گفت: ما یک گاریچی در محلمان بود، که نفت می‌برد و به او عمو نفتی می‌گفتند. یک روز مرا دید و گفت: سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟ گفتم: بله! گفت: فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است! من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟ گفت: قبل از اینکه خانه‌ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می‌گرفتی، حالم را می‌پرسیدی. همه اهل محل همین‌طور بودند. هرکس خانه‌اش گازکشی می‌شود، دیگر سلام‌علیک او تغییر می‌کند… از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت می‌داد. عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاق بدهد. سی سال او را با اخلاق خوب تحويل گرفتم. خیال می‌کردم اخلاقم خوب است. ولی حالا که خانه‌ام را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم. 🍒یادمان باشد، سلام‌مان بوی نیاز ندهد!🍒 ====================== @downloadamiran ======================
امیرالمومنین علیه السلام: دنیا به هیچ یاری وفا نمی کند.🌻 🍃❣امید زندگی ❣🍃 🌿 @downloadamiran 🌿
‌نگران‌نگاه‌خدابه‌خودت‌باش! تا‌نگرانی‌ازنگاه‌دیگران‌اسیرت‌نکند؛ مشکل‌‌خودرارسیدن‌به‌رضایت‌خداقرار‌بده..! تا‌بسیارےازمشکلاتت‌برطرف‌شوند..(:🌱 🍃❣امید زندگی ❣🍃 ( @downloadamiran )