eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
121 دنبال‌کننده
870 عکس
129 ویدیو
6 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر و علی بعد از عیادت از استاد به خانه آمدند،باز هم مادر و پسر تنها شده بودند،و فرصت خوبی بود برای درد ودل . علی گفت:"مامان😍." مادر عاشق مامان گفتن های علی اش بود،با لبخند گفت:" جان مامان؟!☺️" علی آرام پلک زد😌و گفت:" مامان می خوام یک کار فرهنگی بزرگ بکنم یک کار فرهنگی بزرگ😍،انقدر بزرگ که فکرشم نمی کنی." علی این حرف را زد و با امید به افق های دور دست خیره شد،برق خوشحالی در چشمانش موج می زد. مادر لبخندکمرنگی زد و گفت:" چقدر خوب علی ام،مثلا چیکار؟!" علی دقیق نمی دانست می خواهد چه کار بکند و کار فرهنگی اش را از کجا و چطور شروع کند،فقط می دانست که می خواهد فعالیت هایش را افزایش دهد،می خواست نوجوان های زیادی را به حوزه علمیه و اموختن دروس دینی تشویق کند،نوجوان های زیادی را به امام رضا علیه السلام پیوند دهد. علی گفت:" مامان، راستش نمیدونم دقیق می خوام چکار کنم،فقط میدونم باید کار فرهنگی کرد چون،دشمن روی فکر و فرهنگ نوجوانهای ما داره کار می کنه ." مادر از اینکه می دید جانش انقدر دغدغه ی فرهنگ و دین نوجوانها را دارد خوشحال می شد. علی ادامه داد:" می خوام زودتر خوب بشم و روی پای خودم مستقل بایستم و دوباره برم سر درس و مشقم، دلم برای حوزه مون خیلی تنگ شده 😥." مادر با چشمانی قرمز و و بغض گریبان گیر گلویش گفت:" ان شاءالله پسرم،😢ان شالله عزیزدلم،ان شاءالله زودِ زود خوب میشی و برمیگردی سر درس و مشقت." این را گفت و با عجله به آشپز خانه رفت تا باران اشک هایش را پسرش نبیند. علی با ناراحتی رفتن مادر را نگاه کرد و به فکر فرو رفت. علی فکر می کرد هنوز همان علی چند ماه پیش است و حافظه اش مثل قبل قوی است وخوب کار می کند،خبر نداشت چه اتفاقی برایش افتاده، نمی دانست حافظه اش لطمه خورده و در یادگرفتن درسهایش به مشکل بر میخورد.😭،فقط دلش هوای محیط معنوی حوزه و حجره ی طلبگی اش را کرده بود،یاد روزهای خوش با دوستان بودن و غذاهای دستپخت خودشان،یاد دعای توسل و ندبه ها و کمیل ها ،یاد زیارت عاشوراهای باحال و هوای کربلا ، علی دلش را خوش کرده بود به روزهای خوبی که در آینده خواهد داشت،به امید همین رویاهای خوش، زنده بود و درد را تحمل می کرد. دوستانش هم که به عیادتش می آمدند از خاطراتشان با علی در حجره ی طلبگیشان می گفتند،مثل روزی که یکی از دوستانش به مادر گفت:" حاج خانوم، این حاج علی آقای ما را نگاه نکنین الان اینجا نشسته و غذای مامان پز میخوره ها،این علی یک سرآشپز نمونه است جان خودم. یک سرآشپز نمونه که هر وقت نوبت غذا درست کردنش می شد فقط و فقط عدسی درست می کرد😂،انقدر این غذا را درست کرده بود که دیگه هممون حفظ شده بودیم چند شنبه ها عدسی داریم😂." مادر هم خندید و پرسید:" حالا چرا فقط عدسی ؟" و دوستش جواب داد:" برای اینکه عدس اشک چشم و زیاد می کنه ،علی عدسی درست می کرد و می گفت:" اشک چشمتون زیاد بشه برای امام حسین علیه السلام بیشتر اشک بریزید تا منم اینجوری یک ثوابی بکنم☺️." و مادر که روز به روز عشق و علاقه اش به پسرش بیشتر و بیشتر می شد،و خوبی های و مهربانی های علی اشکش را در می آورد. ادامه دارد.... نویسنده:ف.یحیی زاده ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• ➡️ @downloadamiran_r
نویسنده:نیل۲ ••••••••••••••••••••••••••• 📌 @downloadamiran_r
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 از تشنگی زیاد از خواب بیدار شدم .ساعت حدودای سه بعد از نیمه شب بود .از شانس خوبی که داشتم ، شیشه آبی که بالای تختم می‌گذاشتم،خالی بود. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. چراغ آشپز خانه روشن بود . هر چه نزدیک تر می‌شدم صدای مامان و بابا واضح تر به گوشم می‌رسید. _بهش گفتی؟ _نه. نرگس بعد کلی اصرار قبول کرده .ناراحت میشه اگه بفهمه حسین راضی نیست. _ بلاخره که چی؟ وقتی باهم حرف بزنن میفهمه‌ که. _نه خواهرم به حسین گفته یا نرگس یا هیچ‌کس. حسین‌م قبول کرده. _ولی به نظرم بیش از حد اصرار نکنید بهشون.دلیل نیست که وقتی بچه بودن تو گوش‌شون گفتین مال هم هستید ،الان به زور بگید باهم ازدواج کنید. تازه من با نرگسم حرف زدم ،میگه دوست نداره ازدواج کنه. _ نرگس حرف زیاد میزنه. هرچی زودتر ازدواج کنه ، من خیالم راحتره. _چی بگم والا . از دست کارای شما خانوما من موندم . از خوشحالی نمی‌دانستم چه کار کنم. در دلم عروسی به پا شده بود که نگو و نپرس . از ته دلم خدارو شکر کردم که حسین‌م راضی نیست. قید آب خوردن را زدم و همان طور بی‌صدا برگشتم. مراعات مهتاب را کردم وگرنه همان موقع زنگ میزدم و از او تشکر می‌کردم. دعایش خیلی خوب گرفته بود. _____________________________ مقابل هم نشسته بودیم و هیچ کدام حرف نمیزدیم. حسین هنوز هم مثل کودکی‌های‌مان ،ساکت و کم حرف بود. همیشه در ادب و احترام به پدر و مادرش ،زبان زد فامیل بود . اصلا به همین دلیل که نتوانست روی حرف خاله حرف بزند ،پزشکی خواند. از دوران کودکی علاقه به موسیقی سنتی داشت و گاهی در جمع خانوادگی و مدرسه می‌خواند. مطمئناً اگر ادامه می‌داد،موفق می‌شد. _نمی‌خوای شروع کنی؟ _ ببینید نرگس خانم.....میدونید چیه؟......چه طور بگم ؟ _راحت باش! _ من می‌دونم که مامان و خاله از بچگی من و شما رو برای هم در نظر گرفتن و هر جا رفتن گفتن این دوتا مال هم هستن. اما من هیچ وقت به شما فراتر از خواهر نگاه نکردم . راست شو بخوام بگم ،من به این وصلت راضی نیستم . حرفش که تمام شد نفس عمیقی کشید و به من نگاه کرد . وقتی دید من لبخند میزنم ،تعجب کرد و گفت: _شما ناراحت نشدید؟! _به هیچ وجه .تازه خوشحالم شدم . من دعا دعا میکردم که شما هم راضی نباشید. چون من به اصرار خاله و مامان اینجا نشستم . ببین پسرخاله، من هیچ وقت به ازدواج فکر نکردم و قصدم ندارم به این زودیا ازدواج کنم . شما ماشاءالله دکتری و آرزوی هر دختر دم‌بختی . به نظرم نباید توی این موضوع جلوی خاله کوتاه بیای . _ نمیتونم . کلی بحث کردیم با هم ولی فایده نداشت. _من نمی‌فهمم مگه ازدواج زوریه. دیگه بچه که نیستیم بزرگترا برای ما تصمیم بگیرن . _به نظرتون من چیکار میتونم بکنم ؟ مرغش یه پا داره . _رفتی بیرون بگو با هم تفاهم نداریم منم پشتت در میام . خاله فقط از مامان من حرف شنوی داره . راستی من یه سوالی ذهنم و درگیر کرده ،بپرسم ؟ _بفرمایید. _کسی و زیر نظر داری؟ با تعجب سرش و بالا آورد و گفت: _از کجا فهمیدید؟ _ از اون جایی که برای بار اول نتونستی به حرف دلت گوش نکنی و روی حرف خاله نه اوردی ....حالا به خاله گفتی ؟ _ نه هنوز .‌میخواستم تازه بگم که حرف شما رو پیش اورد. _ اگه میگفتی دیگه الان لازم نبود اینجا بیاین ، یه راست میرفتین خونه عروس خانم آینده. _به این راحتی که میگین نیست. _چرا؟!! _من هنوز نمی‌دونم که اونم منو دوست داره یا نه ؟ _ نپرسیدی هنوز؟ مگه کی و دوست داری ؟ ادامه دارد.... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛