eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
121 دنبال‌کننده
870 عکس
129 ویدیو
6 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
علی و استاد نگاهشان به هم گره خورده بود و لبخند رضایت روی لبهای استاد نشست☺️،و علی با لبخند استادش به درستی کاری که کرده بود ایمان آورد و برق خوشحالی در چشمانش درخشید 😃.در این حس و حال خوش حاکم به خانه ناگهان تلفن همراه استاد زنگ خورد. استاد در حالیکه چایی می نوشید جواب داد:" الو بفرمائید. " علی و مادر استاد را نگاه می کردند،که ناگهان او گفت:" باشه باشه الان خودم و سریع می رسونم یاعلی.😨" علی پرسید:"چیشده حاجی 🤨؟!" استاد گفت:" علی جان،شرمنده توی موسسه بهشت یک اتفاقی افتاده باید خودم و سریع برسونم اونجا، ملائکه الهی ات و بهم غرض میدی؟!" علی لبخندی زد و با شادی گفت:" بله 😃،ملائکه الهی ما هم قابل شما را نداره." استاد چشمکی به علی زد😉و پیشانی اش را بوسید، مادر سویچ موتور جانش را به استاد داد. استاد از علی و مادر و دانش آموز خداحافظی کرد و با عجله و دوان دوان از خانه بیرون رفت. علی با چشمان درشت و بادامی اش دویدن استادش را نگاه می کرد و می خندید😂. او درد داشت،انقدر درد که اگر شرم و خجالت از مادر و شاگردش نبود تخت و بالشش را چنگ می زد و فریاد آه و ناله اش را آزاد می کرد،اما خنده را دوای دردش کرده بود. استاد که انقدر هول بود و عجله داشت،موتور علی روی پایش افتاد و بالاخره راهی بیمارستان شد شدت برخورد موتور با پایش آنقدر شدید بود که پایش را شکست و چاره ای نداشت جز گچ گرفتنش. خبر این اتفاق به گوش علی و خانواده اش رسد،مادر برای جبران زحماتی که در طول این مدت استاد برای فرزندش کشیده بود تصمیم گرفت به همراه علی به عیادتش بروند. جّو بیمارستان برای مادر آزار دهنده بود ،انگار آن روزهای تلخ را برایش فضای بیمارستان یادآوری می کرد. روی هر تخت را که نگاه می کرد تصویر حال وخیم علی جلوی چشمانش می آمد. علی مادر را دلداری می داد،بالاخره پسر با کمک مادر به اتاق استادش رسید،آخر نمی توانست به تنهایی و بدون کمک کس دیگری راه برود. استاد با پایی گچ گرفته روی تخت دراز کشیده بود با دیدن علی گفت:" آه این ملائکه الهی تو چرا اینجوریه؟؟! انگار با ما حال نکرد، نگاه کن چه بلایی سرم آورده😐." علی خندید و جواب داد:"نوشته شده بود😂." استاد که با شنیدن جواب علی حسابی حسابی عصبانی شد از کوره در رفت و گفت:" عللللللللی!😤😡خجالت بکش،پای من توی گچه اونوقت تو میخندی میگی نوشته شده بود!!😠؟! علی لبخندش را پشت دستهایش پنهان کرد و باز هم گفت:" نوشته شده بود استاد 🤭." آنقدر دید علی نسبت به دنیا فرق کرده بود که هر چیزی را جزو قضا و قدر می دانست تا آنجا که حرفش در میان جمع دوستانه یشان به یک رمز تبدیل شده بود 🙂😉. جان مادر صبرش روز به روز بیشتر و روحیاتش متفاوت تر می شد. مادر با دیدن علی با خودش می گفت:" علی،با همون یک ضربه چاقو انگار شهید شده،از رفتارهایش بوی شهادت می آید،انگار روحش نویسنده: ف.یحیی زاده ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• ➡️ @downloadamiran_r
نویسنده:نیل۲ ••••••••••••••••••••••••••• 📌 @downloadamiran_r
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 بعد از اینکه کمی میوه خوردیم و عکس های دوران کودکیم را با هم دیدیم،به پایین رفتیم. سفره‌ی ناهار را در ایوان انداختیم . الحق که مامان سنگ تمام گذاشته بود و همه چیز را به نحو احسن،اماده کرده بود. به کمک مهتاب سفره را چیدیم.البته محمد هم کمک مان میکرد. حس میکردم محمد زیادی به مهتاب نگاه های زیر چشمی میکند . کنار سفره از قصد ،کنار محمد نشستم . با آرنج به پهلویش زدم و طوری که فقط من و او بشنویم ،گفتم: _قبلنا دست به سیاه و سفید نمیزدی؟ _ خواستم کمکی کرده باشم . _اهان ! بعد نگاه هایی که به دوست من میکنی اونا چی؟ فکر نکن حواسم بهت نبود. _ غذا تو بخور بچه . _دیدی گفتم خبراییه. میخوای به مامان بگم برات ،مهتاب و... چپ‌چپ نگاهم کرد که ادامه جمله را نگفتم. ناهار آن روز در جمعی گرم و صمیمی خورده شد . محمد و امیر‌صدرا باهم حرف می‌زدند و بابا بیشتر شنونده بود. آن روز امیر‌صدرا مثل دفعه ی قبلی که دیدمش،نبود . هربار که نگاهش به من می‌افتاد ،زود روی برمیگرداند یا اخم میکرد. از طرفی دوست نداشتم علت را از مهتاب بپرسم . مهتاب و مامان از تغییر پوشش من خوشحال به نظر میرسیدن اما من دوست داشتم تنها به چشم یک نفر بیایم و آن هم امیر‌صدرا بود . اما او هیچ توجهی نداشت . _____________________________ بعد از تعطیلات عید دوباره به خوابگاه برگشتیم. مهتاب با انرژی بیشتری برگشته بود. دیگر مثل سابق کسل نبود سر به سر من و نیلوفر می گذاشت و صدای خنده‌اش قطع نمی‌شد. از خوشحالی او من هم خوشحال بودم. اما موضوعی که ذهن مرا به خود مشغول کرده بود و آن هم خواستگاری حسین، پسر خاله‌م از من بود. من دوست نداشتم به این زودی ها ازدواج کنم اما مامان و خاله، اصرار که حتماً باید ازدواج کنی. هر بهانه می آوردم قبول نمی کردند حتی بابا هم به این وصلت راضی بود آنقدر فکر کرده بودم که سرم درد میکرد .راهی به ذهنم نمی‌رسید برای همین از مهتاب کمک گرفتم: _حالا مشکل تو چیه؟ _من دوست دارم درسم و تا آخر ادامه بدم،کار کنم ، قصد ندارم به این زودی ازدواج کنم و مسولیت یک زندگی و به عهده بگیرم . _این حرفارو به مامانت بگو _گفتم ولی گوش نمیکنه . میگه تو خونه شوهرم میتونی درس بخونی. _به نظرم بذار بیان . _تو هم که حرف مامان و خاله رو میزنی . اصلا می‌دونی چیه من از حسین خوشم نمیاد . _چرا؟ ! چه عیبی داره مگه ؟ _ هیچی ، طرف دکتره ، مطب داره ، خونه داره ، ماشین داره . ولی حسین اون کسی نیست که من دلم براش بره .‌ من اون و مثل محمد میبینم . _ همه این حرفا رو به پسرخاله ت هم بگو. فقط در این صورته که میتونی مشکلت را حل کنی. _یعنی بهش بگم دوسش ندارم ؟!به این صراحت؟! _آره اصلاً شاید اونم تورو نخواد. شاید دختری مد نظر داشته باشه. _خدا کنه... با دست صورتش را جلو آوردم و بوسیدم _وای مرسی که هستی !سر نمازت دعا کن برام. فعلا من برم به مامان زنگ بزنم . _باشه برو . ولی خودتم میتونی دعا کنی برای خودت. _آخه میدونی چیه؟ خدا خیلی وقته صدای منو نمی‌شنوه. _چرا اینطور فکر می کنی ؟ تا حالا چیزی خواستی که بهت نداده؟ _نمی‌دونم .شاید . _خدا همیشه دعای بنده اش و میشنوه و جواب میده. اگه به خواسته‌ت نرسیدی ،شاید به صلاحت نبوده یا شایدم بهتر از اونو بهت داده. صداش بزنی حتما جواب میده. _خیلی قشنگ حرف میزنی !حرفات بوی آرامش میده. _منم یه روزی مثل تو بودم و این حرفا رو می‌زدم. اما یه‌روز که تو اوج ناامیدی بودم .امیر صدرا این حرفا رو بهم زد. پاشو برو زنگت و بزن ، تا من به کارام برسم. ادامه دارد ... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛