مهمان شاه نجف
با وسواس خاصی دستی به دامن چهارخانهی طوسی مشکیام میکشم و برای هزارمین بار خودم را در آینه نگاه میکنم. همه چیز خوب و مرتب است. موهایم را از حصار کش آزاد میکنم و میگذارم روی شانههایم بریزند. میدانم که او این طور بیشتر میپسندد.
از اتاق بیرون میروم.
ماهان وسط پذیرایی نشسته و اسباب بازیهایش را دورش ریخته و سرگرم است. با دیدن من و موهای فِرم ذوق میکند و تاتی کنان سمتم میآید. کلماتی درهم و نامشخص میگوید و میخواهد دست داخل موهایم کند و بکشد که با دست آزادم دستش را میگیرم و با خنده میگویم:
_ پسرِ شیطون! میخوای موهای مامان ُ بکشی، آره ؟
نمیدانم به کجای حرفم میخندد و من تحمل نمیکنم و زیر گلویش را میبوسم.
کمی با ماهان بازی میکنم و شامش را میدهم. خیلی نمیگذرد که روی پایم به خواب میرود.
با نزدیک شدن به ساعت 9 ، میز شام را میچینم و شمعها را آماده میگذارم تا وقتی آمد روی کیک قرار دهم.
میدانم او با مشغلههای کاری که دارد، امشب را که روز مرد است، از یاد برده.
روی صندلی آشپزخانه به انتظار مینشینم. اما یک ساعت میگذرد و خبری از او نمیشود.
با خودم میگویم: «حتما از شرکت دیر بیرون آمده و الان در ترافیک است.»
گوشی را برمیدارم و شمارهاش را میگیرم:
« مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد...»
نگران شروع به قدم زدن میکنم. آن قدر طول و عرض خانه را راه میروم که خسته میشوم و روی مبل راحتی مینشینم. همچنان شمارهاش را میگیرم و باز در دسترس نمیباشد.
تلویزیون را روشن میکنم و بی هدف کانالها را بالا و پایین میکنم. تا از فکر و خیال بیهوده رها شوم.
نزدیک ساعت دوازده با چرخش کلید در قفل، تلویزیون را خاموش میکنم و میایستم.
با دیدن او و اینکه سلامت است خیالم آسوده میشود.
اما او متعجب از دیدن من در آن لباس و میز چیده شده شام ، سلام میدهد و وارد میشود.
خیلی سرد جوابش را میدهم و همان طور که از کنارش رد میشوم تا به آشپزخانه برسم ، میگویم:
«میرم شامُ گرم کنم»
کیفش را زمین میگذارد و پالتویش را آویزان میکند.
وارد آشپزخانه میشود و صندلی را عقب میکشد و مینشیند. دیس پلو را برمیدارم و داخل قابلمه میریزم.
برعکس همیشه که برای تأخیر و دیر آمدنش کلی بهانه میآوَرد این بار چیزی نمیگوید.
میخواهم ظرف خورش را بردارم که مچ دستم را میگیرد و میگوید: چیزی شده ؟
دستم را جدا میکنم و پشت به او میگویم: نه، فقط خیلی گشنمه .
_ مگه شام نخوردی ؟!
لبم را گاز میگیرم و چیزی نمیگویم.
کنارم میآید و تکیه به کابینت میزند. میگوید:
_دلخوری سمیرا ؟
بغض راه گلویم را میگیرد. ادامه میدهد: ببخش یک جلسه فوقالعاده پیش اومد .
برمیگردم به جانبش و میگویم: میتونستی که یه زنگ بزنی حداقل منو از نگرانی نجات بدی.
هیچ فکر نکردی من و پسرمون از تنهایی تو این شهر غریب چیکار کنیم ؟
موهایم را پشت گوشم میزند و با لبخند میگوید:حق با شماست. اما اگر یک خبر خوب بهت بدم ، قول میدی ببخشی؟
مثل او تکیهام را به کابینت میدهم و گوشه چشمی نازک میکنم و جواب میدهم:
_ تا خبرت چقدر خوب باشه.
میخندد و میگوید: خوبه ... خیلیم خوبه.
_ حالا چی هست ؟
از جیبش یک پاکت در میآورد و مقابلم میگیرد:بازش کن!
برق شادی را در چشمانش میبینم. با شک پاکت را باز میکنم. سه بلیط هواپیما آن هم برای...
میگوید: فردا با همدیگه میریم نجف. دیدم این بار نمیتونم این ماموریت یکماهه رو تنها برم. هماهنگی هاشو کردم که با خودم ببرمتون.
اشک شوق دیدگانم را تار کرد. باورم نمیشد که یک ماه مهمان شاه نجف شده باشیم.
_ حالا بخشیدی ؟
مگر میتوانستم باز هم از او دلخور باشم. سری به معنای تایید تکان میدهم. میگویم:
_ من میخواستم تو رو سورپرایز کنم اما برعکس شد. واقعا ممنونم.
لبخند قشنگی میزند و میگوید: حالا که آشتی هستی من برم ماهان بیدار کنم . دلم لک زده براش.
میخواهم مانعش شوم که با اخم مصنوعی که با ته خندهای صورتش را گرفته ،میگوید: سمیرا خانوم تو کار پدر پسری دخالت نکن! شما بهتره به فکر خودت باشی. کلی وسیله باید جمع کنی، صبح فردا عازمیم هااا!
✍🏻به قلم: وفا
@downloadamiran_r
#پروفایل
گفتی که به دلشکستگان نزدیکی
ما نیز دلِ شکسته داریم ای دوست
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
#پروفایل گفتی که به دلشکستگان نزدیکی ما نیز دلِ شکسته داریم ای دوست °•♡ @downloadamiran
#به_وقت_شعر
•[ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست
درد تو بجان خسته داریم ای دوست
گفتی که به دلشکستگان نزدیکم
ما نیز دل شکسته داریم ای دوست]•
#ابوسعید_ابوالخیر
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
#رفیقانه ✌️
🟢 سیزده بدر واقعی ما این است که از خودمان بیرون بیاییم، از خانههای تنگ و تاریک افکار خرافی خودمان به صحرای دانش و بینش خارج شویم، از ملَکات پست خودمان خارج شویم، از اعمال زشت خودمان که مانند تار عنکبوت دور ما تنیده است خارج شویم.
شهید آیت الله مطهری
#سیزده_بدر
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
#سیزده_بدر
✨۱۳ به دَر یعنی
تمام ۱۳ معصوم چشمشان به در است
تا بیایی....✨
✨به روز سیزده امسال باید،
گره زد سبزه چشم انتظاری را
فقط و فقط،
بر جامه سبـز تو آقا
تا بیایی و سبـز شود
روزگار زردمان،
و شکوفه باران شود بهارمان✨
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
#ولادت_امام_حسن_علیه_السلام
توآمدي، رمضان سفره ضيافت شد
شب تولد تو تازه ماه رؤيت شد
همينكه در دو جهان كارتون كرامت شد
خيال من دگر از روز حشر راحت شد
🎊میلادامام حسن مجتبی علیه السلام مبارک باد🎉
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
#مناجات_با_خدا
#مناسبتی
ای دست گیر ، بیعتِ ما را قبول کن
این بار هم زعامتِ ما را قبول کن
ای مهربان به چشمِ طمع آمدیم ما
گفتی بیا ، جسارت ما را قبول کن
تا کاروان قربِ به تو راهمان زیاد
جا مانده ایم ، سرعت ما را قبول کن
دل را به مفت هم نخریدند مردمان
ما یخ فروش ، قیمت ما را قبول کن
خوبان شدند غبطهٔ ما ، خوش به حالشان
بی ارزشیم ، حسرت ما را قبول کن
شب زنده دارِ هرشبِ قدریم با علی
ربّ علی ، عبادت ما را قبول کن
ما را به دوستیِ علی خلق دیده ست
محشر بیا رفاقت ما را قبول کن
دائم بیار نام علی را به روی لب
امضای این زیارت ما را قبول کن
ما را ببر حرم به همان خواهری که گفت
این کشته را ، بضاعت ما را قبول کن
#حامد_آقایی
#شب_قدر
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #اهل_بیت_النبوه
بابای خوب یتیمان
آخرین سفارش امام علی علیهالسلام
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
#داستانک
#حضرت_علی علیهالسلام
علی از زبان علی (ع):
زمانی که حضرت در بستر پیامبر خوابیدند و مشرکین مکه وارد شدند و علی علیه السّلام را در بستر پیامبر دیدند،ابوجهل گفت:
ای بی عقل او تو را به جای خود نشانده تا تو را به کشتن دهد و خود فرار کرده است،
اینکه او امام را بی عقل خطاب کرد حضرت در جوابش فرمود:
خداوند در وجود من قوه عقل و درکی نهاده است که اگر آن را بر تمامی احمقان دنیا تقسیم کنند، همه آنان به عقل آیند و صاحبان اندیشه و خرد گردند.
و چنان قدرتی به من عطا فرمود که اگر آن را بر همه ناتوانها تقسیم کنند، در اثر آن همه قوی و نیرومند گردند.
و از شجاعت، چندان زهرهای در وجودم نهاده است که اگر آن را بر همه ترسوهای عالم توزیع کنند به دلاورانی بی باک بدل گردند. و به من بردباری و حلمی داده که اگر آن را بین همه سبکسران و عجولان عالم تقسیم کنند بردبار و باوقار خواهند شد.
بل اللهُ قَدْ اعْطانِي مِنَ الْعَقْلِ ما لَوْ قُسِّمَ عَلى جَميعِ حُمَقاءِ الدُّنْيا وَ مَجانِينِها لَصارُوا بِه عُقَلاءَ، وَ مِنَ الْقُوَّةِ ما لَوْ قُسِّمَ عَلى جَميعِ ضُعَفاءِ الدُّنْيا لَصارُوا بِه اقْوِياءَ وَ مِنَ الشُّجاعَةِ ما لَوْ قُسِّمَ عَلى جَمِيعِ جُبَناءِ الدُّنْيا لَصارُوا بِه شَجْعانا.
📚#بحارالانوار مبحث هجرت رسولاکرم(ص)
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
#تکست 🖤
اولین روز است که فرزندان حیدر بی علی
جای اطعام سحر در گوشه ای غم میخورند... 😔
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
2_144145974902737821.aac
40.88M
مراسم شب قدر #حسینیه_حضرت_جوادالائمه علیه السلام.
قرآن به سر گذاشتن به قرائت #حجت_الاسلام_سعیدی .
😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
جای همه بزرگواران خالی
#التماس_دعا
#توجیگرگوشھخدایـے
#دانلودکده_امیران
🖤•• @downloadamiran
#رفیقانه👌
برای اينكه ضربه نخوری، فقط به يه چيز نياز داری؛
اونم اينه كه از هيچكس، تاكيد ميكنم از هيچكس، هيچ انتظاری نداشته باشی!
ادما هركدوم زندگی خودشونو دارن و تو اولويت اول هيچ آدمی جز خودت نيستی ...
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
#روانشناسی
🔵« زندگی » و « زمان » معلمهای
شگفتانگیزی هستند.
🔴« زندگی » به ما میآموزد از
« زمان» درست استفاده کنیم.
🟢و « زمان » به ما ارزش
« زندگی » را میآموزد.
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
#داستان_کوتاه
✅روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر می کرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و به سرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد، شاید در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."
شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! "
عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد. سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود. تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد.
استاد بلافاصله گفت: " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو خواهد بست."
شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود."
عارف پاسخ داد: " نه " و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی "
شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت: " استاد اینکه نشد ! "
عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن "
برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقی ماند.
استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند."
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°