همین تو، که حتى فکرَش
را هم نمیکنى
میتوانى دلیلِ حالِ خوبِ
جمعه هاى یک نفر باشى…
خودَت را دریغ مکن!
#انگیزشی (◔‿◔)
کهکشان ها 🌌درنگاهت👀
راه هایی ساده اند
آسمان ها زیر پای 👣تو
به خاک افتاده اند
#محمدحسنجمشیدی
#به_وقت_شعر
#حبل_الورید
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
#داستان_واقعی
حسن پولی را که علی داده بود تا برای مادرش طلایی بخرد نگاه کرد.
حسن پولها را شمرد؛ چیز زیادی نمیشد خرید، پولش در حد گرفتن یک انگشتر ساده بود.
انگشتری ساده که برای مادر یادگاری خوبی می شد.
حسن انگشتر را خرید.
تیک تاک ساعت؛ ساعات پایانی سال ۱۳۹۲ را نشان می داد.
بوی سبزی پلو با ماهی که مادر پخته بود ؛ نه تنها خانه را بلکه تمام محله را برداشته بود.
مبینا با شوق وصف نشدنی با دستهای کوچکش خانه را گرد گیری می کرد.
علی با لبخند خواهر را نگاه می کرد.
ساعت گویا هشدار می داد که تنها دو ساعت دیگر به شروع سال جدید باقی مانده است.
خانه تمییز و مرتب بود،
خنکای نسیم پرده را تکان می داد و جریان هوای خنکی که از گلوی علی عبور می کرد،حس خوبی به او داده بود .
مادر،با شانه و عطر کنار تخت علی امد و با خوشحالی نشست و گفت:" خب خب علی اقا؛ نوبتیم باشه نوبت ، شماست که به خودت برسی ."
علی لبخند زد و مادر شانه را برداشت و محاسن و موهای جانش را شانه زد.
عطر همیشگی را که علی خیلی دوستش داشت را به پیراهنش زد .
علی از استشمام بوی عطر لذت برد و شاد شد، و گفت:" مامان؛ دستت درد نکنه خیلی ممنونم. "
مادر خودش را در قاب چشمان علی دید و لبخند زد و گفت:" سر شما درد نکنه علی جان." و از سر جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت تا به سبزی پلویش سر بزند.
علی تسبیح سبز رنگش را در دست داشت و آهسته اهسته،دانه های تسبیح را حرکت می داد،
عادت داشت همیشه و در هر حالی ذکر می گفت، حتی همان زمان که در بیمارستان فوق تخصصی عرفان بستری بود و درد می کشید، اما لبانش از ذکر خدا فارغ نمیشد.
در همین حال و هوا بود که زنگ خانه به صدا در آمد.
مبینا به سمت آیفون رفت و دکمه اش را زد و در حیاط به روی مهمانان باز شد.
مهمانان همان رحمت های همیشگی خدا بودند که خانه را با امدنشان پر از شور و شوق و شادی می کردند.
دانش آموزان و دوستان علی ،یکی یکی وارد خانه شدند.
و مادر مثل همیشه از آنها با لبخند و تهنیت استقبال کرد.
سفره ی هفت سین در حال منزل و نزدیک تخت علی پهن شده بود.
دانش آموزان و دوستان علی آمده بودند تا سال را در کنار مربی مجاهدشان تحویل کنند.
دعای تحویل سال خوانده شد.
مادر حول حالنا را به امید تحول حال جوانش پی خواند ؛
مادر دعا می کرد که امسال، سال شفا و بهبودی علی باشد.
و علی برای خود در سال جدید شهادت می خواست.
توپ سال ۱۳۹۳ پرتاب شد و صدای دست و جیغ و هورای شاگردان علی بلند شد.
علی از شور و شوق دانش آموزانش به وجد امد و بلند می خندید 😂 و با صدای بلند گفت:" سال نوتون خیلی خیلی مبارک باشه 👏👏بچه ها!"
تک تک دانش آموزان آمدند و به علی دست دادند و روی مثل ماه مربیشان را بوسیدند و سال نو را تبریک گفتند.
مادر بساط پذیرایی از میهمانان را آورد و شیرینی ها را مبینا چرخاند .
جوّ خانه ساکت و آرام شده بود،مهمانان مشغول خوردن چای و شیرینی بودند.
علی موقعیت را مناسب دانست و مادر را صدا زد .
مادر با لبخند آمد و گفت:" جانم علی!"
علی گفت:" مامان یک لحظه کنارم می شینی!"
مادر دوباره مضطرب و نگران شد،نگران از اینکه نکند دوباره علی،حرف رفتن را پیش بکشد،اما چشمان او نشستن مادر را انتظار می کشید.
مادر بعداز مکثی مبهم نشست و ....
ادامه دارد....
نویسنده:ف.یحیی زاده
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
➡️ @downloadamiran_r
#حبل_الورید
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
#داستان_واقعی
علی یک دستش را زیر بالشش برد و چیزی را بیرون آورد.
چیز کوچک اما بزرگ و خاطره ساز.
با دست دیگرش دست پر چین و چروک مادر را گرفت و به دهانش نزدیک برد و گل بوسه ای از سر عشق به دستش زد.
مادر لبخند زد و سر علی اکبرش را بوسید.
علی انگشتر را دست مادرش کرد😍.
شاگردان که شاهد این صحنه بودند با شیطنت دست زدند و سوت زدند 👏🤭.
علی یک چشم غره به دانش آموزانش رفت و کمی اخم کرد🤨اما در نهایت با نگاه به چهره ی شاد و متعجب مادر خنده اش گرفت😅.
مادر دستش را نگاه کرد و انگشتر را با شوق برانداز کرد😍و گفت :" وای علی😍،مامان جان چرا زحمت کشیدی پسرم؟خیلی قشنگه ممنونم عزیزدلم😘❤️" و پیشانی جانش را بوسید.
علی بغض کرد و آرام گفت:" این چه حرفیه مامان! این انگشتر در مقابل تمام زحماتی که این چند وقت برام کشیدی هیچه هیچ 😔"
اشک های مادر با شنیدن حرف علی و صدای لرزانش که حاکی از بغض گرفته گلویش بود ،جاری شد و سر جانش را در آغوش گرفت و پسر و مادر گریه می کردند 😭.
مبینا هم بغض کرده بود و به زور اشک چشمانش را نگه می داشت که مبادا از چشمانش سراریز شوند .
مبینا با دیدن انگشتری که بردارش برای مادر خریده بود یاد ؛
چادر نماز و سجاده زیبایی افتاد که علی ،چند ماه قبل برای جشن تکلیفش خریده بود.
مبینا خاطره جشن تکلیفش یادش آمد و گل خنده روی لبهایش شگفت.
روزی که داداش علی اش با یک جعبه شیرینی و یک هدیه به خانه آمد.
مبینا شاد و با نشاط به سمت او دوید و سلام کرد:" سلام داداش علی😍😄!"
و علی با لبخند دستی بر سر یگانه خواهرش کشید و او را در آغوش کشید و گفت:" سلام آبجی خوشگلم 😘" و صورتش را بوسید.
مبینا چقدر علی را دوست داشت؛ مخصوصا وقتی هایی را که در آغوشش بود .
انگار آغوش علی برایش امن ترین جای دنیا بود.
علی با شادی به مادر گفت:" به به مامان،امروز آبجی خوشگلم به سن تکلیف می رسه 😍و خدا خیلی بیشتر دوستش داره.👏"
مادر خندید و به مبینا نگاه کردو گفت:" بله دختر خوشگلم بزرگ شده و خدا صداش میزنه تا باهاش حرف بزنه ☺️"
علی گفت :" باید برای آبجی جشن بگیریم و این هدیه ی منه که پیش پیش بهش میدم."
مبینا ذوق زده تر از قبل گفت:" وای مال منه داداش!؟
علی خندید و گفت:" بله آبجی مبینا جونم"
مبینا با عجله هدیه را از علی گرفت و بی صبرانه بازش کرد و یک چادر نماز سفید زیبا با تورهای صورتی قشنگ و یک سجاده قشنگتر.
مبینا گفت:" چقدر خوشگله وای😍!"
علی لبخند زد و گفت:" بله آبجی، باید باهاش نماز بخونی و از این به بعد با روسری های خوشگلی که برات میخریم موهات و از مردهای غریبه بپوشونی آبجی "
مبینا با تعجب پرسید و گفت:" داداش علی،مردای غریبه کیا هستن؟
علی گفت:" مثلا من و بابا و اقاجون و دایی ها و عموها اشنا هستیم و هر مردی به جز اینها غریبه هستن و باید موهای خوشگلت را از آنها بپوشونی؛ حتی دوست های منم که میان خونمون، برای شما آبجی نازم غریبه هستن"
مبینا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت:" چشم.
علی لبخند زد و گفت:" چشمت بی بلا آبجی، حال بیا بریم نماز بخونیم "
علی جلو ایستاد و مادر و مبینا چند قدم عقب تر از او ایستادند و قامت نماز بستند.
روزها علی امام جماعت مبینا و مادر می شد و نماز را سه نفری به جماعت خواندند .
ادامه دارد...
نویسنده:ف.یحیی زاده
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
➡️ @downloadamiran_r
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
#رمان #عقیق #قسمت_بیست_و_یکم نویسنده:نیل۲ ••••••••••••••••••••••••••• 📌 @downloadamiran_r
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا