#حبل_الورید
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#داستان_واقعی
استاد با یکی از دوستان علی هماهنگ کرد و روز موعد فرا رسید.
همه چیز برای بر پایی یک زیارت عاشورا ی خوب مهیا شده بود.
گلاب ناب کاشان ،کتاب های دعا؛ چایی مجلس روضه ،و دلهایی شهدایی برای رفتن تا کربلای معلی .
صدای زنگ خانه به گوش رسید و دوستان و دانش آموزان علی یکی یکی وارد خانه شدند.
مداح که یکی از دوستان علی بود شروع به خواندن کرد:"بسم الله الرحمن الرحیم السلام علیک یا ابا عبداعلیه السلام...."
و اولین قطرات اشک از چشمان علی جاری شد.
مداح می خواند و علی اشک می ریخت؛ استاد به علی خیره شده بود و از دیدن اشک ها و صفای دلش غبطه می خورد.
استاد به این فکر می کرد که علی در فکر شفا یافتن است .
اما نه..
اشک های علی چیز دیگری می گفت.
زیارت عاشورا با شکوه اشک دوستان و شاگردان علی، خوانده شد و مادر به گرمی همیشه از آنها پذیرایی کرد.
دوستان کم کم از علی خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن آنها، استاد فرصت را غنیمت شمرد و پرسید:" علی جان؛ تو نمیخوای شهید بشی؟ بابا بسه این همه سختی کشیدن،دل بکن از این دنیا."
علی نیم نگاهی به استاد انداخت و گفت:" حاجی؛ من میخوام زنده بمونم تا انتقام سیلی حضرت زهرا سلام الله علیها را بگیرم ."
استاد لبخند زد و گفت:" ای بابا علی جون؛ وقتی امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف ظهور کنن شهدا برمیگردن ."
علی سکوت کرد و در فکر فرو رفت
او می دانست که خیلی زود به لقا الله خواهد پیوست؛ چون تن نحیفش خسته بود،خسته ی خسته.
علی از همان شب که در نوجوانیش خواب ضربت خوردنش را دیده بود می دانست که خیلی زود خانواده اش را تنها خواهد گذاشت و خواهد رفت،برای همین هم از خداوند برای تسلی دل مادر، یک دختر غمخوار طلب می کرد؛ و همواره می خواست که خواهری داشته باشد که بتواند جای خالیش را برای خانواده پر کند؛ اما....
اما هر گل بوی خودش را می دهد.
علی برای مادر؛ فرزند بی نظیری بود که هیچگاه هیچکس نمی توانست جای خالی اش را پر کند.
ادامه دارد....
نویسنده:ف.یحیی زاده
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
➡️@downloadamiran_r
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_هفتاد_و_نهم
نور آفتابی که روی صورتم افتاده بود ، نمیگذاشت بخوابم . یک لحظه چشمم را باز کردم که ساعت بالای سرم را ببینم ،که با دیدن عقربه های ساعت، خواب از سرم پرید و بلند شدم و نشستم .
لاله پایین تخت خوابیده بود . در خواب هم به خود چهره مظلومانه ای گرفته بود . چادر نمازم را رویش انداختم و آرام و بی صدا از اتاق بیرون رفتم . بیبی در آشپزخانه مشغول غذا پختن بود . متوجه حضور من نشده بود . به در آشپزخانه ضربه ای زدم . برگشت با لبخند گفت:
_ بلاخره بیدار شدی !
_ چرا زودتر بیدارم نکردین.... میخواستم به لاله بگم چه جور شارژری بخره .
_ دیدم از قبل نماز صبح بیدار بودی ، دلم نیومد بیدارت کنم ...خودم یه جورایی به لاله فهموندم ، که چه چیزی بخره ....
_ حالا خریده ؟
_ نمیدونم ...خیلی خسته بود ، چیزی نپرسیدم .
جلو رفتم و از پشت شانه هایش را گرفتم .
_ ببینم ...چی درست میکنین ، این قدر بوهای خوبْ خوب میاد؟
_ کتلت ولی چون سبزی کوهی قاطی موادش کردم ،این بوی خوب و میده .
_ هوووم ... میشه یکی بخورم ؟....آخه دیگه دلم داره قیلی ویلی میره
_ خب معلومه باید گشنهت باشه ....ساعت دوازدهه....
یکی برداشتم و خوردم و کلی هم با آب و تاب تعریف کردم از دست پخت خوش مزه اش! الحق و الانصاف غذاهای خوشمزه ای میپخت !
کمی گذشت و من هم کمک بیبی کردم و سالاد هم آماده شد.
نزدیکی های اذان ظهر،لاله هم از خوابنازش بیدار شد .
_ ساعت خواب خانوم...
_ سلام ... باورت میشه این قدر خسته ام که بعد این همه خوابیدن بازم خوابم میاد ...
_ نمیشه یکم کمتر شیفت باشی ؟ ...توی این مدت که من اینجام ، تو بیشتر اوقات شبا نیستی ...
_ چه کنم خواهر ... این دل مهربونم نمیتونه درخواست همکارا رو رد کنه ... این ِکه هرکس کاری داره به من پیشنهاد میده که جاش شیفت وایستم
_ تو خسته بشی ، از پا بیفتی ، ببینم کسی از اونا سراغت و میگیرن؟ نه خدایی میگیرن ؟
خنده ای کرد و جواب داد:
_ جوش نزن ....پوستت خراب میشه...
سکوتی کرد و بعد ادامه داد
_ ولی راست میگی ... خودمم خسته شدم از این همه کار کردن ...میگم چه طوره بعد این تعطیلات تاسوعا عاشورا که در پیش داریم، مرخصی بگیرم ، بریم مشهد؟
_ خیلی خوب میشه.... بیبی هم بهم میگفت خیلی وقته نرفته مشهد ....ولی ....
_ ولی چی؟ چرا پکر شدی ؟
_ من چیکار کنم ؟
_ تواَم پاهامون میای دیگه.... ناراحتی نداره که!
_ نوچ ...من همین جوری سر بار شمام .نمیخوام بیشتر از این زحمت بدم ...
_ دیگه نشنوم این حرف و بزنیا.... تو عین خواهرم میمونی .... اصلا بیا بریم شاید متوسل شدی و خود آقا تو رو به خونوادت رسوند !
سرم را پایین انداختم و به فکر رفتم .
_ قبوله ؟
_ قبوله ولی به شرطی که وقتی خانوادم و پیدا کردم ، هزینه ی سفر بگی تا پرداخت کنم
با دست ضربه ای به بازوم زد و گفت
_پاشو خودتو لوس نکن! ... حالا دیگه فسقله بچه برای من شرط میذاره ....
_ پس من نمیام ...
_ اصلا آقا جون من خودم میخوام تو رو ببرم ...حرفیه؟ در ضمن شرط گذاشتن زیاد خوب نیست .اونم تو همچین سفری !
خواستم زبان به اعتراض باز کنم که گفت
_ اون کیف منو بی زحمت از رختاویز بیار !... بیبی یه سفارشی داشت برات ...
از کنارش از روی زمین بلند شدم زیر لب گفتم
_ خوب بلدی حرف و عوض کنیا !
زیپ کیف را باز کرد و اول یک نایلون دارو درآورد و بعد هم یک سیم شارژر .
نایلون دارو ها را برداشتم و نگاهی انداختم
_ مال بیبیِ...
_ آهان ...
لحظه ی آخر چشمم به یک پماد افتاد . «پماد پروکسیکام»
زیر لب تکرارش کردم . اسمش خیلی آشنا بود . مطمئن بودم قبلا هم شنیده بودم . ناگهان سردرد عجیبی سراغم آمد . یک صحنه برایم تداعی شد . «من داخل ماشین نشسته بود که یک نفر نایلونی به دستم داد :
_اینا چیه ؟
_ پماد پروکسیکام . وقتی گردنم درد میکنه اینو استفاده میکنم... » سرم آن قدر درد گرفته بود که امانم را بریده بود . فکر میکردم هر لحظه ممکن است سرم منفجر شود . لاله بادیدن حال من ، مقابلم زانو زده بود و میخواست چشمانم را باز کنم . اما من از شدت درد دستم را در شقیقه هایم گرفته بودم و حتی نمیتوانستم لای چشمم را باز کنم .فقط ناله میکردم . کم کم صدای لاله را هم از دور میشنیدم . و بعدسکوت مطلق!
ادامه دارد..
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛