eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
127 دنبال‌کننده
862 عکس
126 ویدیو
6 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
قطعه گمشده ای از پر پرواز کم است یازده بار شمردیم و یکی باز کم است این همه آب جاریست نه اقیانوس است عرق شرم زمین است که سرباز کم است 🌻
باید که فارغ شد از این شهرِ شلوغ، دور شد از قیل و قال، یعنی حال خوش جمعه یعنی؛
زیباترین‌فصلِ‌خد‌اآمد‌ ؛ غم‌واندوهت‌ر‌ابه‌‌برگ‌درختان‌آویزان‌کن !' چند‌روز‌دیگر‌میریزند . . .
خب بریم سراغ 💯
💯 متن شماره1⃣ رخت برمی بندد و با خستگی کوله بار گرما را به دوش می‌گیرد اصرار برای ماندنش بی فایده است چراکه همیشه از دلگیر می‌شود است دیگر... ارسالی از دوست خوبمون: زهرا حاجی خانی •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
💯 متن شماره 2⃣ پائیز که می شود 🍂🍁 دنیای رنگارنگ گودکی ام در ذهنم مرور می شود عطر خوش کاغذ و کتاب طعم شیرین سیب و انار صدای خش خش برگ ها رقص زیبای قلم بر دفتر ویادنیک دوستانِ صمیمی وجان تقویم دلم را به افق آن روزها تنظیم می کند😇 یادش بخیر روزگار کودکی خنده های ازته دل بازیهای سنتی خاطرات مدرسه و... این روزها هم می گذرد 🦋 و تبدیل به خاطره می شود امید که خاطرات خوشش بیشتر باشد😇 ارسالی از دوست خوبمون: زهرا حاجی خانی •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
💯 متن شماره3⃣ شهریور جان! عاشقی را از غروب های پاییز بیاموز! از آن خش خش برگ های پاییزی؛ از صدای باد در سکوتی دل نواز... ارسالی از دوست خوبمون: ریحانه‍ خانوم🌿 •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
💯 متن شماره4⃣ پاییز است و صدای خش‌خش برگ‌های زرد و نارنجی؛ غروب و شب‌ طولانی یلدا؛ مهر و باران‌های گاه‌ و بی‌گاهش؛ آبان و خزان درختان؛ آذر و سوز سرد شهر؛ فصل عاشقی کردن شهریور در پاییز و شروع سلطنت مهر و آبان و آذر؛ ارسالی از دوست خوبمون: fatemeh •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
💯 متن شماره 5⃣ کم‌کم شهریور چمدانش را جمع می‌کند و کوله بارش را آماده سفر؛ مثل هر مسافری ،در انتظار است؛ در انتظار رسیدن به پاییز . قرار است در ایستگاه، پاییز را با سه دوستش ملاقات کند: "مهر، آبان، آذر" اما سالهاست که عجله می‌کند و هیچ کدامشان را ندیده، ایستگاه را ترک می‌کند. ارسالی از دوست خوبمون: 𝓋𝒶𝒻𝒶 •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
💯 متن شماره6⃣ 🍂🍁با غروب آخرین روز شهریور وارد فصل پاییز، فصل رنگ‌ها می‌شویم و طبیعت لباس زرینش را به تن می‌کند و در چرخش برگ‌ها خودنمایی می‌کند.🥰 الهی با هر برگی که از درختان به زمین می‌افتد یک غم از زندگیتان جدا شود🤲 🍂زندگی‌تون به گرمی رنگهای پاییز🍁 ارسالی از دوست خوبمون: کلک خیال •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
💯 شماره7⃣ _ کی همدیگر رو ببینم؟ _فردا، همون جای همیشگی کنار برکه. _فردا دیره! خیلی وقت ندیدمت، نمیشه امروز؟! _باشه غروب خورشید بیا.. . . دمدمای غروب کنار برکه زیر بارش برگ‌های پاییزی _سلام ای همه زندگیم! بیا بغلم خیلی دلتنگتم... _سلام به روی ماهت!شرمنده هنوزم بغل کردن ممنوع _آخرین باری که دیدمت و یک دل سیر بغلت کردم نیمه شهریور بود! یادته؟ _بله عزیز دل! ولی من همش با بیمارا سروکار دارم، هنوزم که کرونا دلخوش کرده و نرفته..‌. _شاید این آخرین دیدارباشه عزیزِ مادر... _خدا نکنه این چه حرفیه . . هنوز آغوش بازش جلوی چشممه... می‌دونست آخرین دیداره... ای کاش بغلش می‌کردم... دلتنگ آغوش گرمتم مادر... ارسالی از دوست خوبمون: AAM •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
Be Hamin Sadegi.pdf
4.18M
(مذهبی) در این رمان میخوانیم : میگفت نباشم؛ چون حس می‌کرد سادگیاش این روزها خریدار ندارد؛ اما داشت، من خریدار بودم. همه‌ی سادگیهای عاشقانهاش را. قدم زدم کنارش در جاده‌های سادگی، تا بفهمد من فقط عشق را با یک رنگ کنارش میپسندم، آن هم به رنگ سادگی. اصلاً سادگی یعنی زندگی؛ یعنی خودت باشی و او دور از همه‌ی حرفهایی که می‌ارزد حتی به گوش کردن. دور از لذتهایی که فقط برای چند ثانیه و گذرا است و فقط زرق و برق دنیا. اصلا سادگی؛ یعنی خودِ خود عاشقی.
‌اگر بخواهید دائما در موردِ انسان‌ها قضاوت کنید هرگز فرصتِ دوست‌ داشتنِ آن‌ها را نخواهید داشت...
ساکنان قلبت را به دقت انتخاب کن چراکه هیچ کس به غیر از تو بهای سکونتشان را نخواهد پرداخت... ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ ✍@downloadamiran_r
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح‌تون مملو از آرامش 🍁
با آن همه دلداده، دلش بسته‌ی ما شد ای من به فدایِ دلِ دیوانه پسندش!
همه‍ بـر سـر زب‍ـانـنـد و تــو در مـيـان جـانـی💫 👤سعدی
از پشت تریبون دلم، عشق چنین گفت: محبوب تو زیباست! قشنگ است! ملیح است! اعضای وجودم همه فریاد کشیدند: احسنت، صحیح است! صحیح است! صحیح است! 🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 🌷علی لندی، قهرمان ملی آسمانی شد😭😭 🔹علی لندی، نوجوان شجاع و فداکار ایذه ای و قهرمان ملی درگذشت. این نوجوان ۱۵ ساله و اهل شهرستان ایذه استان خوزستان در پی یک حادثه آتش سوزی در ایذه با ایثار و از خودگذشتگی جان دو زن را نجات و خود دچار سوختگی شدید می شود. 🔹علی لندی بدلیل سوختگی زیاد بستری و پس از اقدامات اولیه در بیمارستان طالقانی اهواز برای سیر مراحل درمان خود به بیمارستان امام موسی کاظم اصفهان اعزام شده بود.
🕰 درجا بلند شدم و صدای آخم درآمد. بلعمی برگشت. –چی شد؟ –هیچی، همون کمرم. –نکنه دیسک کمر داری؟ به طرف در راه افتادم. –نه‌بابا، توام، با دیدن شخصی که روی صندلی در سالن نشسته بود خشکم زد. همانجا جلوی در ایستادم و مبهوت نگاهش کردم. او سرش پایین بود و با گوشی‌اش ور می‌رفت. آرام، عقب، عقب رفتم. بلعمی دنبالم آمد و پرسید: –چت شد؟ –هیچی، تو برو اونجا، بهش یه چایی چیزی بده سرش رو گرم کن تا آقای چگینی بیاد. در رو هم ببند. بلعمی با حیرت گفت: –میخوای بگم پاشه بره؟ –نه، تو برو، من زنگ بزنم به آقای چگینی ببینم کجاست. فوری پشت میز راستین رفتم و گوشی را برداشتم و شماره راستین را گرفتم. راستین با اولین بوق جواب داد. –بله. –الو. –جانم خانم مزینی. آخر مگر الان وقت گفتن این کلمه‌ی لعنتی است. خودم را روی صندلی رها کردم. –سلام. –سلام. چیزی شده زنگ زدی؟ –نه، فقط یکی امده باهاتون کار داره. –عه، رامین امد؟ ما تو راهیم. چند دقیقه دیگه اونجاییم. گوشی رو بده رامین. –اینجا نیست. تو راهرو نشسته. –مگه نگفتم بیارش ازش... –بله یادمه گفتید، اونجا بلعمی داره ازش پذیرایی می‌کنه. مکثی کرد و گفت: –چند دقیقه دیگه میرسیم. –ببخشید از مشتریها هستن؟ –نه، این رو خبازی معرفی کرد چند بارم باهاش تلفنی صحبت کردم. بچه‌ی خوبیه، یه کاری پیشنهاد داد که قراره با هم انجام بدیم. بدون فکر گفتم: –یعنی کاری غیر از نصب و فروش دوربین مدار بسته؟ –آره، چطور مگه؟ –هیچی، فقط میگم خب آخه شناختی که ازش ندارید. –مشکلی نیست. حالا قراره امروز با هم صحبت کنیم تا بیشتر توضیح بده. –آهان. باشه پس فعلا. به خاطر استرسی که داشتم مدام پایم را تکان می‌دادم. اگر رامین جلوی راستین حرفی بزند چه؟ نمی‌خواستم کسی چیزی از گذشته‌ام بداند. کمی فکر کردم و بعد به این نتیجه رسیدم که تا راستین نیامده با رامین روبرو شوم بهتر است. شاید جلوی آنها حرفی بزند که باعث خجالتم شود. گوشی را برداشتم و به بلعمی گفتم: –بلعمی جان، زنگ زدم آقای چگینی گفت مهمونش بیاد تو اتاق خودشم الان میرسه. راهنماییش کن بیاد اینجا منتظر بمونه. چند دقیقه بعد تقه‌ایی به در خورد و رامین وارد شد. بلند شدم و همانطور که به طرف میزم میرفتم سلام کوتاهی کردم و خیلی جدی به طرف صندلیها اشاره کردم و گفتم: –بفرمایید بشینید الان آقای چگینی تشریف میارن. با دیدنم همانجا جلوی در ایستاد. بی اعتنا پنجره‌ی اتاق را باز کردم. او آرام در اتاق را بست و همانجا ایستاد. نگاهش کردم. جدی‌تر از قبل گفتم. –بفرمایید بشینید آقا. خیلی آرام به طرف صندلیها رفت. به طرف در رفتم و باز گذاشتمش و دوباره پشت میزم نشستم و خودم را با کامپیوتر روبرویم مشغول کردم. –شما من رو یادتون نمیاد؟ با اخم نگاهش کردم. –چرا، خیلی خوب یادم میاد. قیافه‌ی مهربانی به خودش گرفت مثل همان موقع که مخ آن دختر را داشت میزد و گفت: –اون روزا جوون بودم و خیلی اشتباه کردم، ولی مرور زمان آدم رو با تجربه می‌کنه. حرفش را بریدم. –مادرتون خوبن؟ لبخند زد. –اره خوبه. پوزخندی زدم. –خبر داره با کاری که کرد پسرش هنوزم داره مخ دخترارو میزنه؟ هنوزم فکر میکنه ازدواج برای شما زوده؟ از حرفم خوشش نیامد و اخمهایش را درهم کرد. –چرا تهمت می‌زنید خانم؟ حرفتون خیلی توهین آمیزه. بلند شدم و به طرفش رفتم. –تهمت؟ اون دختری که همین چند وقته پیش سوار ماشین قرمزتون بود کی بود. الان کجاست؟ رنگ صورتش تغییر کرد و با خشم نگاهم کرد. می‌خواست حرفی بزند ولی من زود از اتاق بیرون آمدم. همان موقع راستین و آقا رضا با یک جعبه شیرینی وارد شدند. با دیدن من راستین به اتاق اشاره کرد و پرسید: –اونجاست؟ با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم. بلعمی پرسید: –شیرینی چیه؟ راستین گفت: –خباز دیگه نمیاد. آقا رضا سهمش رو خرید. لبهای بلعمی آویزان شد و گفت: –آهان به سلامتی. راستین به طرف اتاق رفت. آقا رضا جعبه شیرینی را به طرفم گرفت و گفت: –میشه این رو بدید خانم ولدی؟ –مبارکه، بله حتما. لبخند پهنی زد و او هم به اتاق رفت. به آبدار خانه که رفتم پیش خانم ولدی ماندم تا مجبور نشوم به اتاق بروم.
🕰 خانم ولدی شیرینی را داخل ظرفی چید و با چند پیش دستی به اتاق برد. بعد از چند دقیقه آمد و گفت: –آقا گفت بهت بگم بری تو اتاق. دوباره استرس گرفتم. –برای چی؟ من که فعلا اونجا کاری ندارم. ولدی دستش را جلوی دهانش برد و گفت: –لابد باهات کار داره دیگه، پاشو. با بی‌میلی بلند شدم و پرسیدم: –رفتی داخل اتاق چیکار می‌کردن؟ –حسابی گرم حرف زدن بودن. تو چت شده؟ مگه امدن خواستگاریت؟ بی‌حرف به طرف اتاق راه افتادم. تقه‌ایی به در زدم و وارد اتاق شدم و فوری پشت میزم نشستم. راستین گفت: –خانم مزینی ایشون آقا رامین هستن. قراره با هم یه کاری رو جدای کار خودمون شروع کنیم. من بهشون گفتم که کارهای مقدماتی رو تو می‌تونی انجام بدی و کمکشون کنی. در لحظه احساس کردم رنگ از رخم پرید. هراسان گفتم: –من؟ من نمی‌تونم. راستین و آقا رضا متحیر نگاهی به یکدیگر انداختند. رامین سرش را پایین انداخت و گفت: –اگه ایشون نمی‌تونن بچه‌ها هستن انجام میدن، مشکلی نیست. آقا رضا گفت: –اگر این کار صد درصد شد من خودم هستم. خانم مزینی کارهای همین شرکت رو انجام بدن بهتره. با چشم‌های گرد شده پرسیدم: –مگه می‌خواهید یه شرکت دیگه بزنید؟ راستین گفت: –فقط می‌خواهیم ثبت کنیم جاش که همینجا میشه. واسه وام گرفتن لازمه، آقا رامین تو بانک آشنا داره، می‌تونه کارمون رو راه بندازه. با خشم به رامین نگاه کردم. چرا راستین اینقدر زود به او اعتماد کرده بود. یک ساعتی با هم صحبت کردند. کم‌کم متوجه شدم که رامین می‌خواهد برایشان چکار کند. می‌خواست از اعتبار رامین و از گردش حسابش استفاده کند و از بانک درخواست وام کند و خیلی راحت درصد کمی از وام را بردارد و برود. بعد راستین باید وام را به تنهایی پس بدهد. بعد از رفتن رامین رو به راستین گفتم: –چرا می‌خواهید این کار رو انجام بدید؟ این که همش به نفع اونه، اگر نتونی وام رو پس بدی چی؟ شرکت از دست میره که... راستین گفت: –ریسکه دیگه، چاره‌ایی نداریم. آقا رضا گفت: –البته هنوز بهش اوکی ندادیم. قراره فکر کنیم. من به رامین ذره‌ایی اعتماد نداشتم. می‌دانستم که همچین کسی حتما ریگی به کفشش هست. رو به آقا رضا گفتم: –این کار رو نکنید. من مطمئنم سودی تو این کار نیست. آقا رضا با تعجب پرسید: –شما از کجا می‌دونید؟ رو به راستین گفتم: –حداقل با این آقا کار نکنید. راستین گفت: –چطور؟ –قابل اعتماد نیست. –مگه می‌شناسیدش؟ از سوالش هول شدم و عجولانه گفتم: –خب یه ساعته دارم حرفهاش رو گوش می‌کنم. بعضی حرفهاش متناقضه. بعدشم چرا این کار رو کنید خب همون مناقصه که اون روز حرفش رو می‌زدید رو چرا شرکت نمی‌کنید؟ سکوتی حکم فرما شد. آقا رضا با شیرینی داخل بشقابش ور می‌رفت و راستین هم متحیر نگاهم می‌کرد. فکر کنم زیادی در کارهایشان دخالت کرده بودم.
🕰 بالاخره آقارضا سرش را بلند کرد و گفت: –خانم مزینی، مثل روز روشنه که ما اون مناقصه رو برنده نمیشیم. اونقدر شرکتهای دیگه شرایطشون خیلی از ما بهتره، ما الان تو مرحله‌ی بحرانی هستیم. سرمایه‌ی زیادی نداریم که... حرفش را بریدم. –حالا ما سعیمون رو می‌کنیم. چیزی که از دست نمیدیم. راستین گفت: –الان با این وضع دلار چیکار می‌تونیم بکنیم؟ –خب چرا اصلا ما دوربین خارجی می‌خریم؟ با این قیمت دلار معلومه که روز به روز افت می‌کنیم. ایرانی با کیفیت بخریم که بهتره. رضا گفت: –مارکهای ایرانی بعضیهاش دید در شبشون واضح نیست. بلند شدم و به طرف صندلیها رفتم. روبروی آقارضا نشستم. –گفتم که بهترین مارک رو می‌خریم. راستین گفت: –اصلا اون شرکت قبول نمی‌کنه، نظرش دوربین با برند خارجیه. عجولانه گفتم: –خب می‌تونیم با مدیرش صحبت کنیم، برنامون رو براشون توضیح بدیم. راستین خندید. آقا رضا سرش را پایین انداخت و زیر چشمی نگاهم کرد. دلخور راستین را نگاه کردم. بلند شدم و به طرف میزم رفتم. آقا رضا از اتاق بیرون رفت. بعد از چند دقیقه برگشت و آرام چیزی به راستین گفت. در ظاهر مشغول کارم بودم ولی حرکاتشان را زیر نظر داشتم. راستین جمله‌ایی به او گفت و به پنجره اشاره کرد. دوباره آقا رضا رفت. بعد از چند دقیقه راستین بلند شد و ظرف شیرینی را از روی میز با یک پیش دستی برداشت و به طرفم آمد. ظرف را مقابلم گرفت. –چرا شیرینی برنداشتی؟ –ممنون. میل ندارم. ظرف را همانجا روی میز گذاشت. –از فردا دیگه میری تو اتاق خودت. از حرفش دلم گرفت. گرچه اینجا معذب بودم و از کمر هم ناقص شده بودم ولی قلبم آرام بود. پرسیدم: –تو اتاق آقا رضا؟ –رضا میاد پیش من، اون اخلاق خاصی داره، فکر کنم اینجوری توام راحت‌تری. لبخند زد و ادامه داد: –اتاقت اختصاصی میشه. –ممنون. پا کج کرد برای رفتن اما دوباره برگشت و گفت: –واقعا نمی‌تونستم پیشنهادت رو قبول کنم چون یه کار نشدنیه، تو اصلا مدیر اون شرکت رو نمی‌شناسی چطور... با لبه‌ی اوراقی که روی میز بود شروع به بازی کردم. –من می‌شناسمش، مگه آقای براتی نیست؟ –منظورم دونستن اسمش نیست اون اصلا نمی‌دونه تو حسابدار این شرکتی. –من خیلی خوب آقای براتی رو می‌شناسم. هم اینجا دیدمش، هم توی اون محل کار قبلیم دیدمش، با آقای صارمی آشناست چند بار دیدمش که اونجا امده، می‌تونم از اون کانال وارد بشم و با آقای صارمی صحبت کنم. بعدشم من می‌خوام یه برنامه درست و حسابی بنویسم و براش توضیح بدم. آقای صارمی و آقا رضا هم می‌تونن کمک کنن. –برای خرید فروشگاه امده بود؟ –خرید هم کرد، ولی دیدم که با آقای صارمی دوستانه صحبت می‌کردن. لبخند رضایتی روی لبهایش نقش بست، همین باعث شد توضیح بیشتری بدهم. –من با آقای صارمی صحبت می‌کنم ببینم آشناییتشون تا چه حده، ببینید ممکنه من تلاشم رو بکنم و هیچ اتفاقی هم نیفته، حداقل از دست روی دست گذاشتن که بهتره. دستهایش را روی سینه‌اش جمع کرد و متفکر به پنجره نگاه کرد. –چرا میخوای این کار رو کنی؟ استفهامی نگاهش کردم. دستهایش را روی میز گذاشت و کمی خم شد. –تو می‌تونی ماه به ماه حقوقت رو بگیری و اصلا اهمیتی ندی که ما چیکار می‌کنیم. چرا برات مهمه و میخوای خودت رو اذیت کنی؟ از سوالش قلبم تا نزدیک ریه‌ام آمد. اوراق زیر دستم را باشتاب بیشتری به بازی گرفتم. چشم به انگشتانم داشتم و با خودم فکر می‌کردم که چه بگویم. اوراق از زیر دستم کشیده شد. –این بدبختا پاره شدن، ولشون کن. صاف نشستم و انگشتهایم را در هم گره زدم و گفتم: –من فقط خواستم کمکتون کنم. شما خودتون گفتید می‌تونم تو کارهای دیگه هم نظر بدم. اگر موافق نیستید که هیچی. نفسش را بیرون داد و برگشت روی همان صندلی که چند دقیقه قبل آقارضا نشسته بود نشست. –پاشو بیا اینجا. از حرفش ماتم برد. دوباره اشاره کرد که بروم. بلند شدم و رفتم روبرویش نشستم. اوراقی که دستش بود را پشت و رو کرد و به میز خودش اشاره کرد. –اون خودکار رو بده. فوری خودکار را به دستش رساندم. شروع به حساب کتاب کردن کرد. کارش که تمام شد گفت: – حتی ما مناقصه رو برنده هم بشیم نیروی کمی برای نصب و کارای دیگه داریم. حجم کار بالاس. همینطور سرمایه‌، ما تقریبا هیچ سرمایه‌ایی نداریم. –خب با پیش قراردادی که می‌گیریم خرد خرد کار می‌کنیم. لبهایش را روی هم فشاد داد و خودکار را روی میز انداخت و محکم‌ گفت:
🕰 –عزیزم، مگه پیش قرارداد چقدر میدن؟ به کجای ما میرسه؟ تازه به ندرت شرکتی پیش قرار داد میده، معمولا میگن کار رو تحویل بدید بعد. از حرفش شوکه شدم. نه از جمله‌هایی که گفته بود. از کلمه‌ایی که اول جمله‌اش به کار برده بود. غرق شده در کلمه‌ایی شدم که شنیده بودم. واقعا من عزیزش بودم؟ تا حالا نشنیده بودم به کسی همچین کلمه‌ایی بگوید. پس تکه کلامش نبود. احساساتم با هم درگیر شده بودند. احساس شرم و شوق از حرفی که شنیده بودم و حس مسئولیت پذیری به خاطر پیشنهادی که مطرح کرده بودم. بعد به خودم تلنگر زدم. اصلا چه معنی دارد که او مرا اینطور صدا بزند؟ سرم را پایین انداختم و با انگشت سبابه‌ام شروع به نقش زدن بر روی میز کردم. ناگهان فکری در ذهنم جوانه زد. فوری فکرم را مطرح کردم. –اگر سرمایه‌ی اولیه تامین بشه چی؟ سرش را کج کرد. –از کجا؟ –حالا هر جا، فکر کنید مثلا جور شده. –اگر این معجزه رخ بده شاید بشه کاری کرد. –این خیلی خوبه، شما دعا کنید بقیه‌ی کارها جور بشه و ما به اون مرحله برسیم، انشاالله اونش جور میشه. –چطوری؟ –خودم. با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. –پول جهیزیم و یه پس‌اندازی که چند ساله تو بورسه. دستهایش را به هم گره زد و گفت: –پس یعنی می‌خواهید با ما شریک بشید؟ –راستش بهش فکر نکردم. من فقط میخوام کار پیش بره. حالا اگه موافق هستید از فردا کار رو شروع کنیم. –باشه شریک آینده، گرچه می‌دونم نشدنیه، راستین موضوع را با آقارضا هم در میان گذاشت. او هم نظر راستین را داشت و از من خواست که تلاش بیهوده نکنم. گفت حتی همه چیز هم خوب پیش رود و رقبا و پارتی‌بازیهایی که در این بین وجود دارد اجازه نخواهد داد که ما به هدفمان برسیم. حرفهایشان را قبول داشتم اما یک نیرویی از درونم به من می‌گفت که این راه را امتحان کنم. انرژی و انگیزه‌ایی داشتم که برای خودم هم عجیب بود. از همان شب با امیرمحسن و صدف در این مورد صحبت کردم. با هر کسی که به ذهنم می‌رسید ممکن است بتواند راهنمایی و کمکم کند مشورت ‌کردم. صدف گفت می‌توانم فردا با او به فروشگاه بروم و با خود آقای صارمی صحبت کنم. پیامی برای راستین فرستادم تا اطلاع دهم که فردا شرکت نمیروم و مختصر توضیحی دادم. آن شب صدف پیش من ماند تا فردا با هم به فروشگاه برویم. تازه از خواب بیدار شده بودم که راستین زنگ زد و گفت: –من دیشب خواب بودم. الان پیامت رو دیدم. میخوای منم باهات بیام؟ خیلی دلم می‌خواست او هم بیاید ولی برای خودم بهتر بود که نباشد. –قراره با صدف برم. حالا من صحبتهای اولیه رو انجام بدم، ببینم چی میگن، بعد اگر لازم شد شما هم بیایید. الان وقتتون بیخودی تلف میشه. –باشه پس کارت که تموم شد، زنگ بزن باید با هم جایی بریم. –کجا؟ –همونجا اطراف شرکت کاری هست که مربوط به توئه. –یعنی چی مربوط به منه؟ –حالا امدی می‌بینی. –شما آدرس بگید من کارم تموم شد خودم میام. مکثی کرد و بعد آرام گفت: –باشه پیام میدم. ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨  صبح قاصدک‌های امید را رهسپار آسمان آرزوهایت کن بی تردید هر یک زمانی که باید به مقصد خواهند رسید  . سلام 🤗 صبح زیباتون بخیر 🍁🧡 ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ ✍@downloadamiran_r