eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
115 دنبال‌کننده
890 عکس
139 ویدیو
7 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر گوشی از دستش افتاد،چادرش را سریع روی سرش انداخت و دوان دوان و با پای برهنه خودش را به lCV رساند. ضربان قلبش و صدای نفس نفس هایش فضا را پر کرده بود. پرستار با دیدن رنگ پریده مادر و دستان لرزانش نگران شد،آرام به طرف مادر رفت:" نگران نباشین حاج خانوم، علی آقا باهاتون کار داره☺️،بیشتر از این منتظرش نذارین😌." مادر تعجب کرده بود،آخر پاره تنش دو هفته بود روی تخت مثل پاره ای استخوان افتاده بود.دلشوره ی عجیبی گرفته بود. با قدم هایی آهسته به طرف اتاق علی رفت.چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و در اتاق را باز کرد. با صحنه ای عجیب مواجه شد، روی تختی با رواندازی آبی و بنفش رنگ،با نام و نشان بیمارستان تخصصی عرفان، بیمارش نشسته بود. 😳مادر درست می دید،علی روی تخت نشسته بود و با دیدن مادرش لبخند زیبایی روی لبهایش نشست ☺️،اما لبخندش نصف و نیمه بود و تنها یک طرف لبهایش می خندید. مادر نفس راحتی کشید با عجله به سمت علی دوید. مادر گفت:" جانم مادر،جانم علی جانم، جانم نفسم😍؟!کارم داشتی مامان؟!" علی دهانش را باز کرد و با صدای ضعیفی که از نای سوخته اش بالا می آمد گفت:" *حلم حلم*." مادر گوش هایش را نزدیک لب و دهان علی برد تا صدای جانش را واضحتر بشنود. مادر معنی حرف علی را نمی فهمید اما اشک شوق چشمانش را پر کرد.سر به سجده شکر گذاشت و با صدای بلند خدا را شکر کرد. مادر حالش را نمی فهمید، نمی دانست بخندد یا گریه کند اما در میان هق هق گریه هایش می خندید 😭😄😭 . مادر بعد از سجده شکر،پسرش را محکم در آغوش پر مهر مادرانه اش گرفت، صورت نحیف و زیبای دلبرش را تند تند می بوسید و با صدای بلند گریه می کرد و سپاس خدا را می گفت. با نذر مادر و معجزه ی خدا یکی از مویرگ های صدا وصل شده بود و علی می توانست حرف بزند،هر چند با صدای گرفته و ضعیف. مادر مدت ها منظر این لحظه بود،انگار علی اش دوباره زبان باز کرده بود،درست مثل کودکی هایش،یاد اولین مامان گفتن علی افتاد😍. انگار ملائکه ی عرش الهی به زمین هبوط پیدا کرده بودند و از حبل الورید شکافته شده ی علی با مادر سخن می گفتند و او را به صبر و بردباری دعوت می کردند. علی چند عمل را باید پشت سر می گذاشت تا بتواند مرخص شود و به خانه برود،در این مدت دوستان و افراد زیادی به دیدنش می آمدند، از جمله آنها دکتر دستجردی وزیر بهداشت و درمان بود. دکتر خودش داغ جوان دیده بود و حس و حال مادر علی را خوب خوب درک می کرد،برای همین هر کمکی که از دستش بر می آمد برای خانواده خلیلی انجام داد. ادامه دارد... نویسنده:ف.یحیی زاده ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• ➡️ @downloadamiran_r
•••••••••••••••••••••••••• ➡️ @downloadamiran_r
نویسنده:نیل۲ ••••••••••••••••••••••••••• 📌 @downloadamiran_r
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 انروز‌ به یک رستوران خیلی خوب رفتیم . مسیر بیرون محوطه رستوران تا داخل ،با سنگریزه پر شده بود . و با گلدان های زیبایی مسیر را برای مشتریان مشخص کرده بودند. داخل هم دور تا دور تخت چیده بودند که روی هر کدامشان قالی زیبایی خودنمایی می‌کرد . چند میز و صندلی هم وسط رستوران گذاشته بودند . انتهای رستوران هم یک آب‌نمای زیبایی بود که عده‌ای جمع شده بودند و عکس میگرفتند. بعد از اینکه ناهار مان را خوردیم ، امیر‌صدرا به مهتاب گفت : _ راستی من یه خونه دیدم .امروز اگه وقت داری بیا بریم ببینیم . _مبارک باشه ولی من بیام چیکار؟ ! _اگه خونه بگیرم دیگه نیازی نیست تو خوابگاه زندگی کنی . _ دعوا راه میفته . من از این وضع زندگیم راضیم. زیر چشمی نگاهشون میکردم. حرف‌های عجیب غریب می زدند. امیر صدرا با چشم به من اشاره کرد و به مهتاب گفت: _حالا بعدا با هم بیشتر حرف میزنیم. معلوم بود جلوی من معذب هستند. _مهتاب جون من غذام تموم شده .خودم با دربست میرم .شما هم برید به کارتون برسید. _نه عزیزم این چه حرفیه صبر کن باهم میریم امیر_بله صبر کنین میرسونمتون. _خیلی زحمت کشیدین .بابت ناهارم ممنون. ولی من میرم شما هم راحت با مهتاب به کارتون برسین. _چقدر شما تعارفی هستین. در ضمن میخواستم بگم شما هم با ما بیاین خونه رو ببینین. بالاخره سلیقه دو تا خانوم از سلیقه یه مرد بهتره.حالا چی میگین؟ مهتاب: خوبه. نرگس تو چی میگی؟ _من دیگه چی بگم .باشه بریم. _پس پاشین زودتر بریم که شما هم به کارتون برسین. خانه در یک ساختمان ۱۰ طبقه قرار داشت که یکی از واحدهای ۱۰۰ متری‌اش را پسندیده بود. در ابتدا از یک راهرو عبور کردیم و وارد واحد شدیم. پذیرایی بزرگ و نورگیری داشت. در سمت راست اشپزخانه ای اپن و بزرگ قرار گرفته بود و سمت دیگر هم دو اتاق به همراه سرویس بهداشتی و حمام‌ در کل خانه‌ی خوبی بود. _خونه قشنگیه مبارکتون باشه. سمت مهتاب برگشتم و گفتم: _ دیوونه چرا نمیخوای اینجا زندگی کنی؟ من بودم با کله قبول میکردم .من نمی‌فهمم چرا مخالفت می کنی؟ _نرگس بعدا بهت میگم .تو از خیلی چیزها خبر نداری. _امیر : مهتاب !نرگس خانم راست میگن. تو بیا اینجا خودم یه تنه جلوی حرف همه وای‌می‌ایستم. _وقتی میگم نه .یعنی نه. این را گفت و سریع از خانه بیرون رفت .با تعجب نگاهی به امیر کردم. او هم شانه ای بالا انداخت و رفت. وقتی من و امیر به ماشین رسیدیم مهتاب نبود.فکر می‌کردیم آنجاست اما نبود. همان موقع پیامی به گوشیم آمد. مهتاب نوشته بود نیاز به کمی هوای آزاد دارد و خودش به خوابگاه بر می گردد. وقتی این خبر را به امیر گفتم. گفت: مثل اینکه نباید اصرار می‌کردیم .لطفاً مواظبش باشین. _باشه. ولی من چطور میتونم همدردی کنم وقتی چیزی نمیدونم؟ _وقتش برسه خودش همه چیزو میگه. فعلا با اجازه . از هم جدا شدیم و من پیاده تا خوابگاه رفتم . از همان دوران مدرسه پیاده‌روی را دوست داشتم . وقتی وارد اتاق مان شدم هنوز مهتاب برنگشته بود. نیلوفر هم اتاقی‌مان که به شهرشان رفته بود وتاره برگشته بود ، چمدانش را جمع و جور می کرد، با دیدن من جلو آمد و سلام کرد . کمی با هم خوش و بش کردیم. ساعت ۸ شب شده بود اما هنوز خبری از مهتاب نبود. هر چقدر هم به گوشیش زنگ میزدم خاموش بود. نگران شده بودم. ادامه دارد ... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼 🌼🌿 🌼 🌺 °•○●﷽●○•° چهرش خیلی جذاب تر شده بود مثه همیشهه تیپش عالی بود یه نفس عمیق کشیدم جلوتر که رفتم متوجه حضورم شد و ازجاش بلند شد خیلی محترمانه سلام کرد و مثه خودش جوابش و دادم ولی رفتارش فرق کرده بود دیگه نگام نکرد نشستم پیش مامانم و زل زدم ب ناخنام دلم میخواست بزنم خودمو الان ک رفتارش باهام عوض شده بود میخواستم مثه قبل رفتار کنه معلوم نبود چم شده یخورده با مادرش حرف زدم که عمو رضا گفت : + خب چ خبر عروس گلم ؟ با درسا چ میکنی ؟ دلم هری ریخت و نگام برگشت سمت مصطفی که اونم همون زمان صحبتش با بابام قطع شد و به من نگاه کرد یه لبخند مرموزیم رو لباش بود جواب دادم: _هیچی دیگه فعلا همش اضطرابه برام +نگران نباش کنکورت و میدی تموم میشه. برگشت سمت پدرم و گفت : +احمدجان میخوام ازت یه اجازه ای بگیرم بابا: + بفرما داداش؟ _میخوام اجازه بدی دخترمون و رسما عروس خودمون کنیم بابام یه لبخند زد و به من نگاه کرد دستام از ترس میلرزید دوباره ب مصطفی نگا کردم نگاهش نافذ بود خیلی بد نگام میکرد حس میکردم سعی داره از چشام بخونه تو دلم چیا میگذرع بابام ک سکوتم و دید به عمو رضاگفت : +از دخترتون بپرسین هرچی اون بخواده دیگه عمورضا خواست جواب بده که مصطفی با مادرم صحبت و شروع کرد و ب کل بحث و عوض کرد وقتی دیدم‌همه حواسشون پرت شد رفتم بالا ولی سنگینی نگاه مصطفی و به خوبی حس میکردم رو تختم نشستم و دستم و گرفتم ب سرم نمیدونم چن دیقه گذشت ک یکی ب در اتاقم ضربه زد با تعجب رفتم و در و باز کردم با دیدن چهره ی مصطفی تو چهارچوب در بیشتر تعجب کردم از جام تکون نخوردم ک گفت : +میخوای همینجا نگهم داری؟ رفتم کنار که اومد تو اتاق نشست رو تخت و ب در و دیوار نگاه کرد دست ب سینه ب قیافه حق ب جانبش نگاه کردم بعد چند لحظه گفت : +دختر عمو اومدم ازت عذر بخوام .واسه اینکه ی جاهایی تو کارت دخالت کردم ک حقش و نداشتم در کل اگه زودتر میگفتی نقشی ندارم تو زندگیت قطعا اینهمه آزار نمیدیدی و اینم اضافه کنم هیچ وقت کسی نمیتونه تورو مجبور ب کاری کنه ی لبخند مرموزم پشت بند حرفش نشست رو لبش از جاش بلند شد و همینطور ک داشت میرفت بیرون ادامه داد : + گفتن بهت بگم بیای شام سریع رفت بیرون و اجازه نداد جوابش و بدم ب نظر میرسید خیلی بهش برخورده بود خو ب من چه اصن بهتر شد ولی ن گناه داره نباید دلشو بشکنم خلاصه ب هزار زحمت ب افکارم خاتمه دادم و رفتم پایین ......... بہ قلمِ🖊 💙و ........... 🌱••🌼 🔏..••📙 ❤️••°°📚 💞 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @downloadamiran 🦋 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼 🌼🌿 🌼 🌺 °•○●﷽●○•° چهرش خیلی جذاب تر شده بود مثه همیشهه تیپش عالی بود یه نفس عمیق کشیدم جلوتر که رفتم متوجه حضورم شد و ازجاش بلند شد خیلی محترمانه سلام کرد و مثه خودش جوابش و دادم ولی رفتارش فرق کرده بود دیگه نگام نکرد نشستم پیش مامانم و زل زدم ب ناخنام دلم میخواست بزنم خودمو الان ک رفتارش باهام عوض شده بود میخواستم مثه قبل رفتار کنه معلوم نبود چم شده یخورده با مادرش حرف زدم که عمو رضا گفت : + خب چ خبر عروس گلم ؟ با درسا چ میکنی ؟ دلم هری ریخت و نگام برگشت سمت مصطفی که اونم همون زمان صحبتش با بابام قطع شد و به من نگاه کرد یه لبخند مرموزیم رو لباش بود جواب دادم: _هیچی دیگه فعلا همش اضطرابه برام +نگران نباش کنکورت و میدی تموم میشه. برگشت سمت پدرم و گفت : +احمدجان میخوام ازت یه اجازه ای بگیرم بابا: + بفرما داداش؟ _میخوام اجازه بدی دخترمون و رسما عروس خودمون کنیم بابام یه لبخند زد و به من نگاه کرد دستام از ترس میلرزید دوباره ب مصطفی نگا کردم نگاهش نافذ بود خیلی بد نگام میکرد حس میکردم سعی داره از چشام بخونه تو دلم چیا میگذرع بابام ک سکوتم و دید به عمو رضاگفت : +از دخترتون بپرسین هرچی اون بخواده دیگه عمورضا خواست جواب بده که مصطفی با مادرم صحبت و شروع کرد و ب کل بحث و عوض کرد وقتی دیدم‌همه حواسشون پرت شد رفتم بالا ولی سنگینی نگاه مصطفی و به خوبی حس میکردم رو تختم نشستم و دستم و گرفتم ب سرم نمیدونم چن دیقه گذشت ک یکی ب در اتاقم ضربه زد با تعجب رفتم و در و باز کردم با دیدن چهره ی مصطفی تو چهارچوب در بیشتر تعجب کردم از جام تکون نخوردم ک گفت : +میخوای همینجا نگهم داری؟ رفتم کنار که اومد تو اتاق نشست رو تخت و ب در و دیوار نگاه کرد دست ب سینه ب قیافه حق ب جانبش نگاه کردم بعد چند لحظه گفت : +دختر عمو اومدم ازت عذر بخوام .واسه اینکه ی جاهایی تو کارت دخالت کردم ک حقش و نداشتم در کل اگه زودتر میگفتی نقشی ندارم تو زندگیت قطعا اینهمه آزار نمیدیدی و اینم اضافه کنم هیچ وقت کسی نمیتونه تورو مجبور ب کاری کنه ی لبخند مرموزم پشت بند حرفش نشست رو لبش از جاش بلند شد و همینطور ک داشت میرفت بیرون ادامه داد : + گفتن بهت بگم بیای شام سریع رفت بیرون و اجازه نداد جوابش و بدم ب نظر میرسید خیلی بهش برخورده بود خو ب من چه اصن بهتر شد ولی ن گناه داره نباید دلشو بشکنم خلاصه ب هزار زحمت ب افکارم خاتمه دادم و رفتم پایین ......... بہ قلمِ🖊 💙و ........... 🌱••🌼 🔏..••📙 ❤️••°°📚 💞 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛