eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
275 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
اســتورے🎥و عکسـ📸ـ نوشت و بیــوﳙـاے عاشقـღـانہ♡وانڪَیـزشے☘و...آموزش نرم افزارﳙـاے ڪاربردے📲 🗣[ @downloadamiran ]👌
باید غبار صحن تو را طوطیا کنند آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند هو هوی باد نیست که پیچیده در رواق خیل ملائکند رضا یا رضا کنند بازار عاشقان تو از بس شلوغ شد ما شاعرت شدیم که ما را سوا کنند هرگز نمیرد آنکه دلش جَلد مشهد است حتی اگر که بال و پرش را جدا کنند هر کس به مشهد آمد و حاجت گرفت و رفت او را به درد کرببلا مبتلا کنند دردی عظیم و سخت که آن درد را فقط با یک نگاه گوشه ی چشمت دوا کنند از آن حریم قدسی ات آقای مهربان آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند ✍ @downloadamiran 📝
🍀 🍀 🍀 🍀 ☘ ☘ ❇️روزی مجنون آهنگ دیار لیلی کرد. با بی قراری برشتری سوار شد و با دلی لبریز از مهر به جاده زد. در راه گاه خیال لیلی آنچنان او را باخود می برد. شتر نیز در گوشه ی آبادی بچه ای داشت. او هر بار که مجنون را از خود بیخود می دید به سوی آبادی بازمی گشت و خود را به بچه اش می رساند. مجنون هر بار که به خود می آمد در می یافت که فرسنگ ها راه را بازگشته است. او سه ماه در راه ماند پس فهمید که آن شتر با او همراه نیست ؛پس اورا رها کرد و پای پیاده به سوی دیار لیلی به راه افتاد..... به راستی مولانا با این حکایت نشان می دهد که روح ما همان مجنون است و عشق معنوی حق ، همان لیلی است. تن ما همان شتر است و وابستگی ها و دل مشغولی های جهان مادی بچه آن شتر است. وقتی از علت حقیقی بودنمان در جهان مادی که همانا شناخت حقیقت خویشتن است غافل شویم و به آن نپردازیم، به تن و خواسته های گذرای مادی تن سرگرم می شویم و از رسیدن به حقیقت بازمی مانیم. بهتراست موانع رسیدن به وصال را کنار بزنیم و با گام استوارتر عزم خانه ی دوست کنیم ... { @downloadamiran }
(علیه السلام): مرگ، نزديك، و همراهى با دنيا اندك است. 📚 نهج‌البلاغه‌حکمت168 ╔═══★☆★═══╗ @downloadamiran ╚═══★☆★═══╝
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂🍃 🍒 🍒 🌺سلام ، بهتر است بوی اخلاق و انسانیت بدهد🌸 نه بوی نفت و نیاز😱 یکی از بزرگان می‌گفت: ما یک گاریچی در محلمان بود، که نفت می‌برد و به او عمو نفتی می‌گفتند. یک روز مرا دید و گفت: سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟ گفتم: بله! گفت: فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است! من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟ گفت: قبل از اینکه خانه‌ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می‌گرفتی، حالم را می‌پرسیدی. همه اهل محل همین‌طور بودند. هرکس خانه‌اش گازکشی می‌شود، دیگر سلام‌علیک او تغییر می‌کند… از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت می‌داد. عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاق بدهد. سی سال او را با اخلاق خوب تحويل گرفتم. خیال می‌کردم اخلاقم خوب است. ولی حالا که خانه‌ام را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم. 🍒یادمان باشد، سلام‌مان بوی نیاز ندهد!🍒 ====================== @downloadamiran ======================
امیرالمومنین علیه السلام: دنیا به هیچ یاری وفا نمی کند.🌻 🍃❣امید زندگی ❣🍃 🌿 @downloadamiran 🌿
‌نگران‌نگاه‌خدابه‌خودت‌باش! تا‌نگرانی‌ازنگاه‌دیگران‌اسیرت‌نکند؛ مشکل‌‌خودرارسیدن‌به‌رضایت‌خداقرار‌بده..! تا‌بسیارےازمشکلاتت‌برطرف‌شوند..(:🌱 🍃❣امید زندگی ❣🍃 ( @downloadamiran )
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 به ماشین حسین که رسیدم ،سوار شدم و قبل از اینکه غر بزند و بگوید چرا دیر کردم،گفتم : _ ببخشید پسرخاله ، می‌دونم دیر کردم ،اما با محمد حرف میزدم . _ حالا اشکال نداره. امیدوارم دیر نرسیم. استارت زد و ماشین را به حرکت در آورد . با سرعت در خیابان های خلوت می‌رفت . قرار بود وقتی شیفت عوض میشود ،حسین اورا به من نشان بدهد تا من با او حرف بزنم. خوشحال از در ورودی بیمارستان با زهرا بیرون آمدم . در همان نیم‌ساعت که با هم صحبت کردیم کلی با هم صمیمی شده بودیم . زهرا دختر خوب و خون‌گرمی بود . استخوان بندی ظریفی داشت و کمی از من کوتاه تر بود. از زهرا خداحافظی کردم به سمت جایی که ماشین پارک شده بود رفتم . روی صندلی ماشین که جا گرفتم ،از توی جیبم کاغذی که آدرس را روی آن نوشته بودم ،به حسین دادم. _بفرما . اینم از آدرس زهرا خانوم . _زهرا دیگه کیه؟ _ وای حسین ! یعنی تو اسمشم نمیدونی؟!! _ نه آخه میدونی چیه ، همکارا همیشه به فامیلی صداش میزدن، تا حالا هم... _باشه فهمیدم . ولی اگه واقعا دوسش داری نباید کوتاه بیای . من باهاش حرف زدم ، زهرا هم به تو یه حسّایی داره . _ممنون بابت همه چی . _ خواهش میکنم . امروز روز کارته ؟ _اره شما رو میرسونم بعد برمی‌گردم . _نه دیگه ، خودم میرم خونه . _راستی دیشب خاله بعد رفتن ما ،درباره من چیزی نگفت ؟ _ نه چیزی نگفت بیشتر از دست من عصبانی شد . همه فکر میکنن من تو رو اغفال کردم و بهت گفتم که بگی نه . اشکال نداره دو روز قهر می‌کنه بعد آشتی میکنم با مامان . من دیگه برم خداحافظ. _به سلامت . به محمدم سلام رابرسونین .یاعلی . _حتما . نگاهی به ساعت انداختم. نیم ساعتی وقت داشتم . دست در جیبم کردم . خداروشکر کارت بانکی‌م در جیبم بود. مقداری پول از عابر بانک گرفتم تا پول نقد داشته باشم. با تاکسی به سمت خانه رفتم. قبل رفتن به خانه ،نان تازه و پنیر محلی گرفتم . نگاهم افتاد به احمد آقا ،پیر مرد گل فروش محل. دسته های گل را از ماشین خالی میکرد و به مغازه اش می‌برد . چند شاخه رز سفید برای آشتی با مادر گرام خریدم . وارد کوچه که شدم ، دیدم بابا از در خانه خارج شد و همین که میخواست در را ببندد ،گفتم _نبند بابا. نزدیک تر که شدم سلام کردم : _ علیک سلام . میبینم دختر بابا اون قدر بزرگ شده که خودش می‌ره نون میخره. _دیگع خوابگاه که بری مجبوری خودت همه کار بکنی از جمله نون خریدن. _گل ها رو برای کی خریدی؟ _ والا مامان قهر کرده سر قضیه دیشب ،با من حرف نمیزنه . برای مامان خریدم تا آشتی کنیم. _خوب کردی . اما بهش حق بده _بابا من فقط به پسرخاله یه پیشنهاد دادم اونم قبول کرد . اصلا میدونین چیه ؟ پسرخاله خودش یه دختر و انتخاب کرده و اون و دوست داره . امروز من و برده بود تا از اون دختر خانم شماره و آدرس خونه شون رو بگیرم . _ پس این بیرون رفتن کله صبحی بابت این بود ؟ چرا دیشب نگفتی بهم ؟ _بابا ناراحت نشو از دست من . قول داده بودم به پسرخاله که تا وقتی نفهمیدیم اون دخترم پسرخاله رو دوست داره یا نه ،به کسی نگم.اما محمد صبح قبل رفتن فهمید کجا میرم. _ یعنی خوشم میاد جسارت زیادی داری تو حرف زدن . به جوونی خودم رفتی . بیا برو تو . جلوتر رفتم و گونه ی بابا را بوسیدم . _ عاشقتم بابا که همیشه پایه کارای منی . _ زشته دختر . آدم تو کوچه این کارا رو نمیکنه . خندیدم و بابا هم از خنده ی من لبخندی به لب آورد و با هم وارد خانه شدیم. ادامه دارد.... نویسنده:وفا 🚫 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 امتحانات خرداد ماه هم رسیده بود و من در چشم بر هم زدنی دو ترم از دانشگاه را خوانده بودم . با کلی اتفاق ریز و درشت که باعث شد ،زندگیَم تغییر کند. از طرفی خوشحال بودم که به خانه برمیگردم و سه ماه از دست زندگی خوابگاهی آسوده و از طرفی دوری از مهتاب ،برایم سخت بود . نمی‌خواست به خانه ی عمویش برود تا مبادا آزاری از طرف خانواده اش به امیر‌صدرا برسد. کلی باهم حرف زده بودیم ولی قبول نمی‌کرد. البته بیشتر امیر‌صدرا به من فشار می‌آورد که هر طور شده باید مهتاب راضی شود . در آن زمان با خودم میگفتم «حتما سرّی در اصرار امیر‌صدرا و نرفتن مهتاب هست .» مانده بودم به حرف کدام یکی گوش بدهم . در آخر به حرف دلم گوش کردم هرچند که باعث رنجش مهتاب از من میشد اما مطمئن بودم جایی که خواهد رفت ،خیلی بهتر از زندگی در هتل است . آخرین امتحان هم داده بودیم و کم کم آماده می‌شدیم تا برگردیم . شب قبل بلاخره در بحث با مهتاب پیروز شدم و او قبول کرد به خانه عمویش برود. قرار بود محمد به دنبال مان بیاید . البته تا قبل اینکه بفهمد مهتاب هم با من است ، می‌گفت «کار دارم و سرم شلوغه» اما وقتی متوجه شد ، قبول کرد که بیاید . اول مهتاب را رساندیم . محمد کمک کرد و وسایلش را تا جلوی آسانسور برد . موقع خداحافظی همدیگر را بغل کردیم و او گفت: _خیلی دلم تنگ میشه . _منم همین طور .ولی در ارتباطیم. زنگ می‌زنیم بهم . مگه نه؟ از هم جدا شدیم و گفت : _اره . خیلی ممنون که منو آوردین تا اینجا . اگه امیر بود زحمت نمی‌دادم . _دیگه نشنوم بگی زحمت و اینا ... من چون میدونستم عموت نیست گفتم باهات بیام . من برم دیگه . خداحافظ. چند قدم هنوز نرفته بودم که یا چیزی افتاد و دوباره برگشتم روبه مهتاب و گفتم : _ یادم رفت بگم ، _چیو‌ ؟ _شماره خونتون و میدی ؟ مامانم میخواد. _باشه ، ولی برای چی ؟ _ شاید چند روز آینده برای امر خیر خدمت تون رسیدیم . _ برای کی ؟! _نمی خواد خودتو بزنی به اون کوچه معروف. مامان چند وقته تو رو در نظر داره .من منتظر بودم امتحان و بدیم تا فکرت مشغول نباشه. _ یهویی گفتی ، شوکه شدم . بعد از اینکه شماره را گرفتم دوباره خداحافظی کردیم و من از ساختمان بیرون آمدم . وقتی ماشین به راه افتاد،محمد گفت : _چی میگفتین دوساعت بهَم؟ خوبه گفته بودم کار دارم ! _ شماره خونشون و گرفتم ، یکم دیر شد. _برای چی؟ _آخه مامان، مهتاب و برای کسی در نظر داره ،گفت که بگیرم . کم‌کم اخم‌هایش را در هم گره خورد . و با حرص دنده را عوض کرد . آخ که چه قدر اذیت محمد ،کیف میداد . _نمی‌پرسی مامام برای کی در نظرش گرفته؟ با بی حوصلگی جواب داد: _چه می‌دونم ،حتما برای یکی از پسرای دوستاش که تو خیریه کار میکنن. _آآ اشتباه کردی . بگم برای کی؟ _ نرگس من این مسخره بازیاتو نمی‌فهمم . زود بگو ،حوصله ندارم . به حالت قهر برگشتم و گفتم : _منو بگو میخواستم با اب و تاب برات بگم . اصلا نمیگم . خودت تا چند روز دیگه میفهمی. حسابی کفرش را در آورده بودم . زیر لب لا‌اله‌الا الله گفت و با دست آزادش به کتفم زد و گفت : _ از کی تا حالا زود بهت حرف بر میخوره ؟ _.... _ مثل اینکه زیاد ناراحت شدی ؟ _.... _ بهم نمیگی؟ شانه ای بالا انداختم که یعنی نه . _ خیلی لوس شدی . _ من لوس نشدم .گفتی حوصله شنیدن نداری .منم ساکت شدم . _ هاهاها ...دیدی بلاخره حرف زدی ،خب حالا بگو برای کی ؟ _شرط داره . _دفعه اول شرط نداشت . باشه قبول . ولی ... _ ولی نداره. شرطم اینکه تو تابستون به من رانندگی یاد بدی . _ کلاس رانندگی برای همینه ها. _نوچ‌ دست فرمون تو بهتره . _ قبول . حالا بگو. _ آهان حالا شد . مامان برای تو میخواد بره خواستگاری از مهتاب . فوری ترمز گرفت که اگه کمربند نبسته بودم ،سرم به شیشه جلو میخورد . _ یواش تر _ شوخی میکنی؟ _نه جدی میگم . _ قرار نبود این موضوع بین خودمون باشه . رفتی گذاشتی کف دست مامان .؟ _ خود مامان گفت مهتاب دختر خوبیه برای محمد مناسبه . بعدشم مامانا از دل بچه هاشون خبر دارن . حالا چرا رفتی تو فکر ؟ راه بیوفت دیگه ،بوق ماشین پشتیا سوخت . تازه به خودش آمد و به راه افتاد . کمی که گذشت ، دیگر نتوانستم تحمل کنم شروع به خندیدن کردم . _ به چی میخندی ؟! _ به دیدن قیافت وقتی فهمیدی مهتاب خواستگار داره . خدایی باید فیلم می‌گرفتم ازت. _ خودت جای من بودی بیشتر قیافت خنده داشت . _ قول من که سر جاشه .؟ _ کدوم قول ؟ _ محمد اذیتم نکن . انتقام از من چیز خوبی نیست . _, دیگه دیگه . اولش باید فکر آخرش‌ و میکردی. _ ببین یه بار از تو قول گرفتما. زدی زیرش؟ خندید و گفت : باشه بعداز ظهر ها با هم میریم تمرین رانندگی . _ ایول . نویسنده:وفا 🚫 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran