eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
126 دنبال‌کننده
866 عکس
126 ویدیو
6 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
روزها از پی هم می گذشت ،و علی روز به روز لاغرتر و لاغتر میشد،انقدر نحیف که آن اندام متناسب و زیبایش جای خود را به تنی که تنها پوست به استخوان چسبیده داده بود. علی تحت نظر دکتر هم بود. هر وقت از جلوی دانشکده ی پزشکی با مادر عبور می کردند با شیطنت خاصی می گفت:" مامان؛ نمی خوای برام آستین بالا بزنی؟ اینجا شاید دختر خوب باشه هاااااا؟؟" و با خنده ساختمان دانشکده پزشکی را از پشت شیشه ی ماشین نگاه می کرد و مادر با اخم می گفت:" عه😠خجالت بکش پسر،چقدر زود میخوای مامانت را به یک زنت بفروشی ." و صدای خنده های گرفته ی علی بلندتر می شد. روزها می گذشت ؛ دوستان علی به فکر راه چاره ای برای قرض گرفتن پول برای عملش شده بودند. مخارج این مدت ۷۰ میلیون شده بود و آنها و خانواده به هر سختی که بود این هزینه ها را تامین کردند و واقعا نیاز به کمک مالی بود. دوستان علی به او غر می زدند که راضی شود برای کمک گرفتن از مردم و او پشت گوش می انداخت. انقدر فشار این حرف درخواست روی علی زیاد شد که سرانجام تصمیم گرفت نامه ای به مقام معظم رهبری بنویسد و از شرایط زندگی اش برای مولایش چند سطر بنویسد. مادر در حال گرد گیری تلویزیون و وسایل خانه بود که علی،گفت:" مامان.!" مادر با لبخند به جانش گفت :" جانم علی جان؟!" علی گفت:" میشه یک کاغذ و خودکار برام بیاری مامان؟!" مادر خندید و زیر چشمی به او نگاه کرد و گفت:" چیه کلک؟😉میخوای چی بنویسی؟؟" علی خندید و گفت:" چند خط حرف دل ." لبخند نقش بسته ی لبهای مادر ،با شنیدن این حرف رفته رفته کمرنگ و کمرنگتر شد و گفت:" باشه مادر،الان میارم برات." مادر؛ کاغذ و خودکار را آورد و علی با بسم الله الرحمن الرحیم شروع به نوشتن نامه کرد. علی زیر لب حرف هایش را زمزمه می کرد و می نوشت:"*سلام آقا جان! امیدوارم حالتان خوب باشد، آنقدر خوب که دشمانتان از حسودی بمیرند و از ترس خواب بر چشمانشان حرام باشد. اگر از احوالات این سرباز کوچکتان خواستار باشید، خوبم؛ دوستانم خیلی شلوغش می کنند، یعنی در برابر جانبازی هایی که مدافعان این آب و خاک کرده اند، شاهرگ و حنجره و روده و معده ی من عددی نیست که بخواهد ناز کند ....هرچند که دکترها بگویند جراحی لازم دارد و خطرناک است و ممکن است چیزی از من نماند. من نگران مسائل خطرناکتر هستم،من می ترسم از ایمان چیزی نماند ،آخر شنیده ام که پیامبر(ص) فرمودند:" اگر امر به معروف و نهی از منکر ترک شود، خداوند دعاها را نمی شنود و بلا نازل می کند. من خواستم جلوی بلا را بگیرم، اما اینجا بعضی ها می گویند کار بدی کرده ام. بعضی ها برای اینکه *زورشان می آمد برای خرج بیمارستان کمک کنند می گفتند:" به تو چه ربطی داشت؟ مملکت قانون و نیروی انتظامی دارد! ولی آن شب اگر من جلو نمی رفتم ناموس شیعه به تاراج می رفت و نیروی انتظامی خیلی دیر می رسید شاید هم اصلا نمی رسید." . علی چشمانش را بست؛ تصویر آن پیرمرد که با تسبیح در دستش به سمتش آمد و با دیدن جسم غرق خونش به او طعنه زد در جلوی دیدگانش مجسم شد و برای حضرت آقا نوشت:"*یک آقای ریشوی،تسبیح بدست وقتی فهمید من چکار کرده ام گفت:" پسرم تو چرا دخالت کردی؟ قطعا رهبر مملکت هم راضی نبود خودت را به خطر بیندازی! من از دوستانم خواهش کردم که از او برای خرج بیمارستان کمک نگیرند، ولی این سوال در ذهنم بوجود آمد که آقا جان؛ واقعا شما راضی نیستید ؟! آخر خودتان فرمودین امر به معروف و نهی از منکر مثل نماز شب واجب است ......*" توجه = این نامه ادامه دارد... نویسنده:ف.یحیی زاده ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• ➡️ @downloadamiran_r
نویسنده:نیل۲ ••••••••••••••••••••••••••• 📌 @downloadamiran_r
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 چشمم را باز کردم .یک دست بی‌بی روی سرم بود و دست دیگرش هم کتابچه دعا بود و دعا می‌خواند . وقتی متوجه شد ، بیدار شدم ، کتابش را بست و با لبخند گفت _ خوبی مادر ؟ خواستم بلند شوم که گفت _ نه جانم ، بلند نشو ....پسرم یه لحظه بیا ... دخترم بیدار شده ناخودآگاه دستی به سرم کشیدم . روسری سرم و مانتو تنم بود . وقتی خیالم راحت شد ، لبخندی زدم . با صدای یالله ، خودم را کمی جمع و جور کردم که بی‌بی طوبی گفت _بفرما پسرم ! مردی حدوداً چهل و خورده ای ساله با موهای جوگندمی وارد اتاق شد. تقریباً بلند بود . _ پسرم یحیی ، دکتره .ایشون به شما مسکن زدن نگاه قدرشناسانه ای به آقا یحیی زدم و گفتم _ ممنون روی زمین نشست و در حالی که سُرم را از آنژیکت دستم خارج میکرد گفت _ چه طور شد که حالتون بد شد ؟ _ نمی‌دونم ... یک لحظه سرم تیر کشید و بعدم اون سردرد وحشتناک به سراغم اومد . _الانم سردرد دارین ؟ _ یکم بله _ چیزی از خاطرات گذشته به یاد نیاوردین؟ ...مثلا با دیدن عکسی ، وسیله ای ، چیزی ، خاطره ای یادتون نیومد ؟ کمی مکث کردم. یادم آمد که من با دیدن پمادی که لاله خریده بود ، سردردم شروع شد . _ الان که فکر میکنم، یادم اومد که من با دیدن پمادی که لاله خریده بود، یه صحنه از گذشته‌م یادم اومد که بعدش اون طوری شدم . _ خب خوبه ولی زیاد به خودتون نباید فشار وارد کنید .این چیزی که گفتین نشون میده که به مرور زمان احتمالا حافظه تون برمیگرده ! بی‌بی دستش را بلند کرد و گفت :خدایا شکرت! و بعد روبه من کرد و گفت _ دیدی گفتم دلم روشنه .... آقا یحیی در نسخه ای چند مسکن تجویز کرد که هروقت دچار سردرد شدم ، از آنها مصرف کنم . تشکر کردم و او از اتاق بیرون رفت. بی‌‌بی هم پشت سر او رفت تا ناهارم را بیاورد بخورم . لاله را از وقتی بیدار شده بودم ، ندیده بودم . از اینکه در رختخواب باشم و حس بیمار بودن داشته باشم ، متنفر بودم . به همین دلیل رختخواب را جمع کردم و گوشه اتاق گذاشتم . با دیدن موبایلم در شارژ ، چشمانم برق زد .با هزار امید به طرفش رفتم . فقط دعادعا میکردم ، وقتی روشن شد ، سالم باشد و بتوانم شماره ای پیدا کنم . لاله با سینی غذا وارد اتاق شد. _ تو چرا از جات بلند شدی؟ _ حالم خوبه . گوشی شارژ شده را از برق درآوردم و دکمه‌اش را فشار دادم . تا روشن شود و سیستم آن بالا بیاید ، مٌردم و زنده شدم. روشن شد اما چه فایده .... حافظه گوشی هم مثل حافظه خودم ، پریده بود . گوشی را روی زمین پرت کردم و زانوهایم را بغل کردم و بغض کردم . لاله که شاهد رفتارهای من بود ، گفت _ چیشد ؟ چیزی پیدا نکردی؟ _ نه ... به خاطر ضربه ای که خورده ...اونم حافظه‌اش پریده .... یعنی سیم کارت توش نیست.... فکر کنم رمی هم که تو گفتی نداره نگاهی به قسمت سیم‌کارت که در کناره گوشی بود ، کرد و گفت _ عه راست میگی ...حواسم به این نبود _ حالا من چیکار کنم ....تنها امیدم به این بود که روشنش میکنم و خانواده م پیدا میکنم . _ امیدت به خدا باشه ....بعدشم زانو غم بغل گرفتن نداره که ....من یکی رو میشناسم که می‌تونه اطلاعات پاک شده گوشی و پیدا کنه ...شاید تو خود گوشیت چیزی ذخیره باشه که به درد مون بخوره ....گوشی تو رو میبرم پیشش ....شاید تونست درست کنه . با حرفش دوباره انرژی گرفتم و گفتم _ راست میگی؟ _ اره ... دم غروب میبرم نشونش میدم _ دستت درد نکنه....خیلی خوشحالم کردی! ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛