#رمان
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_چهل_و_چهارم
نویسنده: سید طاها ایمانی
•••••••••••••••••••••••••
📚 @downloadamiran_r
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_چهل_و_چهارم
بعد صرف شام مهمان ها کم کم رفتند و خانه خالی شد . آخرین مهمان هایی که رفتند خالههایم بودند که هر چه مامان اصرار کرد شب را بمانند قبول نکردند و رفتند . علی به بهانه ی سردرد و خستگی به اتاقش رفت و فقط من به همراه خانواده ام و مهتاب به همراه مهرداد خان و عمویش در پذیرایی مانده بودیم . مهردادخان از پدر و محمد بابت برگزاری جشن تشکر میکرد و مامان که از صبحش سر پا بود ، روی زمین نشسته بود و پاهایش را مالش میداد . مهتاب هم با امیرصدرا حرف میزد . نمیدانم بهم چه میگفتند که امیر اخم هایش را در هم کشیده بود و مهتاب هم مدام به من نگاه میکرد .
من هم بهانه ی خستگی را آوردم و میخواستم از جایم بلند شوم و به اتاقم بروم که مامان صدایم کرد و گفت ، قبل رفتن یک سینی چای برایشان ببرم و بعد بروم .
به آشپزخانه رفتم و از زکیه خانم خواستم یک سینی چای بدهد تا ببرم . زکیه خانم ، زن زحمت کشی بود که در مجالس عروسی و ختم و روضه ها به کمک خانم های محل میرفت و از این راه امرار معاش میکرد.
کنار لیوان های چای ظرف خرما را هم گذاشتم و از او تشکر کردم و بیرون رفتم.
در جمع مهتاب و محمد نبودند . سینی را چرخاندم . نوبت به امیر که رسید . اصلا نگاهم نکرد و از جا بلند شد و رفت. از رفتارش تعجب کردم . با خودم گفتم:«مگه چیکارش کردم که این طور با من رفتار میکنه ؟» از رفتارش حرصم گرفت. همیشه اخمو دیده بودمش اما آن روز کم محلی هم میکرد .
سینی را کنار مامان گذاشتم که گفت :
_ با آقا امیر صدرا تو شرکت دعواتون شده ؟
_نه چطور ؟!
_ امروز از وقتی اومده همش تو خودشه و یکم هم عصبی میزنه . الانم که تعارف میکردی دیدم یهو رفت. گفتم شاید بحث تون شده .
_ نه چیزی نشده . من از اول که دیدمش همین شکلی بوده .
_ خب من فکر کردم حرفی بهش زدی که ناراحت شده .
_ مامان ؟!!!
_ بد میگم ؟ تو یه اخلاق بد داری که همه ی حرفات و میزنی و فکر نمیکنی شاید طرف ناراحت بشه .
_ دست شما درد نکنه .
_ حقیقته دیگه .
_ باشه . شما درست میگید ولی من همینم . نمیتونم تغییری هم به خودم بدم . فعلا شب بخیر .
از روی زمین برخاستم که بروم ، مامان گفت:
_یه دست رختخوابم ببر .
_ چرا ؟!
_ برای اینکه محمد و علی امشب میان تو اتاق تو بخوابن.
_ اونوقت چرا ؟
_ مهتاب اینا امشب و اینجا میمونن بخاطر همین اتاق محمد و علی رو میخوام براشون آماده کنم .
_ مامان اتاق من کوچیکه ! چه طوری سه نفری بخوابیم .؟
_ مامان جان یه شبه دیگه . غر نزن . در ضمن علیم بیدار کن . به آقا امیر صدرا هم بگو اگه میخواد استراحت کنه بره اتاق محمد .
_ دیگه امری نیست ؟
_ برو بچه غر نزن.
_ میرم ولی نمیرم به این پسره ی از خود راضی بگم بیاد .
مامان چپ چپ نگاهم کرد و مثل کودکی هایم به من گفت:
_ مودب باش نرگس ! من این طوری تو رو تربیت کردم ؟ همین الان میری . فهمیدی ؟
با یک «باشه» خشک و خالی از پذیرایی بیرون رفتم.
اول علی را از خواب بیدار کردم و دو دست رختخواب هم از اتاق مامان و بابا به دستش دادم تا ببرد .
یک پارچ آب و لیوان هم از آشپزخانه برداشتم تا با خودم به بالا به اتاقم ببرم .
از پنجره آشپزخانه دیدمش . روی یکی از میز و صندلی های چیده شده در حیاط نشسته بود و سیگاری هم دستش بود .
فکر نمیکردم این پسر بداخلاق و مغرور ، سیگاری هم باشد . راستش به قیافه اش نمیآمد اهل دود باشد. یاد حرف مامان افتادم که گفت صدایش کنم تا برود استراحت کند .
با همان پارچ و لیوان به دست به روی ایوان رفتم و مخاطب قرار دادمش :
_ فکر نمیکردم اهل دود و دم باشید ؟!
جوابم را نداد. فقط پوزخندی تحویلم داد . کفرم را حسابی در آورده بود . گفتم:
_دلیل رفتار تونو از عصر تا حالا نمیفهمم . میشه بگید چیکار کردم که با من این طور رفتار میکنید؟
و باز هم پوزخند تحویلم داد . با رفتارش مرا جریحهدار تر میکرد . از چند پله پایین رفتم و مقابلش ایستادم :
_ سوال پرسیدم ازتون !
و باز هم سکوت .
از حرصم پارچ و لیوان را محکم روی میز کوباندم که از صدایش ، چشم های عصبانی و به خون نشسته اش را به چشمان من دوخت و گفت :
_ یعنی خودت نمیدونی ؟
_ چی رو باید بدونم ؟
_ چرا دوست تون تشریف نیاوردن تو مجلس ؟
_ دوستم ؟!
_ هه.... میگن آدم دروغگو ، حرفش یادش نمیمونه .
_ لطفاً درست صحبت کن! من هنوز متوجه منظورت نشدم .
با این حرفم انگار بمبی بود که منفجر شد . از روی صندلی بلند شد .دست هایش را روی میز گذاشت و تکیه گاه خودش قرار داد . کمی هم جلو آمد و گفت:
_ تو واقعا نمیفهمی یا خودت زدی به نفهمیدن ؟
شک برم داشت که نکند مرا با ساسان دیده باشد . با حرف بعدیش شَکم را به یقین تبدیل کرد :
#پارت1
نویسنده: وفا
#کپی_حرام ‼️