eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
115 دنبال‌کننده
890 عکس
139 ویدیو
7 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
صدای بسته شدن در اتاق مادر را به خود آورد. مادر؛ اشک می ریخت،روی زمین نشست و سر بر سجده ی شکر گذاشت و به خدا گفت:" خدایا 😭😭😭خدایااااا😭😭😭خدایا شکرت،خوب ازش مراقبت می کنم،تا آخر عمر کنیزشو میکنم ." مادر تند تند خدا را شکر می کرد،انگار برایش فقط زنده بودن پاره ی تنش کافی بود،جگر گوشه اش را هر طور که باشد دوست دارد،چه حرف بزند چه حرف نزند،چه چهار ستون بدنش سالم باشد چه فلج و از اختیارش خارج. خبر چاقو خوردن علی،به گوش یکی از دوستانش که مشهد بود رسید. دوست علی،یک انگشتر شرف الشمسی را به نیت شفای اوبه ضریح و پنجره فولاد امام رضا علیه السلام متبرک کرد و سریع خود را به تهران رساند. علی هنوز در کما بود و قدرت هیچ حرکتی نداشت،حتی دستانش هم کوچکترین تکانی نمی خورد. دوست علی به بیمارستان عرفان آمد،مادر را دید،بعد از سلام و احوالپرسی انگشتر را به او داد تا به انگشتان نحیف و بی حس جانش بیندازد. مادر تشکر کرد و وارد اتاق شد. بعد از بوسیدن انگشتر با بسم الله انگشتر را در انگشت جانش آرام انداخت. چند لحظه ای گذشت،مادر چشمش به انگشتر خیره مانده بود،شاید به لحظه ای فکر می کرد که باید حلقه ی ازدواج پسرش را در دستش می دید اما حالا😔 نه خبری از ازدواج بود و نه چیز دیگری. ناگهان دید انگشتان بی حس و نحیف علی کمی تکان خورد، 😳مادر تعجب کرد،گمان کرد خیالاتی شده اما باز انگشتان دست علی به سمت بالا حرکت کردند. اخم های گره خورده ی مادر،با دیدن این صحنه جای خود را به شکوفه ی لبخند دادند. علی ،امام رضا علیه السلام را خیلی دوست داشت،از طرف دیگر دوست داشت نوجوانها را با امام رضا علیه السلام مانوس کند،همیشه می گفت:" مامان باید کار فرهنگی کنم،باید نوجوانها را به حرم امام رضا علیه السلام ببرم،اگه پای نوجوانها به حرم امام رضا علیه السلام باز بشه و به ثامن الحجج علیه السلام وصل شوند باقیش حله😉😉." مادر،بغض کرد،از اتاق بیرون رفت. دوست علی منتظر ایستاده بود، با دیدن چشمان قرمز مادر پرسید:" چیزی شده حاج خانم؟!" مادر با بغض عجیبی گفت:" همین که انگشتر رو دستش کردم،دستش را تکان داد😥." ادامه دارد.. نویسنده:ف.یحیی زاده °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° ➡️ @downloadamiran_r
••••••••••••••••••••••• 🌐 @downloadamiran_r
نویسنده:نیل۲ ••••••••••••••••••••••••••• 📌 @downloadamiran_r
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 بعد از ناهار بهترین فرصت بود تا درباره برنامه های که ریخته بودم با بابا و مامان صحبت کنم. راضی کردن بابا راحت تر از مامان بود. سعی کردم با استدلال های خودم و هدف‌هایی که داشتم آنها را راضی کنم .قرار شد فردایش بعد از مدرسه به همراه بابا به آموزشگاه برویم تا در کلاس ها ثبت نام کنم. چند ماه بعد یک ساعت به سال تحویل مانده بود و من هنوز آماده نشده بودم در آن چند ماه مثل یک ربات کارهایم را انجام می‌دادم ‌. صبح تا ظهر مدرسه بعد از آن تا غروب آموزشگاه ، شبها هم تا دیر وقت بیدار می‌ماندم و درس می خواندم . بعد از اینکه با محمد آشتی کردم و از رفتارم معذرت‌خواهی کردم ، فقط با هم در حد سلام و خداحافظ حرف میزدیم .زیاد همدیگر را نمی‌دیدیم .بیشتر اوقات در اتاقم بودم حتی گاهی برای شام هم پایین نمی‌رفتم . خسته بودم و دلم می خواست در این چند روزی که آموزشگاه نمی‌رفتم فقط بخوابم اما مامان آنقدر اصرار کرد و گفت ،که من هم تسلیم شدم و قید خوابیدن را زدم. موهایم که به نسبت چند ماه قبل بلند شده بود را با کش بستم . تونیک صورتی که بلندای آن تا بالای زانو هایم می‌رسید را با جوراب شلواری به رنگ مشکی پوشیدم. دست و دلم به آرایش کردن نمی‌رفت. با این وجود کمی کرم پودر زدم . پایین رفتم . همه کنار سفره هفت سین نشسته بودند و منتظر من .مامان خیلی با سلیقه سفره را چیده بود .کنار پدرم جا گرفتم .هر کس در حال و هوای خودش بود . پدرم دعای یا مقلب القلوب را می‌خواند و ما هم زیر لب زمزمه می کردیم .شنیده بودم لحظه سال تحویل برای همدیگر دعا کنیم .اول از همه برای سلامتی اعضای خانواده دعاکردم وبعد از خدا خواستم من را به تنها آرزویم یعنی قبولی در کنکور برساند .بعد از تحویل سال و گفتن تبریک به یکدیگر بابا از لای قرآن عیدی های‌مان را داد . همیشه برای بابا و مامان هدیه می گرفتم و به عنوان عیدی به آنها می‌دادم اما از بس که کله‌ام در کتاب و درس بود فراموش کرده بودم . در فکر بودم که مامان صدایم کرد: _نرگس کجا سیر می کنی؟ _ هیجا _کادوت رو از محمد نمیگیری؟ _کادو؟! _اره دیگه... به دست محمد نگاه کردم . یک جعبه کادویی قرمز رنگ را مقابلم گرفت و گفت: _ عیدت مبارک 🙂 فکر نمیکردم محمد هم از این کارها بلد باشد. اصلا انتظار نداشتم. جعبه را از دستش گرفتم و روبان روی جعبه را باز کردم و درش را برداشتم . اولین چیزی که به چشمم خورد یک کارت پستال بود که در آن سال نو را تبریک گفته بود. بعد ان یک گردنبند نقره بود که مدال قلبی شکل داشت و وسطش خالی و دور قلب با نگین های ریزی تزیین شده بود. _اینو من برات گرفتم. به علی نگاه کردم. راستش توقع نداشتم . از او تشکر کردم . آخرین چیزی که از جعبه بیرون آوردم یک روسری ساتن که با مانتویی به رنگ کرم‌قهوه‌ای سِت شده بود ، قرار داشت . دو برادرم شرمنده ام کرده بودند .نمی‌دانستم چگونه باید جبران میکردم. از طرفی من به عنوان عیدی چیزی برایشان نخریده بودم . به مامان نگاهی کردم .از جایش بلند شد و به سمت اتاق‌شان رفت. بعد از چند لحظه با چند بسته کادو شده برگشت : _خب حالا نوبتی هم باشه نوبت کادو‌های نرگسِ که برای ما گرفته. با دهان باز به مامان نگاه میکردم .من کی کادو گرفتم که خودم نمی دانستم. مامان چشمکی به من زد و گفت: _ این برای محمد جان اینم برای علی آقا اینم برای من و باباتونه . محمد و علی زود کادوهایشان را باز کردند. برای محمد یک ساعت مچی برند و برای علی هم یک ست کامل لوازم معماری که به درد رشته تحصیلی‌اش می خورد،بود. علی با هیجان گفت : _وای نرگس ! خیلی ممنون از کجا میدونستی به اینا نیاز دارم ؟ _ خواهرت رو دست کم گرفتیا ! محمد :دستت درد نکنه خیلی قشنگه . _امیدوارم به دستت بیاد . مامان هم کادوی خودشان را باز کرد. یک بلوز برای خودش یک ادکلن مردانه برای بابا. بعد از مدتی به بهانه کمک به مامان به آشپزخانه رفتم. بوی سبزی پلو با ماهی،فضای کل خانه را پر کرده بود: _ هوم...! چه بوی خوبی راه انداختی ! _باید صبر کنی تا برنج دم بکشه _ باشه . کمی مکث کردم و گفتم : _مامان یه چیزی بپرسم؟ _ بپرس. 👇 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
سرداردلها♡: 🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼 🌼🌿 🌼 🌺 °•○●﷽●○•° _نه بابا چ زحمتی .پیش بابا بودم کارم تموم شد.در حال حاضر بیکارم +خوبن عمو و زن عمو ؟ _خوبن خداروشکر پدر مصطفی آقای رضا فاطمی که من عمو رضا صداش میزنم یکی از بهترین قاضی های کشوره. عمو رضا و پدر من از بچگی تا الان تو همه دوره های زندگیشون باهم بودن دوستیشون ازمقطع ابتدایی شروع شد و تا الان ک پدر من ی بچه و پدر مصفطی ۲ تا بچه داره ثابت مونده بخاطر رفت و آمدای زیادمون و صمیمیت بین دوتا خانواده باباش شده عموم و مادرش زن عموم. من و مصطفی هم از بچگی باهم بزرگ‌شدیم ۵ سال ازم بزرگتره .از وقتی که یادم میاد تا الان حمایتم کرده و جای برادر نداشتم و پر کرده برام ولی پدرش بخاطر علاقه اش ب من از همون بچگی منو عروس خودش خطاب کرد خلاصه این رو زبون همه افتادو منم موندم تو‌منگنه البته باید اینم اضافه کنم ک سر این مسئله تا حالا کسی اذیتم نکرده بود خود مصطفی هم چیزی نگفت ولی متوجه میشدم ک محبتش به من هر روز اضافه میشه منم واسه اینکه ناراحتشون نکرده باشم چیزی نمیگفتم و سعی میکردم واکنش خاصی نشون ندم مصطفی خیلی پسر خوبی بود مهربون،با اراده،محکم از همه مهمتر میدونستم دوستم داره ولی هرکاری کردم نشد ک جز ب چشم ی برادر بهش نگاه کنم. برگشتم سمتش حواسش ب رو به روش بود . موهای خرماییش صاف بود وانگاری جلوی موهاشو با ژل داده بود بالا چشمای کشیده و درشت مشکی داشت بینیش معمولی بود و ب چهره اش میومد فرم لباش تقریبا باریک بود صورتشم کشیده بود چهارشونه بود با قد بلند. یه پیراهن مشکی با کت شلوار سرمه ایم تنش بود رسمی بودن تیپش شاید واسه این بود ک از پیش پدرش بر میگشت از بچگی دوست داشت وکیل شه.فکر میکنم تحت تاثیر پدرامون قرارگرفته بود یه ساعت شیک نقره ایم دستش بود که تیپش و کامل کرده بود همینطور ک مشغول برانداز کردنش بودم متوجه سنگینی نگاهش شدم دوباره نگاهم برگشت سمت صورتش ک دیدم بعلهه با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه.تو دلم به خودم فحش دادم بابت این بی عقلی خو آخه دختره ی خل تو هرکی و اینجوری نگاه کنی فکر میکنه عاشقش شدی چ برسه مصطفی ک... لبخند از لباش کنار نمیرفت با هیجانی ک ته صدای بم و مردونه ی قشنگش حس میشد گفت + به جوونیم رحم کن دختر جان نگاهم و ازش گرفتم تا بیشتر از این گند نزنم ولی متوجه بودم که لبخندی که رو لبش جا خوش کرده حالا حالا ها محو نمیشه سرم پایین بودکه ماشین ایستاد با تعجب برگشتم سمتش ببینم چرا ماشین و کنار خیابون نگه داشت که یهو خم شد سمتم... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ........... 🌱••🌼 🔏..••📙 ❤️••°°📚 💞 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @downloadamiran 🦋 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
سرداردلها♡: 🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼 🌼🌿 🌼 🌺 °•○●﷽●○•° _نه بابا چ زحمتی .پیش بابا بودم کارم تموم شد.در حال حاضر بیکارم +خوبن عمو و زن عمو ؟ _خوبن خداروشکر پدر مصطفی آقای رضا فاطمی که من عمو رضا صداش میزنم یکی از بهترین قاضی های کشوره. عمو رضا و پدر من از بچگی تا الان تو همه دوره های زندگیشون باهم بودن دوستیشون ازمقطع ابتدایی شروع شد و تا الان ک پدر من ی بچه و پدر مصفطی ۲ تا بچه داره ثابت مونده بخاطر رفت و آمدای زیادمون و صمیمیت بین دوتا خانواده باباش شده عموم و مادرش زن عموم. من و مصطفی هم از بچگی باهم بزرگ‌شدیم ۵ سال ازم بزرگتره .از وقتی که یادم میاد تا الان حمایتم کرده و جای برادر نداشتم و پر کرده برام ولی پدرش بخاطر علاقه اش ب من از همون بچگی منو عروس خودش خطاب کرد خلاصه این رو زبون همه افتادو منم موندم تو‌منگنه البته باید اینم اضافه کنم ک سر این مسئله تا حالا کسی اذیتم نکرده بود خود مصطفی هم چیزی نگفت ولی متوجه میشدم ک محبتش به من هر روز اضافه میشه منم واسه اینکه ناراحتشون نکرده باشم چیزی نمیگفتم و سعی میکردم واکنش خاصی نشون ندم مصطفی خیلی پسر خوبی بود مهربون،با اراده،محکم از همه مهمتر میدونستم دوستم داره ولی هرکاری کردم نشد ک جز ب چشم ی برادر بهش نگاه کنم. برگشتم سمتش حواسش ب رو به روش بود . موهای خرماییش صاف بود وانگاری جلوی موهاشو با ژل داده بود بالا چشمای کشیده و درشت مشکی داشت بینیش معمولی بود و ب چهره اش میومد فرم لباش تقریبا باریک بود صورتشم کشیده بود چهارشونه بود با قد بلند. یه پیراهن مشکی با کت شلوار سرمه ایم تنش بود رسمی بودن تیپش شاید واسه این بود ک از پیش پدرش بر میگشت از بچگی دوست داشت وکیل شه.فکر میکنم تحت تاثیر پدرامون قرارگرفته بود یه ساعت شیک نقره ایم دستش بود که تیپش و کامل کرده بود همینطور ک مشغول برانداز کردنش بودم متوجه سنگینی نگاهش شدم دوباره نگاهم برگشت سمت صورتش ک دیدم بعلهه با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه.تو دلم به خودم فحش دادم بابت این بی عقلی خو آخه دختره ی خل تو هرکی و اینجوری نگاه کنی فکر میکنه عاشقش شدی چ برسه مصطفی ک... لبخند از لباش کنار نمیرفت با هیجانی ک ته صدای بم و مردونه ی قشنگش حس میشد گفت + به جوونیم رحم کن دختر جان نگاهم و ازش گرفتم تا بیشتر از این گند نزنم ولی متوجه بودم که لبخندی که رو لبش جا خوش کرده حالا حالا ها محو نمیشه سرم پایین بودکه ماشین ایستاد با تعجب برگشتم سمتش ببینم چرا ماشین و کنار خیابون نگه داشت که یهو خم شد سمتم... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ........... 🌱••🌼 🔏..••📙 ❤️••°°📚 💞 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛