eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
123 دنبال‌کننده
868 عکس
129 ویدیو
6 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده: سید طاها ایمانی ••••••••••••••••••••••••• 📚 @downloadamiran_r
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 بعد صرف شام مهمان ها کم کم رفتند و خانه خالی شد . آخرین مهمان هایی که رفتند خاله‌هایم بودند که هر چه مامان اصرار کرد شب را بمانند قبول نکردند و رفتند . علی به بهانه ی سردرد و خستگی به اتاقش رفت و فقط من به همراه خانواده ام و مهتاب به همراه مهرداد خان و عمویش در پذیرایی مانده بودیم . مهردادخان از پدر و محمد بابت برگزاری جشن تشکر میکرد و مامان که از صبحش سر پا بود ، روی زمین نشسته بود و پاهایش را مالش میداد . مهتاب هم با امیر‌صدرا حرف میزد . نمیدانم بهم چه میگفتند که امیر اخم هایش را در هم کشیده بود و مهتاب هم مدام به من نگاه میکرد . من هم بهانه ی خستگی را آوردم و میخواستم از جایم بلند شوم و به اتاقم بروم که مامان صدایم کرد و گفت ، قبل رفتن یک سینی چای برایشان ببرم و بعد بروم . به آشپزخانه رفتم و از زکیه خانم خواستم یک سینی چای بدهد تا ببرم . زکیه خانم ، زن زحمت کشی بود که در مجالس عروسی و ختم و روضه ها به کمک خانم های محل می‌رفت و از این راه امرار معاش می‌کرد. کنار لیوان های چای ظرف خرما را هم گذاشتم و از او تشکر کردم و بیرون رفتم. در جمع مهتاب و محمد نبودند . سینی را چرخاندم . نوبت به امیر که رسید . اصلا نگاهم نکرد و از جا بلند شد و رفت. از رفتارش تعجب کردم . با خودم گفتم:«مگه چیکارش کردم که این طور با من رفتار می‌کنه ؟» از رفتارش حرصم گرفت. همیشه اخمو دیده بودمش اما آن روز کم محلی هم میکرد . سینی را کنار مامان گذاشتم که گفت : _ با آقا امیر صدرا تو شرکت دعواتون شده ؟ _نه چطور ؟! _ امروز از وقتی اومده همش تو خودشه و یکم هم عصبی میزنه . الانم که تعارف میکردی دیدم یهو رفت. گفتم شاید بحث تون شده . _ نه چیزی نشده . من از اول که دیدمش همین شکلی بوده . _ خب من فکر کردم حرفی بهش زدی که ناراحت شده . _ مامان ؟!!! _ بد میگم ؟ تو یه اخلاق بد داری که همه ی حرفات و میزنی و فکر نمیکنی شاید طرف ناراحت بشه . _ دست شما درد نکنه . _ حقیقته دیگه . _ باشه . شما درست میگید ولی من همینم . نمیتونم تغییری هم به خودم بدم . فعلا شب بخیر . از روی زمین برخاستم که بروم ، مامان گفت: _یه دست رختخوابم ببر . _ چرا ؟! _ برای اینکه محمد و علی امشب میان تو اتاق تو بخوابن. _ اونوقت چرا ؟ _ مهتاب اینا امشب و اینجا میمونن بخاطر همین اتاق محمد و علی رو می‌خوام براشون آماده کنم . _ مامان اتاق من کوچیکه ! چه طوری سه نفری بخوابیم .؟ _ مامان جان یه شبه دیگه . غر نزن . در ضمن علی‌م بیدار کن . به آقا امیر صدرا هم بگو اگه میخواد استراحت کنه بره اتاق محمد . _ دیگه امری نیست ؟ _ برو بچه غر نزن. _ میرم ولی نمیرم به این پسره ی از خود راضی بگم بیاد . مامان چپ چپ نگاهم کرد و مثل کودکی هایم به من گفت: _ مودب باش نرگس ! من این طوری تو رو تربیت کردم ؟ همین الان میری . فهمیدی ؟ با یک «باشه» خشک و خالی از پذیرایی بیرون رفتم. اول علی را از خواب بیدار کردم و دو دست رختخواب هم از اتاق مامان و بابا به دستش دادم تا ببرد .‌ یک پارچ آب و لیوان هم از آشپزخانه برداشتم تا با خودم به بالا به اتاقم ببرم . از پنجره آشپزخانه دیدمش . روی یکی از میز و صندلی های چیده شده در حیاط نشسته بود و سیگاری هم دستش بود . فکر نمیکردم این پسر بداخلاق و مغرور ، سیگاری هم باشد . راستش به قیافه اش نمی‌آمد اهل دود باشد. یاد حرف مامان افتادم که گفت صدایش کنم تا برود استراحت کند . با همان پارچ و لیوان به دست به روی ایوان رفتم و مخاطب قرار دادمش : _ فکر نمیکردم اهل دود و دم باشید ؟! جوابم را نداد. فقط پوزخندی تحویلم داد . کفرم را حسابی در آورده بود . گفتم: _دلیل رفتار تونو از عصر تا حالا نمی‌فهمم . میشه بگید چیکار کردم که با من این طور رفتار می‌کنید؟ و باز هم پوزخند تحویلم داد . با رفتارش مرا جریحه‌دار تر میکرد . از چند پله پایین رفتم و مقابلش ایستادم : _ سوال پرسیدم ازتون ! و باز هم سکوت . از حرصم پارچ و لیوان را محکم روی میز کوباندم که از صدایش ، چشم های عصبانی و به خون نشسته اش را به چشمان من دوخت و گفت : _ یعنی خودت نمیدونی ؟ _ چی رو باید بدونم ؟ _ چرا دوست تون تشریف نیاوردن تو مجلس ؟ _ دوستم ؟! _ هه‌.... میگن آدم دروغگو ، حرفش یادش نمی‌مونه . _ لطفاً درست صحبت کن! من هنوز متوجه منظورت نشدم . با این حرفم انگار بمبی بود که منفجر شد . از روی صندلی بلند شد .دست هایش را روی میز گذاشت و تکیه گاه خودش قرار داد . کمی هم جلو آمد و گفت: _ تو واقعا نمی‌فهمی یا خودت زدی به نفهمیدن ؟ شک برم داشت که نکند مرا با ساسان دیده باشد . با حرف بعدیش شَکم را به یقین تبدیل کرد : نویسنده: وفا ‼️