#حبل_الورید
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#داستان_واقعی
زنگ خانه ی آقای خلیلی به صدا در آمد.
استاد علی بود که به دیدنش آمده بود،مادر در خانه را باز کرد و از او استقبال کرد.
استاد کنار تخت علی آمد، با چشمانی ناراحت به جسم نحیفش نگاه کرد و گفت:" سلام علی جان، خوبی؟"
علی با انرژی همیشگی اش گفت:" سلام،الحمدالله خوبم."
اما استاد انگار در جسم نحیف علی بهبودی را نمی دید و با ناراحتی گفت:" خوبی؟😒کجا خوبی! یک نگاه به خودت کردی چقدر لاغر شدی،پوست و استخوان شدی.یک ماهه هیچی نخوردی، حتی یک دانه برنج اونم تویی که همیشه هر جا حرف خوردن بود جلوتر از همه بودی، اما حالا چی؟؟؟ خوبی که انقدر گرسنگی را تحمل می کنی؟ خوبی که روز به روز داری از بین میری؟؟؟ خوبی که ....؟!" 😡
استاد عصبانی شده بود و حرف هایش را تند تند و بی وفقه می زد و علی مثل همیشه صبور و ساکت حرف هایش را گوش میداد و لبخند می زد.
استاد که ارامش و سکوت علی را دید ،حرصش بیشتر در آمد و با عصبانیت گفت:" نمی خوای چیزی بگی علی اقاااااااااااا؟؟؟😠"
علی خندید و گفت :" چرا،میخوام بگم؛ این کار من جهاد با نفسه که نمی توانم چیزی بخورم،جهاد با نفس هم جهاد اکبره،☺️و اینکه تصمیم گرفتم که ان شاءالله خوب بشم."
استاد که این حرف علی را شنید در چشمانش برق شادی درخشید 😍😍و با خوشحالی گفت:" آفرین پسر خوب،دکترهات که گفتن اگه عمل بشی خوب میشی،برای عمل هم به کمک های مردم احتیاج داریم،پس راضی هستی که کمک کنن؟!"
علی گفت:" نه✋کمک از مردمی که بهم طعنه زدن نمیخوام حتی یک هزار تومن."
استاد دهانش از تعجب باز ماند، حیران و بهت زده پرسید:" پس،چطوری میخوای خوب بشی؟؟؟"
علی لبخند زد و گفت:"* ایام فاطمیه نزدیکه میخوام چهل زیارت عاشورا بگیرم که خوب بشم و ان شاءالله بتونم دهه ی دوم فاطمیه برای حضرت زهرا سلام الله علیها نوکری کنم."*
استاد لبخند زد و غبطه خورد به این توکل علی،و با چشمانش به او گفت:" قبول باشه علی آقا، ان شاءالله حاجت روا بشی"
علی ادامه داد:" استاد، میخوام توی خونمون مراسم زیارت عاشورا برگزار کنم و دوستان و شاگردانم را هم دعوت کنم در این چله زیارت عاشورا، دوست دارم یکی از بچه ها قبول کنه و قرائت زیارت عاشورا را در اینجا قبول کنه.☺️"
استاد سرش را تکان داد و گفت :" باشه علی اقا،به بچه ها میگم."
*چله زیارت عاشورا های علی مشهور بود،او در خانه بود یا در حوزه و چه در مقر طلبگی شان چله زیارت عاشورا می گرفت و دانش آموزانش هم از خواندن زیارت در کنار او لذت می بردند و از آرامش او فیض می بردند."
ادامه دارد...
نویسنده:ف.یحیی زاده
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
➡️ @downloadamiran_r
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
_ چی شد ؟
_ روشن نمیشه.... فکر کنم خراب شده ....یا شارژ تموم کرده ....
_ غصه نداره که .... صبح که لاله اومد ، شارژر گوشیش و بگیر
_ نوچ نمیشه....شارژر لاله رو دیدم ... سوزنیه...با این فرق میکنه ...
_ خب بگو سر راه بخره و بیاره
سری تکان دادم و گوشی را روی طاقچه اتاق گذاشتم. باید منتظر میماندم تا صبح که شیفت لاله ، تمام شد ،بگویم برایم سر راه شارژر بخرد .
بیبی از اتاق بیرون رفته بود . روی تخت نشستم و به تاج تخت تکیه دادم . سعی کردم فکر کنم تا شاید گذشتهام را به یاد بیاورم . اما هر چه تلاش کردم بی فایده بود . تمام خاطراتی که به یاد داشتم .مربوط به بیمارستانی بود که مرا بعد تصادف به آنجا برده بودند و بیبی طوبی و دخترش لاله. لاله پرستار بیمارستان بود . او وقتی بی قراری های من برای از دست دادن حافظه م را دید با مادرش اشنایم کرد . و بعد مادرش به خانهشان آورد . بیبی مثل یک پرستار از من مراقبت میکرد .
با شنیدن طنین صدای اذان که از مسجد بلند شد ، از اتاق بیرون رفتم تا وضو بگیرم . نمیدانستم قبل از آن اهل نماز بوده ام یا نه ؟اما از وقتی با بیبی آشنا شده بودم ، نماز خواندن را از او یاد گرفته بودم .
خانه بیبی طوبی ، قدیمی بود . متراژ زیادی نداشت . سه اتاق داشت که هرکدام با دو درب مشترک بهم وصل میشدند . حمام و دستشویی در یک طرف حیاط بود و آشپزخانه هم طرفی دیگر. در آینه دستشویی به خودم نگاهی انداختم . از کبودی صورتم ، مقدار کمی باقی مانده بود . روز اولی که بهوش آمده بودم را به یاد آوردم. تمام بدنم به خاطر چپ کردن ماشین، کبود بود . حتی موقع نشست و برخاست هم درد داشتم و اشکم در میآمد . اما با پماد هایی که دکتر داده بود و روغنکاری های بیبی ، تمامکبودی ها از بین رفته بود و فقط زیر چشم و گونه ام کبود بود .
وضو گرفتم و به داخل برگشتم . بیبی نمازش را شروع کرده بود . سجاده مرا هم با فاصله ،کنارش پهن کرده بود . لبخند روی لبانم آمد . بعد نمازم به سجده رفتم و از خدا خواستم حافظه ام را برگرداند .تا حداقل به کنار خانواده ام برگردم . برای مادرم هم دعا کردم . گرچه به یاد نمیآوردمش اما مطمئنا مثل بیبی دلش برای جگر گوشهاش تنگ شده بود. از سجده بلند شدم. سجاده ام خیس شده بود . با تعجب دستی به صورتم کشیدم .
«من کی گریه کردم که خودم متوجه نشدم!»
موقع جمع کردن جانمازم روبه بیبی کردم . تسبیحی در دست داشت و ذکر میگفت.
گفتم: بیبی جان منم دعا کن !
سری تکان و با چشم باز و بسته کردن ، «باشهاش» را گفت.
روی تخت دراز کشیدم. اما خوابم نمیآمد . دلم میخواست زودتر آفتاب طلوع کند و به لاله زنگ بزنم . آن قدر چشم به پنجره دوختم که نفهمیدم کی خوابم برد .
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛