نمیگویم به وصل خویش،
شادم گاه گاهی کن
بلاگردان چشمت کن مرا
گاهی نگاهی کن
#امیرخسرودهلوی
قلب مهمانخانه نیست
کـه آدم ها بیایند دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند.
قلب لانۀ گنجشک نیست کـه در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن رابا خودش ببرد.
قلب راستش نمیدانم چیست؟
امّا این را میدانم
کـه فقط جای آدمهاي خیلی خیلی خوب اسـت
برای همیشه!
#رفیقانه
وسط داد و بیداد و دعوا یهو میگفت:
"منم!"
راستش اونقدری سرم گرم گله و لجبازی بود که توجه نمیکردم توی جواب اون همه حرف فقط نوشته منم! حواسم نبود بپرسم اصلا یعنی چی منم؟! منم چی؟! فحشه؟! بد و بیراهه؟! چیه این منم! بدتر حرصی میشدم و آتیش معرکه بالا میگرفت و کار می رسید به اونجایی که نباید!
یه بار اما وقتی گفت منم، دیگه سکوت نکرد. داد زد:
" منم!
اینی که داری باهاش میجنگی منم!
دشمن نیست، غریبه نیست، رهگذر کوچه و خیابونم نیست، منم!
نه شمشیر دستمه، نه سنگر گرفتم جلوت، نه قراره باهات بجنگم.
ببین دستام بالاست؟! تسلیمم. نه از ترس و نه بخاطر ناحق بودنم، فقط به حرمت عشقی که تو از یادت میبریش گاهی!
یه وقتایی اگه سکوت میکنم دربرابرت برای این نیست که حرفی واسه گفتن ندارم یا نمی تونم جواب حرفاتو بدم؛ فقط برای اینه که حالیمه قرار نیست خراب کنیم چیزیو، اگه بحثیم هست برای بهتر شدنمونه. یادم نمیره اینی که جلوم وایساده تویی. ولی تو انگار یادت میره اینی که داری زخم رو زخمش میزنی منم، میفهمی؟! منم!"
بعد اون تلنگر انگار بزرگ تر شدم، بزرگ تر شدیم جفتمون. حالا اونم خبط و خطایی اگه کنه بهش میگم ببین فهمیدما، هرچند از نظر من درست نبود این کارت ولی چون تویی اشکال نداره، فدای سرت! فقط دیگه تکرار نشه که کلاهمون میره توو هم!
#طاهره_اباذری_هریس
عاشقانه ای برای تو .pdf
334.9K
#رمان
#عاشقانهایبرایتو
نویسنده: سیدطاها ایمانی
هدایت شده از ^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
🖤 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#بهتوازدورسلام
#بهسلیمانجهان
#ازطرفمورسلام
#داستانک
#بهلول_و_سوداگر
روزي سوداگري بغدادي از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زياد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه.
آن مرد رفت و مقداري آهن و پنبه خريد و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهي فروخت و سود فراوان برد. باز روزي به بهلول بر خورد. اين دفعه گفت بهلول ديوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول اين دفعه گفت پياز بخر و هندوانه.
سوداگر اين دفعه رفت و سرمايه خود را تمام پياز خريد و هندوانه انبار نمود و پس از مدت كمي تمام پياز و هندوانه هاي او پوسيد و از بين رفت و ضرر فراوان نمود. فوري به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول كه از تو مشورت نموده، گفتي آهن بخر و پنبه، نفعي برده. ولي دفعه دوم اين چه پيشنهادي بود كردي؟
تمام سرمايه من از بين رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول كه مرا صدا زدي گفتي آقاي شيخ بهلول و چون مرا شخص عاقلي خطاب نمودي من هم از روي عقل به تو دستور دادم . ولي دفعه دوم مرا بهلول ديوانه صدا زدي، من هم از روي ديوانگي به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درك نمود.
عشق بعضي وقتها
از درد دوري بهتر است!
بي قرارم کرده و گفته
صبوري بهتر است!
توي قرآن خوانده ام...
يعقوب يادم داده است:
دلبرت وقتي کنارت
نيست کوري بهتر است!
نامه هايم چشمهايت را
اذيت مي کند
درد دل کردن براي تو
حضوري بهتر است!
چاي دم کن... خسته ام
از تلخي نسکافه ها
چاي با عطر هل و گلهاي
قوري بهتر است!
#حامد_عسکری #دلتنگى
#معرفیکتاب
کتاب : خاطرات سفیر
نویسنده: نیلوفر شادمهری
نیلوفر شادمهری در کتاب خاطرات سفیر به بیان چالشهای یک بانوی مسلمان به عنوان دانشجوی ممتاز ایرانی در فرانسه میپردازد که با نگارشی صمیمی و ساده، خواننده را به خوابگاهی در پاریس میبرد و او را با رویدادها، تجربهها و خاطراتش شریک میکند.
خاطرات دختر مسلمانی که در کشور فرانسه، هر چند برای ادامهی تحصیل در مقطع دکتری حضور دارد اما سفیری شده است برای دفاع از حقیقت اسلام. مواجههی او با آدمهای مختلف و اتفاقات متفاوت این خاطرات را جذابتر میکند، از قبول نشدنش در بهترین دانشگاه فرانسه تنها به دلیل حجابش و دست ندادن با سرشناسترین اساتید مرد تا برگزاری دعای عهد در اتاق خوابگاه و خواندن دعای کمیل برای «یک سلیم النفس».