eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
264 دنبال‌کننده
2هزار عکس
2هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 با ضربه‌ای که به در اتاقم خورد ، سرم را از روی کتاب بالا آوردم . گردنم بدجور گرفته بود . کتاب را بستم و روی میز گذاشتم. ضربه دیگری به در خورد که این بار بلافاصله، اجازه ورود دادم . علی بود : _ مامان میگه بهتره کم کم آماده بشی. یه ساعت دیگه مهمونا میرسن . _ مگه ساعت چنده ؟ و همزمان سرم را چرخاندم و به ساعت رومیزیم نگاه کردم . عقربه های ساعت ، ۶ را نشان می‌دادند. _ باشه . ممنون. اصلا گذر زمان را احساس نکرده بودم . از روی صندلی بلند شدم. علاوه بر گردنم ، کمرم هم خشک شده بود. همان طور که گردنم را ماساژ می‌دادم و به چپ و راست تکان می‌دادم ،زیر لب به خودم گفتم: « همش تقصیر این نویسنده هاست که اینقدر جذاب مینویسن آدم دلش نمیاد یه لحظه چشم از کتاب‌شون برداره » درد گردنم کمتر نشد که هیچ . بیشترم شد . تصمیم گرفتم به حمام بروم . پیش خودم فکر کردم شاید آب گرم بتواند کمی از دردش را کم کند . وقتی مامان متوجه شد میخواهم به حمام بروم ، گفت: _ الان چه وقته حموم رفتنه؟ از صبح تا حالا بیکار بودی می‌رفتی دیگه! بی توجه به غرغرش ، به حمام رفتم . اما گردن‌دردم خوب نشد . از مامان یک مُسکن گرفتم تا حداقل دردش را کم کند . با توجه به شرایط دستم ، یکی از تونیک هایم را برداشتم تا بپوشم . سفید و مشکی بود . شال را روی سرم تنظیم می‌کردم که زنگ خانه به صدا در آمد . خیلی دقیق ،سر ساعت ۷ ، آمدند . کنار مامان ایستاده بودم . عمو با همان جذبه مخصوص خودش وارد شد . با اینکه سه سالی میشد اورا ندیده بودم اما تغییری نکرده بود . فقط موهایش بیشتر سفید شده بود و عصایی در دست داشت. به ترتیب با همه سلام و احوالپرسی کرد . نوبت به من که رسید ،کمی بیشتر دستم را در دستش نگه داشت و گفت: _ ماشاءالله چه خانم شدی ! _ ممنون عمو . بعد عمو نوبت به عرفان بود که خودی نشان دهد. وقتی سلام کرد و خواست جعبه شیرینی و گل را به دستم بدهد ، تازه قیافه‌اش را دیدم . از نظر ظاهری هیچ مشکلی نداشت . تمام اندام صورتش ، متناسب بود . چشمانی مشکی و درشتی داشت . و موهایش را به طرز زیبایی بالا داده بود .پیراهن مشکی و کت اسپرت طوسی رنگش ، پوست صورتش را روشن تر کرده بود . عرفان برعکس من ، اصلا نگاهش را بالا نیاورد و متوجه نشد که من با یک دست نمیتوانم جعبه و گل را با هم بگیرم . البته از قیافه و اخمی که در صورتش وجود داشت ، فهمیدم او هم به اجبار ، به خواستگاری آمده است. _ بدین من ، نرگس نمیتونه . به وضوح دیدم که از حرف مامان تعجب کرد.با ببخشیدی ، گل و شیرینی را داد و رفت. پشت سر مامان وارد آشپزخانه شدم و گفتم: _ این دیگه کیه ؟ دوساعته جلوش وایستادم نمی‌بینه من دستم تو گچه ، نمیتونم ازش بگیرم ! مامان که با قوری در لیوان ها چای می‌ریخت، گفت: _ هیس!!! یواش‌تر! الان میشنوه _ خب بشنوه ! من که اصلا ازش خوشم نیومد . _ خبه‌خبه ! از خداتم باشه . عموت خواستگاری هرکسی نمیره . _ حالا انگار پسرِعمو ، شاهزاده سوار بر اسب سفیده ... مامان نگه چپی به من کرد و گفت: _ نرگس ماجرای حسین و تکرار نمی‌کنیا؟ _ حسین که الان خوشبخته . با من بود بدبخت می‌شد. _ از الان گفتم که حساب کار دستت بیاد . اون شیرینا رو هم بچین تو ظرف . مشغول چیدن شدم که ادامه داد: _ از الان بگم عموت هرچی گفت ، میگی چشم . _ چرا؟! _ چرا نداره. بزرگترته . باباتم هرچی گفت میگی چشم . وسط خواستگاری یه چیزی نگی ابرومونو ببری! حواست و جمع کن ! _ من اصلا دلیل اصرار شما رو نمی‌فهمم . _ دلیلشم میفهمی. مامان سینی چایی را برداشت و من ظرف شیرینی را و با هم از آشپزخانه به پذیرایی رفتیم . در تمام مدتی که بزرگتر ها صحبت می‌کردند ، من به این فکر میکردم که چه طور خودم با سامان مواجه شوم و دستش را برای خانواده‌ام رو کنم . با صدا کردن مامان ،رشته ی افکارم پاره شد . تازه فهمیدم بابا و عمو در مورد ازدواج ما حرف می‌زنند . خودشان بریده بودند و دوخته بودند و می‌خواستند بدون اینکه نظر مرا بپرسند ، من و عرفان را به ازدواج هم دربیاورند . دهان باز کردم تا مخالف کنم که مامان نگذاشت و زیر لب گفت: _ گفتم هرچی شد ،میگی چشم . _ ولی مامان...! _ یامان ! خیلی سابقه خوبی برای خودت درست کردی که اعتراضم می‌کنی ! با حرف مامان از عصبانیت دستم را مشت کردم و اخم هایم را در هم کشیدم . نگاهم به عرفان افتاد . گویا او هم ناراضی بود که اخم کرده بود . با «مبارک باشه» عمو ، عرفان چنان نَه‌ای گفت که همه سکوت کردند . عمو گفت: ⛔️ می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
_ چی نه ؟ عرفان که از روی مبل بلند شده بود و ایستاده بود گفت: _ من یه شرطی دارم که باید با نرگس در میون بذارم . اگر قبول کرد ، اون موقع ازدواج می‌کنیم . _ خب بگو . _ اینجا نه . باید به خودش تنها بگم . بابا با لحنی که رگه های خنده را می‌شد از آن تشخیص داد گفت: _ اینکه مشکلی نداره. عرفان جان با نرگس برین تو حیاط ،حرفات و بزن . نگاهی هم به من کرد و گفت: _ برین باباجان ! من جلوتر حرکت کردم او هم پشت سرم . روی تختی که در حیاط داشتیم ، نشستم ولی او همان طور ایستاده بود . _ چرا نمی‌شینید ؟؟ _ تو راضی به ازدواج با کسی که نمی‌شناسیش هستی ؟ _ معلومه که نه . درسته فاملیم اما من یادم نمیاد قبلا کی همو دیدیم . شما چی ؟ _ من به اصرار بابا اینجام . من کس دیگه ای دوست دارم . اما چون سطح زندگی شون از ما پایین تره بابا راضی نیست . در واقع فرهنگ خانوادگی مون شبیه هم نیست . ولی برای من خود اون دختر مهمه . بخاطر همین بابا اصرار داره من با تو ازدواج کنم . چند قدم از من دور شد و پشت به من ایستاد و ادامه داد: _ فکر می‌کنه ازدواج با تو باعث میشه فکر اون و از سرم بندازم . منم ایستادم و گفتم: _ این چیزا رو چرا به من می‌گید؟ خب محکم جلو عمو وایستید و حرفتون و بزنید! _ تو بابا رو نمیشناسی . وقتی حرف میزنه باید عملی بشه . بابا مثل یک مستبد حرف شو به کرسی مینشونه . در ضمن فکر کردی من نگفتم؟ _ پس میخواید چیکار کنید ؟ کمی سکوت کرد ولی بعد با حرفی که زد ... _ من خیلی فکر کردم . تنها کاری که میشه کرد اینه که من شرط بذارم یک ماه ما به هم محرم بشیم . بعدش سر یه دعوای سوری همه چیز و بهم بزنیم و بگیم بدرد هم نمی‌خوریم. _ شوخیت گرفته ؟ مگه الکیه ؟! _ شوخی چیه ؟ جدیه! من خیلی به این موضوع فکر کردم. اگر این کار رو نکنیم اینا مارو به زور سر یک ماه میفرستن سر سفره عقد! _ عمو بچه نیست که با یه دعوا گول بخوره ! _ نگران نباش ! تو فقط قبول کن . خودم جوری برنامه می‌چینم که همه قبول کنن . _ اگه نشد چی ؟ _ تا حالا هرکس به من اعتماد کرده ، ضرر نکرده! به فکر رفتم . عمل به شرطش،ریسک بزرگی بود . _ تو دوست داری با کسی باشی که نمیخوایش؟ _ معلومه که نمی‌خوام. منم برای خودم و اینده‌م برنامه دارم . _ پس قبول کن . قول میدم بعد یک ماه حتی قیافه ی منم نمی‌بینی . سکوت کردم . دوست نداشتم زورکی به عقد کسی شوم از طرفی قدرت ایستادن مقابل خانواده را نداشتم . اگر مخالفت میکردم ، بابا فکر می‌کرد که من واقعاً کسی را دوست دارم . _ خب چی میگی ؟ _ اگه تنها راه نجات مون باشه ... قبول میکنم. لبخندی زد . که حس کردم واقعا پای حرفش می‌ماند . وقتی برگشتیم ، قرار شد صبح فردایش به محضر برویم تا صیغه محرمیت بین ما خوانده شود . عمو و بابا به این امر خیلی مصّر بودند. صبح فردا من به همراه خانواده‌م به محضری که عمو آدرسش را فرستاده بود رفتیم . من یک مانتو سفید و مشکی پوشیده بودم . نه آرایشی کردم نه حوصله ی تیپ زدن داشتم . مامان با دیدن من ، با لحن توبیخ آمیزی گفت که دستی به صورتم بکشم . اما من گفتم که این طور راحتم . بحث با من فایده نداشت و این را مامان فهمیده بود . کنار عرفان که نشستم ، هیچ حسی نداشتم . فقط به نتیجه ی آن عقد فکر می‌کردم . مامان چادری سفید بر سرم انداخت و گفت خوبیت ندارد بدون چادر باشم . خطبه که خوانده شد و ما محرم شدیم ، عمو انگشتری طلا به دست عرفان داد تا به دست من کند . دست راستم را بلند کرد و انگشتر را به انگشتم کرد . دست او هم مثل دست من سرد و یخ بود .‌ بعد محرم شدن تازه فهمیدم چه کاری کردم .پشیمان بودم از اینکه چرا حرف عرفان را قبول کرده بودم. به این فکر میکردم که اگر نقشه ‌اش اجرا نشود ، چه میشود ؟ باید تا آخر عمر با کسی زندگی کنم که هیچ حسی به او ندارم ؟ خانواده هایمان از ما زودتر به بیرون رفتند . عرفان آرام طوری که بقیه متوجه نشوند گفت:, _ برای اینکه طبیعی رفتار کنیم ، دستت و به دستم بده . دستم را در دستش گرفت . دیگر سرد نبود . به همراه هم از پله های محضر پایین رفتیم . ناهار را در خانه ی عمو دعوت بودیم . هنگامی که خواستم سوار ماشین بابا شوم ، عمو گفت: _ نرگس جان شما با عرفان بیا خونه . _ چرا عمو ؟ ⛔️ نویسنده:وفا می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
_ شما دیگه از این به بعد اختیارت دست شوهرته . الانم که بهم محرم هستید. _ بله درست می‌گید . بعد سفارش های مامان به من ، آنها رفتند ، و فقط ما دونفر ماندیم. عرفان یک سمند سفید داشت که با هم سوار شدیم . هردو در سکوت به فکر رفته بودیم . سردردی که داشتم با گردن‌درد دیروزش ، امانم را بریده بود و هر چند دقیقه یکبار گردنم را ماساژ می‌دادم . عرفان متوجه حالم شد و گفت: _ چیزی شده ؟ _ نه گردنم درد می‌کنه . _ قرصی چیزی میخوردی . _ خوردم فایده نداشت. چند لحظه بعد ماشین را نگه داشت و پیاده شد . در نبود عرفان موبایلم زنگ خورد . شیرین بود . گفت که اطلاعات مهمی از سامان بدست آورده . وقتی دیدم عرفان به ماشین نزدیک می‌شود ، تماس را خلاصه کردم و گفتم بعدا زنگ میزنم . وقتی نشست ، نایلونی را جلویم گرفت . با تعجب گفتم: _ اینا چیه ؟ _ پماد پروکسیکام . وقتی گردنم درد می‌کنه اینو استفاده میکنم . _ ممنون _ توش قرص برای سردردت هم گرفتم . _ علم غیب داری ؟! _ نه .چه طور؟! _ پس از کجا فهمیدی سرم درد می‌کنه ؟ خنده ای کرد و گفت: _ از روی حالات و رفتارت فهمیدم . _ جالبه ... ادامه دارد.... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🌸🍃 🍃 🔖 محتوای آنتی‌اکسیدانی کلم بروکلی ممکن است یکی از مهم‌ترین مزایای آن برای سلامتی انسان باشد. به معکوس کردن تاثیر تابش آفتاب بر پوست ارتباط دارد. سرشار از فیبر است. ماده رژیمی اصلی که با درمان یبوست می‌تواند تقریبا تمام اختلالات معده را درمان کند. بروکلی با داشتن مقدار قابل توجهی ویتامین C، به جذب آهن در بدن کمک شایانی می‌کند و از سرماخوردگی پیشگیری می‌کند.  کافی است بروکلی بخورید تا افزایش خون را در بدن‌تان احساس کنید که سرشار از اکسیژن است و عملکرد سیستم‌تان را در بهترین حالت حفظ می‌کند.  ادامه دارد... ♦️لطفا انتشار بدهید👌 🍃 🌸🍃 🆔 @downloadamiran
ذهنتان را از خاطرات و احساسات تلخ و منفی پاک کنید... تا راهی نورانی و زیبا پیش رویتان گسترده گردد... 🌸 @downloadamiran 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صل الله علیک یا اباعبدالله... حی علی العزای خدا می‌رسد به گوش باید لباس مشکی خود را به تن کنیم فرا رسیدن ماه محرم، ایام عزاداری سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) و یاران با وفایش تسلیت باد حی علی العزای خدا می‌رسد به گوش باید لباس مشکی خود را به تن کنیم... 🖤 😭 🎞 👌 👇 ┄┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄ 🆔 @downloadamiran
🔰 حاج قاسم سلیمانی: سلام بر حججی که حجتی شد در چگونه زیستن و چگونه رفتن. فدای آن گلویی که همچون گلوی امام حسین (ع) بریده شد، و سلام بر آن سری که همچون سر مولای شهیدان دفن آن نامشخص و به عرش برده شد. 🇮🇷 انتشار به مناسبت سالروز شهادت شهید محسن حججی 🍃 @downloadamiran 🍃
🖤 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ