eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
122 دنبال‌کننده
868 عکس
129 ویدیو
6 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
دمی با دوست به سر بردن دو صد دنیا بها دارد خوشا آن کس که در دنیا رفیق با وفا دارد ❣
در زندگی هرکس بایدیک نفر باشد مرد و زن بودنش مهم نیست فقط باید یک نفر باشد یک آدم یک دوست یک همدم یک رفیق یک نفر که جویای حالت باشد نگرانت باشد تو را بهتر از خودت بشناسد پ.ن: دارین از این آدما تو دور و اطراف‌تون؟ یکم فکر کنید...اگر دارین قدرش و بدونین!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
غیر شیدایی مرا داغی به پیشانی نبود من‌که پیشانی نوشتم جز پریشانی نبود همدمی ما بین آدم‌ها اگر می‌یافتم آه من در سینه‌ام یک عمر زندانی نبود دوستان رو به رو و دشمنان پشت سر هرچه بود آیین این مردم مسلمانی نبود خار چشم این و آن گردیدن ازگردن‌کشی‌ست دسترنج کاج‌ها غیر از پشیمانی نبود چشم کافرکیش را با وحدت ابرو چه کار ؟ کاش این محراب را آیات شیطانی نبود من‌که در بندم کجا ؟ میدان آزادی کجا ؟ کاش راه خانه‌ات این‌قدر طولانی نبود
من چه در وهم وجودم ، چه عدم ، دلتنگم از عدم تا به وجود آمده ام دلتنگم خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت من هنوز از سفر باغ اِرم دلتنگم ای نبخشوده گناه پدرم ، آدم ، را! به گناهان نبخشوده قسم ، دلتنگم باز با خوف و رجا سوی تو می آیم من دو قدم دلهره دارم ، دو قدم دلتنگم نشد از یاد برم خاطره ی دوری را باز هم گرچه رسیدیم به هم دلتنگم
وَر هیچ نباشد چو تُو هستی هَمه هست...!! •سعدی
تا توانی دلی بدست اور! دل شکستن هنر نمی‌باشد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[ 🕰⌛️] 🕰 جلوی سینک ایستادم و شروع به شستن ظرفها کردم. فکر این که باز هم تنهایی نصیبم می‌شود و برای پیدا شدن یک خواستگار دیگر باید دوباره دست به دعا بردارم و خدا خدا کنم عذابم می‌داد. در همین دو روز چه رویاهایی که برای خودم نساخته بودم. خدایا مگر من از دیگر دخترها چه کم دارم. همه‌ی دوستان دوره‌ی دبیرستانم ازدواج کردند و الان خانه و زندگی و بچه دارند. فقط یکی از آنها طلاق گرفته و یکی هم شوهرش معتاد است. گاهی آنقدر فشار رویم زیاد است که با خودم فکر می‌کنم اصلا شوهر معتاد داشتن هم خوب است. حداقل به امید این که شاید بتوانم ترکش بدهم و زندگی خوبی داشته باشم زندگی می‌کنم. از این فکرهای از سر عصبانیت خسته شدم و دوباره بغضم را قورت دادم. امینه کنارم ایستاد. –اونورتر وایسا تا منم آب بکشم. همانطور که ظرفها را آب می‌کشید با خوشحالی گفت: خوب شد زنگ زدما، حسن میگه آخر هفته عقد نوه‌ی عموش دعوتیم. می‌بینی چقدر مغروره، اگه من زنگ نمیزدم اونم انگار نه انگار. البته الان که خوب فکر می‌کنم می‌بینم تقصیر خودمم بوده، اون موقع خیلی عصبانی بودم. –حالا این نوه عموش چند سالشه؟ –کی؟ نگاهش کردم. او که انگار تازه یادش آمد چه گفته ابروهایش را بالا داد. –آهان اون رو میگی. حسن می‌گفت تازه دیپلم گرفته. هنوز دانشگاه نرفته. آهی کشیدم و گفتم: –حدودا هفده، هجده سالشه دیگه؟ –چیه بابا، هنوز بچس. اینقدر بدم میاد دختر رو زود شوهر میدن. کمی مایع ظرفشویی روی اسکاجم ریختم. بوی تند سرکه بینی‌ام را تحریک کرد. عطسه‌ایی کردم. امینه گفت: –بیا اینم شاهدم. دختر تو این سن باید خوش بگذرونه. فقط نگاهش کردم. با مِن و مِن گفت: –نه این که کار بدی باشه. البته بستگی به خود دختر داره. لابد این آمادگیش رو داره دیگه. –تو الان پشیمونی؟ کمی سکوت کرد و گفت: –خب الان نه، ولی وقتی از دست حسن عصبانیم همش فکر می‌کنم چرا اینقدر زود ازدواج کردم. راستش فکر کنم اگه ما پولدار بودیم هیچ وقت این فکر رو نمی‌کردم. مشکلات ما همش مالیه. الانم که با این گرونی حتما دعوامونم بیشتر میشه. وسط آن بغض و ناراحتی از حرفش خنده‌ام گرفت. دلخور گفت: –آره بخند. تو نخندی کی بخنده؟ شوهر که کردی اون موقع حالت رو می‌پرسم. الان نمی‌فهمی من چی می‌گم چون دستت تو جیب خودته و واسه خودت راحت خرج می‌کنی. –من حاضرم ماهانه بهت یه مبلغی بدم عوضش تو برام یه مورد ازدواج پیدا کنی. ببین دختره هفده ساله داره ازدواج میکنه، من که دو برابر اون سن دارم هنوز اندر خمه یک کوچه‌ام. –بابا ول کن اُسوه، اگه تو می‌خواستی مثل اون ازدواج کنی تا حالا صد بار شوهر کرده بودی. –مگه پسره چطوریه؟ –حسن می‌گفت درسش که در حد دیپلمه، دانشگاه هم نرفته. کارشم تو یه مغازه‌ی نجاری شاگرده، پول مولم نداره. نگاه عاقل اندر سفیهی به خواهرم انداختم. –کاش اون موقع ها، مثل الان فکر می‌کردم. ولم کن امینه، پول و درس رو می‌خوام چیکار، این چیزا شعور نمیاره. خب پسره کار میکنه زندگیش رو می‌سازه. –وای اُسوه، تو چرا قدر موقعیتت رو نمیدونی. اصلا ان‌شاءالله یه خواستگار اون مدلی برات پیدا بشه، ببینم زنش میشی. نفس عمیقی کشیدم. –فعلا که بختم بسته شده. انگار چیزی یادش آمد با هیجان گفت: –راستی می‌خواستم یه مسئله‌ایی رو بهت بگم مامان نذاشت. البته فکر کنم به خاطر هزینش مخالفت کرد. اگر هزینه‌اش رو خودت بدی فکر نکنم حرفی بزنه. –چی؟ سرش را نزدیک گوشم آورد. ◀️ ادامه دارد... •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️] 🕰 رفته بودم آرایشگاه حرف بخت بستن و این چیزا شد. من تو رو گفتم، که هرکس میاد خواستگاریت میره و دیگه برنمی‌گرده. آرایشگره گفت طلسمت کردن. بعدم گفت یه کسی رو می‌شناسه که طلسم باطل می‌کنه. می‌گفت کارش خیلی خوبه. یکی از مشتریهاش که خیلی نا امید بوده فرستاده اونجا به شش ماه نرسیده بختش باز شده و ازدواج کرده. فقط مثل این که پول زیاد می‌گیره. ولی عوضش کارش رد خور نداره. کلافه گفتم: –ول کن بابا. همون پارسال گول حرفهای اون دوست مامان رو خوردم بسه. فقط پول گرفت و اتفاقی نیفتاد. امینه قاشقهایی که دستش بود را زیر شیر آب گرفت. –خب اون کارش رو بلد نبوده، این فرق... حرفش را بریدم. –نه امینه. نمیخوام با جادو‌گری ازدواج کنم. قاشق‌ها را در جا قاشقی گذاشت. دست خیسش را با شال من خشک کرد و گیره‌ی موهای رنگ شده‌اش را مرتب کرد. –برو بابا. بقیه‌اش رو خودت بشور تا عقلت بیاد سر جاش. تقصیر منه که نگران توام. بعد حرفم را تکرار کرد. "با جادوگری نمی‌خوام ازدواج کنم" نگاهم روی شال خیسم مانده بود. جلو آمد شالم را که چروک شده بود کمی مرتب کرد و گفت: –صد بار گفتم واسه آشپزخونه حوله بگیر، چرا گوش نمیکنی؟ بیا اینم نتیجش. خوبت شد؟ با دهان باز نگاهش کردم. لبخند موزیانه‌ایی زد. –خب فکر کن ظرف شستی آب ریخته روش. بعد هم به طرف سالن رفت. چهره‌ی امینه شبیهه عمه بود. پوست سفید و ابروها و موهای کم پشتی داشت. چشم‌های ریز ولی لب و دهن خوش فرمی داشت. آن شب امینه سر خانه و زندگی‌اش رفت. بدون این که شوهرش از او عذر‌خواهی کند یا اصلا به روی خودش بیاورد که اتفاقی افتاده. انگار امینه چند روز به مهمانی آمده بود و بعد هم با خوبی و خوشی رفت. پدر و مادرم هم دیگر کاری به کارشان نداشتند. انگار از نصیحت کردن خسته شده بودند و به این رَوَند عادت کرده بودند. صبح که از خواب بیدار شدم. دیگر ذوقی نداشتم. چون دیگر امیدی به زنگ زدنشان نبود. مثل هر دفعه چند روزی طول می‌کشد تا بعد از این خواستگاریهای بی نتیجه به حالت عادی برگردم. از در خانه که بیرون رفتم. سر به زیر تا سر کوچه رفتم. احساس کردم کسی با ماشین پشت سرم می‌آید. به خیابان اصلی که رسیدم برگشتم. با دیدن ماشینش تعجب کردم. خودش بود همان جناب خواستگار. از دستش عصبانی بودم. آن از طرز حرف زدنش در روز خواستگاری، این هم از معطل نگه داشتن و زنگ نزدنشان. جناب خواستگار جلوی پایم نگه داشت. از ماشین پیاده شد و به طرفم آمد. پیراهن و شلوار مشگی با یک کت، تک، توسی پوشیده بود که خیلی برازنده‌اش بود. موهایش را هم مثل همان روز خواستگاری بالا داده بود. پر ابهت جلو آمد و با همان تکبر عینک دودی‌اش را برداشت و سلام کرد. اصلا انتظار دیدنش را نداشتم. کمی دست پاچه شده بودم. سعی کردم خونسرد جواب سلامش را بدهم. –ببخشید که مزاحمتون شدم. محل کارتون میرید؟ زیرلبی گفتم: –بله چطور؟ –می‌خواستم در مورد یه موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم. مِن و مِن کنان گفتم: –چ...چه موضوعی؟ خیلی جدی گفت: –اینجا که نمیشه. لطفا سوار شید تا براتون توضیح بدم. من می‌رسونمتون. بعد بدون این که منتظر جواب من شود. رفت و پشت فرمان نشست. نمی‌دانستم چه کار کنم. مرا در عمل انجام شده قرار داده بود. آنقدر جدی وخشک بود که اصلا فکر این که ممکن است مزاحمم شود به ذهنم خطور هم نکرد. نگاهی به ماشین انداختم. شیک و گران قیمت بود. اگر الان امینه بود کلی ذوق می‌کرد. با خودم فکر کردم الان قیمت این ماشینش هم چندین برابر شده، این گرانیها واقعا به نفع پولدارهاست. وقتی تعللم را دید پیاده شد. –می‌خواهید همینجا تو خیابون حرف بزنیم؟ به خاطر رفت و آمدها گفتم همینطور گرمای هوا. درست می‌گفت، با این که صبح اردیبهشت ماه بود ولی انگار خورشید فصلها را اشتباه گرفته بود شاید این گرانی او را هم عصبی کرده بود. آرام در عقب ماشین را باز کردم و سوار شدم. او هم پشت فرمان نشست. انگار از کارم تعجب کرد. چون برگشت و مبهم نگاهم کرد. "یعنی واقعا انتظار داشت صندلی جلو بشینم. اونقدر بدم میاد از اینا که ماشین گرون قیمت دارن زود با آدم پسر خاله میشن. پولدار هستی که باش. املم خودتی. خدایا ببخش منظورم این نبودا کلی گفتم." ماشین راه افتاد. –خیلی وقته اینجا منتظرم. صبحها چقدر دیر میرید سر کار. –آخه فروشگاه دیر باز میکنه. –بله خب، کسی صبح زود نمیاد لباس بخره. –فکر می‌کردم با ماشین ببینمتون. آخه اون روز که جلو پارکینگتون پارک کرده بودم، انگار گفتید ماشینتون... –نه من ماشین ندارم. اون ماشین پدرم بود. برای چند ساعت ازش قرض گرفته بودم که با دوستم بیرون بریم. بعد از کمی سکوت که بینمان برقرار شد، گفت: –راستش می‌خواستم یه خواهشی ازتون بکنم. قلبم به تپش افتاد. خدایا یعنی چه می‌خواهد بگوید. حس بدی پیدا کردم. احساس کردم حرفی که می‌خواهد بزند خوشایند من نیست. –پرسید: ◀️ ادامه دارد