eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
127 دنبال‌کننده
862 عکس
126 ویدیو
6 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
باتو خوشبخت ترین آدمِ این قافله ام گم نشو،دور نشو، بی تو جهانم خالیست! بی تودنیای من از درد، به هم می پیچد بی توسهم من از این حادثه، بی اقبالیست!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مثل گیسویی که باد آن را پریشان می‌کند هر دلی را روزگاری عشق ویران می‌کند ناگهان می‌آید و در سینه می‌لرزد دلم هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان می‌کند با من از این هم دلت بی‌اعتناتر خواست، باش! موج را برخورد صخره کِی پشیمان می‌کند؟ مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرت‌کِش است هرکسی او را به زخمی تازه مهمان می‌کند اشک می‌فهمد غم ِ افتاده‌ای مثل مرا چشم تو از این خیانت‌ها فراوان می‌کند *** عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند دردِ بی‌درمان‌شان را مرگ درمان می‌کند…
كنار تو كه قدم🚶‍♂ مي‌زنم، متوجه گذشت زمان⏳ نمي‌شوم؛ انگار همين چند لحظه پيش بود؛ كنارت كودكي بودم سراپا شادي؛ نباشي؛ خواب مي ماند ساعتم🕰 در يك ربع مانده به تنهايي...
در میان این همه‍ گل گشتم و ؏اشق نشدم تو چه‍ بودے که تورا دیدم و دیوانه‍ شدم...
چشم بستم که شدم غرق خیالی الکی قصه ی عاشقی و شوق وصالی الکی فرض کردم که توهم عاشق چشمم شدی همه ی دلخوشیم فرض محالی الکی پر کشیدیم چه نقاشی زیبایی شد آسمانی الکی با پرو بالی الکی "درس خواندی؟ چه خبر؟حال شما؟ خوبی که؟" عشق پنهانی من پشت سوالی الکی "روز هجران و شب فرقت یار آخر شد" ما رسیدیم به هم آخر فالی الکی...
آنچه مراست از فضل اوست نه از فعل من 🖼 📸 سارا یوسفی ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ ✍@downloadamiran_r
📖 شخصی به نزد عارفی دانا رفت و از سختی های زندگی برایش گفت: ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ؟ چرا با وجود تلاش فراوان به اقتدار نمیرسم؟ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ ! عارف پاسخ ﺩﺍﺩ: ﺁﯾﺎ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ؟ گفت : ﺑﻠﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ … عارف ﮔﻔﺖ : زمانی که ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ خداوند ﺁﻓﺮﯾﺪ ، ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻧﻤﻮﺩ … ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺳﺮﺧﺲ ﺳﺮ ﺍﺯ ﺧﺎک ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ.. ﺍﻣﺎ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺭﺷﺪ ﻧﮑﺮﺩ … خداوند ﺍﺯ ﺍﻭ ﻗﻄﻊ ﺍﻣﯿﺪ ﻧﮑﺮﺩ، ﺩﺭ ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺳﺎﻝ ﺳﺮﺧﺴﻬﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺭﺷﺪ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ ... ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺳﻮﻡ ﻭ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﻧﯿﺰ ﺑﺎﻣﺒﻮﻫﺎ ﺭﺷﺪ ﻧﻜﺮﺩﻧﺪ .. ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ﭘﻨﺠﻢ ﺟﻮﺍﻧﻪ ﻛﻮﭼﻜﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﺷﺪ .. ﻭ ﺩﺭ ﻋﺮﺽ ﺷﺶ ﻣﺎﻩ ﺍﺭﺗﻔﺎﻋﺶ ﺍﺯ ﺳﺮﺧﺲ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺭﻓﺖ ... ﺁﺭﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻗﻮﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ! ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯿﻬﺎ ﻭ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺑﻮﺩﯼ ، ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﺴﺘﺤﻜﻢ ﻣﯿﺴﺎﺧﺘﯽ ؟ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﻧﯿﺰ ﻓﺮﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ به اقتدار ﺧﻮﺍﻫﯽ رسید .. از رحمت و برکت خداوند هیچوقت نا امید نشید. ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ 🦋@downloadamiran🦋 ✍@downloadamiran_r
حال دلت که خوب باشد، همه دنیا به نظرت زیباست! حال دلت که خوب باشد، حتی می‌شوی همبازی بچه ها؛ و چقدر لذت دارد، که آدم حال دلش خوب باشد!
🕰 ادایش را درآوردم. –دُکی‌تون داد زد... گوشی رو بده به پری‌ناز، یه جوری اسمت رو صدا میزد که... مکث کردم و بعد ادامه دادم: –خجالتم نمیکشه، انگار منم می‌شناخت، نه؟ اصلا تعجب نکرد من گوشی تو رو جواب دادم. پری‌ناز جوابم را نداد. گذاشتم به حساب این که الان دلش شور میزند و زمان مناسبی برای این حرفها نیست. من هم دیگر حرفی نزدم. ولی فکر آن آقای دُکی حسابی مشغولم کرده بود. به کوچه که رسیدیم آمبولانسی جلوی در موسسه دیدیم. چند نفر هم آنجا جمع شده بودند. پری‌ناز فوری از ماشین پیاده شد و به طرف ساختمان دوید. من هم دنبالش رفتم. به آن چند نفری که جلوی ساختمان ایستاده بودند رسیدیم پری‌ناز برگشت و رو به من گفت: –تو داخل نیا، همینجا بمون. وقتی چهره‌ی پر از سوالم را دید گفت: –شاید اون داخل صحنه‌ی خوبی نباشه برای دیدن... حرفش را بریدم. –وقتی دُکی میتونه اون صحنه رو ببینه، منم می‌تونم. کلافه گفت: –نه منظورم این نیست. فکر نکنم اجازه بدن تو بیای داخل. اصلا تو برو خونه، منم کارم اینجا تموم بشه زود میام. نگاه پر استرسش باعث شد کوتاه بیایم. دستم را بالا بردم. –باشه، حالا تو برو. مصرانه دوباره گفت: –راستین حتما برو خونه‌ها. منم خودم زود میام. سرم را به علامت مثبت تکان دادم. بعد از رفتن پری‌ناز آقای مسنی که آنجا ایستاده بود پرسید: –آقا واقعا دختره خودکشی کرده؟ شانه‌ام را بالا انداختم. –چه می‌دونم آقا. منم مثل شما. –مگه اون خانمی که رفت داخل با شما آشنا نبود؟ اون همینجا کار می‌کنه. متعجب نگاهش کردم. –شما از کجا می‌دونید که اون اینجا کار می‌کنه؟ –من اکثرا می‌بینمش میاد و میره، البته با شما ندیدمش، با اون آقا سوسوله اکثرا دیدمش. حرفش عصبی‌ام کرد. آن آقا دوباره شروع به صحبت کرد. –من یه باز نشسته‌ام. تو این ساختمون روبرو تنها زندگی می‌کنم. وقتی حوصلم سر میره از پنجره رفت و آمدها رو نگاه می‌کنم. تو این ساختمون رفت و آمد زیاده، دخترای...دیگر حرفهایش به گوشم نمی‌رسید. تمام فکرم به داخل ساختمان کشیده شده بود. باید آن دکتر سوسول را می‌دیدم. دوان دوان به طرف ساختمان دویدم. حیاط را که رد کردم به جلوی در ساختمان رسیدم یک آقا آنجا ایستاده بود و از رفتنم به داخل جلوگیری کرد. ولی من گفتم آشنای خانم جاهد هستم و به زور وارد شدم. کمی که جلوتر رفتم دیدم پری‌ناز روبروی مردی که پشتش به من بود ایستاده. آرام جلو رفتم. آن مرد دستهایش را در هوا تکان میداد و صحبت می‌کرد. پری‌ناز هم اشک می‌ریخت. وقتی نزدیکشان شدم ایستادم تا حرفهایشان را بشنوم ولی سرو صدای اطراف این اجازه را به من نمیداد. خانم قد بلند و عصبانی جلو آمد و پرسید: –آقا شما کی هستید؟ چرا بی‌اجازه امدید داخل؟ پری‌ناز با شنیدن حرفهای من با آن خانم به طرفمان آمد. با دیدن من خشکش زد. آن آقا هم به طرفم برگشت. با دیدن چهره‌اش جا خوردم. همانجا بی‌حرکت ایستادم و به او خیره شدم. مگر می‌شود او را نشناسم؟ چهره‌اش را هیچ‌وقت نمی‌توانم فراموش کنم. با این که قیافه‌اش تغییر کرده بود ولی من خوب شناختمش. کت و شلوار شیک و به روزی پوشیده بود و کراوات راه راهی زده بود. تیپ و هیبتش با قبل خیلی متفاوت‌تر شده بود. ظاهر متشخص‌تری پیدا کرده بود. کم‌کم خشم تمام وجودم را گرفت. آن لحظه‌ها که موقع تعقیب پری‌ناز دیده بودم از جلوی چشمم گذشت. یادم آمد که چطور پری‌ با لبخند دستش را فشار میداد. دکتر قلابی رنگش پریده بود. ولی سعی کرد خیلی عادی برخورد کند. به طرف پری‌ناز برگشت و گفت: –نمی‌خواهید معرفیشون کنید؟ پری ناز آب دهانش را قورت داد و با صدای لرزانی رو به من گفت: –گفتم که نیا. آن خانم هم که از حرف زدنش متوجه شدم مسئول آنجاست رو به پری‌ناز با اخم گفت: –توام هر روز یکی رو برمی‌داری میاری اینجا. بعدا بیا اتاقم کارت دارم. بعد به سرعت به طرف انتهای سالن که همه آنجا جمع شده بودند رفت. دو نفر هم با لباسهای سفید آنجا مشغول کاری بودند. معلوم بود پرستارهای آمبولانس هستند. پری‌ناز رو به من گفت: –بیا از اینجا بریم. من بی‌تفاوت به حرفش رو به آن دُکتر قلابی گفتم: –نیازی به معرفی نیست. من تو رو بهتر از خودت می‌شناسم. اون موقع تو نقش حسابدار بودی حالا شدی دکتر؟ این بار چه نقشه‌ایی واسه زندگی من کشیدی؟ بعد نگاه تحقیر آمیزی به پری‌ناز انداختم. –اینم که ساده، دوست و دشمنش رو نمی‌تونه از هم تشخیص بده. •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
🕰 آقای دکتر دستهایش را در جیبش کرد و خیلی در ظاهر با اعتماد به نفس نگاهم کرد. پری‌ناز که اشکهایش جایش را به اضطراب و نگرانی داده بود به طرف در خروجی راه افتاد و گفت: –راستین بیا بریم. من هم دستهایم را در جیبم فرو بردم و گفتم: –کجا بیام؟ من تا نفهمم این آقای دکتر قلابی اینجا چیکار می‌کنه جایی نمیرم. پری‌ناز برگشت و گفت: –خب اینجا کار می‌کنه. –کار می‌کنه؟ اون که تا پارسال علاف می‌چرخید از بیکاری آویزون تو بود. الان یهو چطور دکتر شد. دکتر قلابی پوزخندی زد و گفت: –من دکتر نیستم، مشاورم. سوالی به پری‌ناز نگاه کردم. پری‌ناز گفت: –داره درس میخونه که بشه. چشم‌هایم را ریز کردم و به چشم‌های پری‌ناز خیره شدم. –آهان، شما جلوتر بهش میگی دکتر که تشویقش کنی؟ پری‌ناز نزدیکم آمد و التماس آمیز گفت: –تو رو خدا بیا الان بریم. همه چیز رو برات توضیح میدم. وقتی تردیدم را دید. گوشه‌ی آستینم را گرفت و به طرف در خروجی کشید و زمزمه‌وار ‌گفت: –من اینجا آبرو دارم. همه چیز رو بهت میگم. تو رو خدا تو بیا بریم بیرون با هم صحبت می‌کنیم. وقتی نزدیک ماشین رسیدیم به زور سویچ را از من گرفت و پشت فرمان نشست و خیلی زود از آنجا دور شد. در سکوت، طلبکارانه نگاهش می‌کردم. بالاخره ماشین را کناری زد و گفت: –به چی قسم بخورم که باور کنی. اون خودش با مدیر موسسه دوست شد. یعنی... یعنی من فقط با هم آشناشون کردم. اول هم قرار بود کارهای کامپیوتر و سیستم رو انجام بده. ولی هنوز چند هفته کار نکرده بود که مدیر فرستادش اونور. اونجا دوره فشرده مشاوره دیده بعدشم که امد ایران باز هم کلاس میرفت و درس می‌خوند. یعنی الانم، هم درس میخونه هم گاهی مشاوره میده. ما اینجا دکتر داریم این یه جورایی وردستشه. اصلا دکتر نیست چون موقع مشاوره لباس دکترا رو می‌پوشه الکی بهش میگیم دکتر. هنوز یک ماه نشده که کلاساش کمتر شده و اینجا مشغول به کار شده. من خودمم اولین بار که دیدمش تعجب کردم. چون چند ماه اصلا ازش خبر نداشتم. پرسیدم: –چرا به مدیر موسسه معرفیش کردی؟ –خب چون پارسال دیگه دنبال شرکت زدن نرفتیم خواستم یه کاری داشته باشه، واسه همون از مدیرمون خواستم که کمکش کنه. –بعد اونوقت مدیرتون چرا فرستادش خارج؟ –اون فقط بهش پیشنهاد داد، البته بهش گفتن بار اول با هزینه‌ی خودش باید بره دوره ببینه. صاف نشستم. –یه آقایی جلوی در گفت شما دوتا رو خیلی با هم می‌بینه. زیر لب غری زد که من فقط کلمه‌ی فضول را شنیدم. بعد پوفی کرد. –گاهی که ماشین نمیارم، من رو تا یه مسیری میرسونه. خونسرد پرسیدم: –چرا ماشین نمیاری؟ –گاهی خاله ماشین رو لازم داره، گاهی به خاطر ترافیک، گاهی هم خراب میشه، وقت نمی‌کنم ببرمش تعمیر گاه. در ظاهر خونسرد بودم. می‌خواستم تمام حرفهایش را خوب بشنوم. او به این خیال که من قانع شده‌ام ماشین را روشن کرد و به طرف خانه راه افتاد. پرسیدم: –پس چرا من یه بار خانم مزینی رو تا سر خیابون رسوندم تو ناراحت شدی؟ کمی مِن و مِن کرد. –خب...خب آخه اون فرق داره. –چه فرقی داره؟ با اخم گفت: –فرقش اینه که تو قبلا رفتی خواستگاریش. با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم. –کی بهت گفت؟ حرفی نزد. فریاد زدم. –کی بهت گفته؟ او هم محکم روی فرمان زد و فریاد زد. –خودش، خودش. باورم نمیشد اُسوه چنین حرفی زده باشد. کم‌کم اشکهایش جاری شدند. –به خاطر چند ماه جدایی زود رفتی خواستگاری؟ اینجوری دوسم داشتی. –بسه، بسه، سو استفاده نکن. می‌خواستی حرف گوش کنی و درست زندگی کنی که اونجوری نشه، الانم فکر نکن بهونه دستت افتاده ها. مظلومانه گفت: –اون از اون دفعه آشنایی، اینم از این دفعه. دستی داخل موهایم کشیدم. –برای این که دیگه از این اتفاقها نیوفته فقط یه راه داره. نگاه گذرایی به صورتم انداخت. –چی؟ –این که تو اون موسسه رو کلا فراموش کنی. اگرم اصرار به کار کردن داری بعد از این که با کامران تسویه کردم میتونی بیای تو شرکت جلوی چشم خودم کار کنی. دندانهایش را روی هم فشار داد. –یعنی چی؟ تو میخوای من رو محدود کنی؟ –اسمش نمی‌دونم چیه؟ همین که گفتم. جلوی در خانه ترمز کرد و فوری پیاده شد و گفت: –فکر نمی‌کردم اینقدر دیکتاتور باشی. کنارش ایستادم. جعبه شیرینی را برداشتم. –اگه دیکتاتوری یعنی این که زن آیندم پیش خودم کار کنه آره من دیکتاتورم. –که چی بشه؟ یعنی تو به من اعتماد نداری؟ زنگ را زدم و گفتم: –الان دیگه نه. با کینه نگاهم کرد. –تو خیلی عوض شدی راستین. –اتفاقا الان شدم خود واقعیم، قبلا عوض شده بودم. یعنی تو عوضم کردی. –واقعا برات متاسفم، یه کم از اون برادرت یاد بگیر. رفته زن خارجی گرفته و... همزمان با صدای خنده‌ام در باز شد. –اتفاقا حالا که تو گفتی میخوام از اون یادبگیرم. البته توام باید از زنش یاد بگیری. •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
🕰 گنگ نگاهم کرد. دستم را روی دستگیره‌ی در گذاشتم و به جلو هولش دادم. –اگر به حرفم گوش می‌کنی بریم داخل. قبل از این که او جوابی بدهد نورا با چادر رنگی و لبخند بر لب جلوی در ظاهر شد و سلام کرد. من هم لبخند زدم و سلام بلند بالایی دادم و روبه پری‌ناز گفتم: –اینم نورا خانم، همسر برادر عزیزم. که اونور آب به دنیا امده و بزرگ شده ولی عاشق ایرانه. بعد رو به نورا کردم. –نورا خانم ایشونم پری‌نازه. نورا دستش را دراز کرد به طرف پری‌ناز و گفت: –خیلی خوش‌آمدید. پری‌ناز با تعجب به نورا خیره شده بود. بعد با تردید دستش را دراز کرد و پس از آشنایی وارد حیاط شدیم. با دیدن اُسوه که روی تخت نشسته بود تعجب کردم. او اینجا چه کار می‌کرد. اُسوه با دیدن ما بلند شد و سلام کرد. پری‌ناز جوابش را نداد و با خشم به من نگاه کرد. نورا رو به پری‌ناز گفت: –ایشون یکی از بهترین دوستامن. امروز مهمان من هستن. بعد رو به اُسوه ادامه داد: –اُسوه جان بیا بریم داخل خونه. اُسوه گفت: –نه ممنون، من دیگه باید برم. با لبخند گفتم: –اصلا حرفشم نزن اُسوه‌خانم، باید بیایی با ما شیرینی و چای بخوری. اُسوه از این طرز برخوردم تعجب کرده بود. بخصوص که اسم کوچکش را هم صدا زدم. لبخند زورکی زد و به طرف در خروجی پا کج کرد. –نه ممنون آقای چگینی، من خیلی وقته امدم، دیگه نزدیکه غروبه اگه اجازه بدید برم. اینجوری راحت‌ترم. جلوی راهش را سد کردم و گفتم: –محاله بزارم بدون خوردن شیرینی بری. اگه داخل نمیای، پس هممون همینجا روی تخت می‌شینیم. لپهایش گل انداخت. انگار از کارم خجالت کشید. جوری نگاهم کرد که یک آن قلبم به هیجان درآمد. معصومیت خاصی در چشم‌هایش بود. بلا‌تکلیف به نورا نگاه کرد. نورا جلو آمد و دستش را گرفت و گفت: –وقتی رئیست اینقدر اصرار می‌کنه روش رو زمین ننداز دیگه. معذب بودنش کاملا مشخص بود. نورا او را به طرف تخت برد. پری‌ناز جوری با اخم و عصبانیت اُسوه را نگاه می‌کرد که از این همه تلخی‌اش احساس بدی پیدا کردم. زیر گوشش گفتم: –عزیزم اخمات رو باز کن. رویش را از من برگرداند. بلندتر گفتم: –پری‌ناز توام پیششون بشین تا من بیام. داخل خانه که شدم جعبه شیرینی را به مادر دادم و گفتم: –مامان یه چایی آماده می‌کنی با این شیرینها بخوریم. مادر که معلوم بود از آمدن پری‌ناز خوشحال نیست گفت: –تو این گرما چایی؟ شربت درست کردم. –باشه همون خوبه. طولی نکشید که نورا هم آمد و گفت: –آقا راستین چیزی شده؟ پری‌ناز خانم انگار خیلی ناراحت هستن. خندیدم و گفتم: –چیز مهمی نیست. امروز یه کم همه‌چی با هم قاطی شده بود. کلا با اُسوه خانم آبشون تو یه جوی نمیره. وقتی دید اینجاست به هم ریخت. فقط نورا‌خانم شما برید پیششون، یهو دیدی دعواشون شدها. نورا لیوان آبی که برداشته بود تا بخورد در دستش ماند و گفت: –وا؟ مگه دختر بچن؟ –چی بگم؟ تو شرکت چندبار همچین به هم پریدن که به نظرم اگه من اونجا نبودم یه کتک کاری میشد. نورا لیوان آبش را سر کشید و رو به مادر گفت: –پس مامان جان یه ظرف بدید من اون شیرینی رو بچینم توش ببرم. چون اُسوه نمیمونه، میگه میخوام برم. منم گفتم یه شیرینی بخور بعد برو. من به اتاقم رفتم و لباسم را با یک ست ورزشی عوض کردم. وقتی برگشتم نورا شیرینی را آماده کرده بود می‌خواست همراه چند پیش‌دستی به حیاط ببرد. همه را داخل یک سینی گذاشته بود. با عجله به سمتش رفتم و گفتم: –نورا خانم من می‌برم. بعد سینی را از دستش گرفتم. دلم برایش می‌سوخت. با این حالش سعی می‌کرد فعال باشد و به همه روحیه بدهد. چون می‌دانست یک گوشه نشستنش ما را ناراحت می‌کند. گرچه، رنگ پریده و چشم‌های گود شده‌اش به اندازه‌ی کافی دل ما را می‌خراشید. آنقدر دختر خوب و مهربانی بود که به خاطر سلامتی‌اش این روزها بد‌جور دست به دامان خدا شده بودم. نورا جلوتر از من به سمت حیاط راه افتاد.همان موقع صدای یکی به دو کردن پری‌ناز و اُسوه به گوش رسید. با خنده به نورا گفتم: –بفرما، دیدی گفتم اینا خروس جنگی هستن. صدایشان بالا رفت. یکی پری‌ناز می‌گفت و یکی هم اُسوه. صدایشان واضح نبود ولی این بار از هر دفعه با خشونت بیشتری با هم دعوا می‌کردند. نورا جلوتر از من خودش را به حیاط رساند. همین که پایم را داخل حیاط گذاشتم دیدم که پری ناز روبروی اُسوه ایستاده و می‌گوید تو غلط می‌کنی. البته اُسوه هم جواب دندان شکنی تحویلش داد. چند قدم با تخت فاصله داشتند. نمی‌دانم چرا از روی تخت بلند شده بودند. شاید اُسوه می‌خواسته برود. با صدای بلندی گفتم: –عه، خانما... اُسوه سرش را به طرف من چرخاند و با خجالت نگاهم کرد و سکوت کرد. •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
🕰 همان لحظه پری‌ناز با هر دو دست محکم روی سینه‌ی اُسوه کوبید. چون اُسوه حواسش به من بود، یک قدم به عقب پرت شد و نتوانست تعادلش را حفظ کند و به طرف زمین سقوط کرد. قبل از این که روی زمین بیفتد سرش محکم به نوک تخت خورد و گردنش به شکل بدی تاب خورد. به چشم بر هم زدنی دیدم که اُسوه روی زمین اُفتاده و نورا جیغ میزند. من از ترس، سینی حاوی شیرینی و بشقابها از دستم رها شد. با خشم به پری‌ناز نگاه کردم و فریاد زدم: –چیکار کردی تو؟ کشتیش دیوونه. بعد به طرف اُسوه قدم برداشتم. نورا می‌خواست سر اُسوه را بلند کند گفتم: –نه، دست نزن. نباید تکونش بدی. اُسوه بیهوش بود و تکان نمیخورد. مادر هراسان به حیاط آمد و با دیدن صحنه‌ی مقابلش بر صورتش کوبید و گفت: –وای خدا، چه بلایی سر دختر مردم امد؟ نتوانستم بگویم که پری‌ناز هولش داده. گفتم: –سرش خورد به تخت. نورا با چشم اشکی سرزنش وار نگاهم کرد. سر پری‌ناز که هنوز همانجا ایستاده بود و ماتش برده بود داد زدم. –زود باش زنگ بزن آمبولانس دیگه چرا ماتت برده. با فریاد من پری‌ناز به خودش آمد و گوشی را از کیفش درآورد و زنگ زد. مادر با نگرانی رو به نورا گفت: –نفس که می‌کشه مادر نه؟ نورا اشکهایش را پاک کرد و فقط اُسوه را با حسرت نگاه کرد. پری‌ناز که تلفنش تمام شد گفت: –الان آمبولانس میاد گفت نباید بهش دست بزنیم. بعد جلوتر آمد و رو به مادر ادامه داد: –من تو موسسه دوره کمکهای اولیه رو گذروندم، می‌تونم ببینم تو چه شرایطی هستش. مادر گفت: –تو رو خدا یه کاری کن. پری‌ناز به طرف اُسوه خم شد. نورا همانطور که بالای سر اُسوه نشسته بود و اشک می‌ریخت داد زد: –جلو نیا، بهش دست نزن. توی اون موسسه‌ی خراب شده‌ی شما فقط دوره‌ی آدم‌کشی میزارن نه چیز دیگه. پری‌ناز با شنیدن این حرف عقب رفت و دورتر از همه ایستاد. من و مادر با چشم‌های از حدقه درآمده به نورا نگاه کردیم. آنقدر با عجز گریه می‌کرد که اعصابم خرد شد. تا به حال در این حد عصبانی ندیده بودمش. مادر سردرگم از شنیدن حرفهای نورا بلند شد و گفت: –هیچی نیست عزیزم، سرش یه ضربه خورده بیهوش شده، نترس. حالش خوب میشه. بعد با خودش زمزمه کرد. –باید به عمش زنگ بزنم. من بی هدف جلوی در حیاط راه می‌رفتم. نورا آنقدر گریه کرده بود که بی حال شده بود و رنگش بیشتراز همیشه به زردی میزد. با آمدن صدای آمبولانس حنیف را هم دیدم که به داخل کوچه پیچید و به سمت خانه دوید. وقتی حنیف به من رسید در‌حالی که مدارک پزشکی و مقداری اوراق دستش بود با نگرانی به من و آمبولانس بهت زده نگاه کرد. مدارک از دستش روی زمین افتادند. فکرش به سمت نورا رفته بود. فوری در چند کلمه گفتم که آمبولانس برای نورا نیامده. حنیف با عجله وارد حیاط شد و با دیدن همسرش نفس راحتی کشید. من همان حرفی که به مادر گفته بودم را به او هم گفتم و برایش توضیح مختصری از اوضاع دادم. اولین کاری که کرد داخل ساختمان رفت و ملافه‌ایی آورد و نورا را صدا کرد و دلداری‌اش داد. بعد گفت: –این ملافه رو ببر روی‌دوستت بکش. نورا گفت: –برای چی؟ اون که چیزیش نیست. حنیف گفت: –نگفتم که روی سرش بکشی. نورا کاری را که شوهرش گفته بود را انجام داد و دوباره بالای سر اُسوه نشست. حنیف کمی آب برای همسرش آورد و سعی کرد ارامش کند. بعد رو به من گفت: –پس چی شد این آمبولانس، گیر کرده تو کوچه؟ به طرف کوچه دویدم. با تلفن مادر، طولی نکشید که همسایه‌ی روبروییمان که عمه‌ی اُسوه بود هم آمد. ورود او به حیاط با داخل شدن و پرستارهای آمبولانس هم زمان شد. حال او هم وقتی اُسوه را دید بدتر از نورا شد. با چشم‌های به خون نشسته نگاهم کرد و من در یک آن احساس کردم قلبم از حرکت ایستاد. انگار این اوضاع را از چشم من می‌دید. با خودم فکر کردم اگر بمیرد چه؟ وای چه بلایی سر پری‌ناز می‌آید؟ برای همین گفتم: –خانم کسی مقصر نیست. خودش پاش سُر خورد و سرش به لبه‌ی تخت برخورد کرد و بیهوش شد. عمه‌ی اُسوه ناباورانه نگاهم کرد. بعد از معاینه‌ی اُسوه، پرستارها گفتند که باید هر چه زودتر به بیمارستان منتقل شود. •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎼🎻 سیم های زیر تار زنانه است و سیم های بم مردانه و از تلفیق این دو است که موسیقی دلنواز زندگی نواخته می شود. کتاب: ساربان سرگردان نویسنده: سیمین دانشور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧡دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت 🧡آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت 🧡خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد 🧡کشتی‌ام را شب طوفانی گرداب گرفت 🧡در قنوتم ز خدا «عقل» طلب می‌کردم 🧡«عشق» اما خبر از گوشه محراب گرفت 🧡نتوانست فراموش کند مستی را 🧡هر که از دست تو یک قطره می‌ ناب گرفت 🧡کی به انداختن سنگ پیاپی در آب 🧡ماه را می‌شود از حافظه آب گرفت؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍊🍂 عشق؛ مثل پرتقال پوست کندنای یواشکی، زیرِ نیمکتای کلاس اول دبستانه... به خیالت هیشکی نمی فهمه، اما بوی خنکِ پرتقالیش می پیچه همه جا و عالمو پر می کنه از عطرِ عاشقی و لبخند. عشق؛ مثلِ پرتقال پوست کندنای یواشکی، زیرِ نیمکتای کلاس اول دبستانه... خودشم که نمونه، خاطره ی بوی پرتقال و بهشتش، تا ابد یادگاری می مونه توی حافظه ی دستات! !
Don't worry if you're not where you want to be. Great things take time. اگه هنوز به اونجایی که میخوای نرسیدی نگران نباش. دستاوردهای بزرگ زمان می برن. ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ ✍@downloadamiran_r
با زبان گفتم نیا! اما دلم فریاد زد: پشتِ در، چشم انـتـظارم مـثـلِ دخـتـربـچـه‌هـا!
✍️ مادر حاتم طایے بسیار دست و دلبازے و سخاوت می‌کرد. برادرانش بسیار نصیحت کردند که اگر چنین ببخشد، دچار فقر می‌شود و آن وقت می‌داند چه کار بدے می‌کرده است. چون به حرف برادرانش گوش نداد، برادران مجبور شدند هرچه خواهر داشت گرفتند و در خانه‌اے زندانے کرده و هر روز قرصے نان می‌دادند تا فقر را ببیند و از فقر بترسد و دیگر نبخشد. بعد از مدتے ثروت او را برگرداندند و خواهرشان بسیار سخاوتمندتر از قبل شد. طورے که برادران از کرده خود پشیمان شدند. وقتے علت را سوال کردند، خواهر گفت: 1- من قبل از زندانے شدنم زیاد غذا می‌خوردم و حس نیاز بیشترے به دنیا داشتم ولے وقتے زندانے شدم، دیدم با قرصے نان هم به راحتے می‌سازم و بقیه اضافے است. 2- من وقتے به فقیرے غذا می‌دادم حس می‌کردم خیلے خوشحال می‌شود، وقتے خودم گرسنه ماندم و شما غذایم دادید قبل از این‌که غذا بیاورید در پوست خود از شادے نمی‌گنجیدم. من لذت بخشش به فقیر در زمان شاد کردن او را می‌دانستم ولے وقتے دارایے مرا گرفتید این شادے را لمس کردم. و اکنون علاقه زیادترے به شاد کردن فقرا دارم. 3- من قبل از زندانے شدن درد گرسنگے را نمی‌دانستم، حال دانستم که درد گرسنگے درد جان سوزے است و قبلا اگر کسے می‌گفت، گرسنه‌ام زیاد نمی‌توانستم حس کنم ولے با کار شما الان راحت و دقیق‌تر رنج گرسنگے را می‌دانم و دلم هرگز طاقت دیدن گرسنه‌اے دیگر را ندارد. ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ 🦋@downloadamiran🦋 ✍@downloadamiran_r
[ 🕰⌛️] 🕰 اُسوه را داخل آمبولانس گذاشتند. عمه‌ی اُسوه هم سوار آمبولانس شد. نورا با اصرا از حنیف می‌خواست که او هم همراه آنها برود. ولی حنیف آرامش کرد و گفت: –ما خودمون با ماشین دنبالشون میریم. پیش خودم باشی بهتره، نمیشه تنها بری یه وقت حالت بد میشه. بعد از رفتن آمبولانس به حیاط برگشتیم. سرچرخاندم و همه جا را نگاه کردم. پری‌ناز را ندیدم. به داخل خانه رفتم و سرکی به همه‌‌جا کشیدم. اثری از او نبود. به حیاط برگشتم تا با او تماس بگیرم. نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود. شماره‌اش را گرفتم. با اولین بوق جواب داد. –الو... –تو کجایی پری‌ناز؟ یهو کجا غیبت زد؟ پری‌ناز گفت: –اون مرده راستین. اون مرده بود. پرستاره فهمید ولی خودش حرفی نزد. –چی میگی واسه خودت؟ کی گفته؟ اصلا تو کی رفتی که هیچ کس نفهمید؟ –دارم میرم خودم رو گم و گور کنم، اگه خانوادش از من شکایت کنن بدبخت میشم راستین. فریاد زدم. –باز واسه خودت می‌بافی. اولا این که، اون نمرده، تازه اگرم مرده باشه تو با رفتنت من رو به دردسر میندازی. چون من به همه گفتم اون خودش افتاده، وقتی معلوم بشه دروغ گفتم، پای من گیره، دوما تو نباید هولش می‌دادی، حالا که دادی بمون پای اشتباهی که کردی، منم کمکت می‌کنم. باز یه مشکلی پیش امد تو میدون رو خالی کردی. واسه یه بارم که شده پای کاری که کردی وایسا. –مکثی کرد و گفت: –باشه، باشه، فعلا بهم فرصت بده یه کم آروم بشم. الان حالم خیلی بده، فردا خودم باهات تماس می‌گیرم. بزار خودم رو پیدا کنم. بعد گوشی را قطع کرد. نورا چادر مشگی‌اش را سرش کرده بود و آماده‌ی رفتن بود. –نورا خانم آخه تو کجا میخوای بیای؟ اونجا کاری از دستت برنمیاد که، حالتم بدتر میشه. من و مامان میریم از حالش بهت خبر می‌دیم. با دلخوری نگاهم کرد. –نگران حالشم. من خودم رو مقصر می‌دونم، نباید تنهاش می‌ذاشتم. نمی‌تونم بشینم خونه، همین انتظار من رو می‌کشه. نفسم را عمیق بیرون دادم. –چیزی تقصیر تو نبود. مقصر اصلی گذاشته رفته. –رفته؟ راستی پری‌ناز کو؟ شرمنده گفتم: –ترسیده، البته من بهش حق میدم. امروز براش روز سختی بود. اون از اتفاقات موسسه اینم از اینجا. یه کم که آروم بشه خودش تماس می‌گیره. نورا دیگر نتوانست بایستد، به طرف تخت رفت و رویش نشست. –آره، وقتی ازش پرسیدم چرا اخمهاش تو همه گفت که یه نفر اونجا خودکشی کرده. –واقعا؟ پس خودش بهتون گفت؟ –آره، اُسوه هم بهش گفت بار کج هیچ وقت به مقصد نمیرسه، شما اون دخترای بدبخت رو از راه به در می‌کنید اگه اجازه بدید همون بدبختی خودشون رو داشته باشن عاقبت بخیر‌تر میشن. با کنجکاوی نگاهش کردم تا ادامه‌ی حرفهایش را بشنوم. ادامه داد: –پری‌نازم یه تیکه‌ی بدی به اُسوه انداخت که الان درست نیست پیش تو بگم. اُسوه سرخ و سفید شد ولی چیزی بهش نگفت، فقط به من گفت میخواد بره، منم تا اونجایی که میشد آرومشون کردم و گفتم الان براتون شیرینی میارم که دهنتون رو شیرین کنید و دیگه کدورتها رو دور بریزد. با عذاب وجدان دنباله‌ی حرفش را گرفت: –کاش اصلا میزاشتم بره، کاش تنهاش نمیزاشتم. نمی‌دونم شاید پری‌نازم اعصابش خرد بوده نتونسته خودش رو کنترل کنه. میگم آقا راستین تو برو دنبال پری‌ناز ما خودمون میریم بیمارستان. نمیخواد تو بیای. –نه، خودش گفت فردا زنگ میزنه. فکری کرد و پرسید: –راستی آقا راستین چرا نگفتی پری‌ناز اُسوه رو هول داده؟ سرم را پایین انداختم. –آخه دیدم مامان ازش دلخوشی نداره، نمی‌خواستم کار خرابتر بشه. اخم کرد. –یعنی حاضرید به خاطر این چیزا حقیقت رو زیر پا بزارید. اگه خدایی نکرده بلایی سر اُسوه بیاد چی؟ روی جدول بندی دور باغچه نشستم. –خدا نکنه، اگه کار به اونجاها بکشه چیزی رو مخفی نمی‌کنم. به گوشه‌ی تخت خیره شد و بغض کرد. –همین یک ساعت پیش اینجا نشسته بود و حرف میزد و من رو دلداری می‌داد...حالا خودش...هق هق گریه‌هایش اجازه ‌نداد بقیه‌ی حرفش را بزند. مستاصل نگاهش کردم. به طرفش رفتم و جلوی پایش زانو زدم. –تو رو خدا گریه نکن. من هر کاری می‌کنم که اون حالش خوب بشه. اصلا هر کاری تو بگی انجام میدم فقط گریه نکن. اشکهایش را پاک کرد. سرش را به علامت مثبت تکان داد و نگاهم کرد. –تو خیلی خوبی آقا راستین. مامان میگه یه مدته عوض شدی دیگه مثل قبل نیستی، ولی به نظر من ذات آدمها عوض نمیشه، تو ذاتت خوبه. چشمش به کیف اُسوه افتاد و حرفش را عوض کرد. –باید کیفشم ببریم بیمارستان. اونجا تحویل خانوادش بدیم. متفکر از حرفی که در مورد من زده بود، بلند شدم کیف را برداشتم و گفتم: ◀️ ادامه دارد... •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️] 🕰 –به حنیف بگو من تو ماشین منتظرتونم. پشت فرمان نشستم و کیف را روی صندلی کناری انداختم و به حرفهای نورا فکر کردم. صدای زنگ موبایلی توجهم را جلب کرد. صدا از کیف اُسوه بود. زیپ کیفش را باز کردم و گوشی‌اش را بیرون کشیدم. اسم مادر روی صفحه‌ی گوشی‌اش روشن و خاموش میشد. یعنی عمه‌اش هنوز به خانواده‌‌ی اُسوه خبر نداده که مادرش نگران شده و زنگ زده است. گوشی را داخل کیف انداختم. باید زودتر به مادرم زنگ میزدم تا خانواده اُسوه را در جریان قرار دهد. کیف را روی صندلی عقب انداختم. چون فراموش کرده بودم زیپ کیف را ببندم محتویاتش روی صندلی پخش شد. خم شدم تا وسایل را جمع کنم. چشمم به قلب چوبی افتاد که برایم آشنا بود. قلب را دستم گرفتم و خوب نگاهش کردم. این غیر ممکن است. شبیه همان قلبی‌ است که خودم ساختمش. باورم نمیشد. این دست اُسوه چه کار می‌کرد. دستی به لبه‌های قلب چوبی کشیدم. یادم است موقع درست کردنش لبه‌های قلب را کلی سوهان کشیدم تا یک دست شود ولی باز هم خوب صیقلی نشده بود. خودش است. آنقدر برایم عجیب بود که باز هم باورم نشد. فوری از ماشین پیاده شدم و به سمت خانه رفتم. همین که مادر خواست در را ببندد گفتم: –نبندش مامان. حنیف پرسید: –مگه نگفتی تو ماشین منتظر ما هستی؟ پس کجا داری میری؟ –شما برید تو ماشین بشینید من الان میام. مادر کلید را دستم داد و رو به حنیف گفت: –حتما چیزی جا گذاشته، ما بریم اونم میاد. به زیر زمین رفتم. زیر و روی میز را گشتم. اثری از آن قلب چوبی‌ام نبود. تمام وسایل را زیرو رو کردم. تنها چیزی که توجهم را جلب کرد شعر تک مصرعی بود که روی یکی از برگه‌های کارم نوشته شده بود و سعی کردم بخوانمش. خطی که رویش را کشیده شده بود کار را سخت می‌‌کرد. "کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟" چه شعر زیبایی. چندین بار زیر لبم زمزمه‌اش کردم. مطمئن بودم نوشتن این شعر کار حنیف یا مادر نیست. چون خط آنها را می‌شناختم. باید از نورا هم می‌پرسیدم. اصلا شاید امروز نورا خواسته اینجا را به اُسوه نشان دهد او هم از این قلب خوشش آمده و نورا هم از کیسه‌ی خلیفه بخشیده. این که این قلب همان قلب دست ساز خودم است دیگر شک نداشتم. برایم عجیب بود. قلب را در جیبم گذاشتم و راه افتادم. کمی بعد از این که وارد بیمارستان شدیم خانواده اُسوه هم آمدند. عمه‌ی اُسوه تقریبا همان حرفهایی که من تحویلش داده بودم را برای آنها توضیح داد. مادر اُسوا خیلی نگران به نظر می‌رسید. مادر و نورا کنارش ایستادند. مادر سعی می‌کرد آرامش کند و نورا آرام آرام اشک می‌ریخت. چند دقیقه‌ایی به سکوت گذشت. پدر اسوه برای صحبت با دکتر احضار شد. وقتی برگشت با چهره‌ی پر از غمی رو به همسرش کرد و گفت: –دکتر نوشته برای سی‌تی‌اسکن و ام‌آی‌آر. میگه فعلا نمیشه چیزی گفت. بعد رو به من و حنیف کرد و گفت: –شما هم افتادین تو زحمت. ممنون که امدید. دیگه تشریف ببرید خانواده اذیت میشن. مادر گفت: –این حرفها چیه حاج آقا، وظیفمونه. پدر اُسوه دوباره تشکر کرد و از ما خواهش کرد که به خانه برویم. بعد به نورا اشاره کرد و ادامه داد: –دخترم خیلی داره اذیت میشه، شما تشریف ببرید حالا جواب سی‌تی اسکنش امد بهتون خبر میدم. همه به صورت نورا نگاه کردیم. معلوم بود که اصلا نای ایستادن ندارد. مادر گفت: –نورا جان برو بشین. با ایستادن تو که کاری پیش نمیره. نورا روی صندلی نشست و دوباره اشکش روان شد. خواهر و مادر اُسوه هم با دیدن اوضاع اشکشان جاری شد. شماره‌ی پدر اُسوه را داشتم ولی برای این که بداند حال اُسوه برایمان مهم است گفتم: –پس حاج‌آقا شمارتون رو بدید من بهتون زنگ بزنم و خبر بگیرم. شما درست می‌گید ما اینجا بیشتر توی دست و پای شما هستیم. ◀️ ادامه دارد... •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️] 🕰 به خانه که برگشتیم پدر را پشت در منتظر دیدیم. در صورتش تلفیقی از عصبانیت و نگرانی موج میزد. حنیف پرسید: –مگه کلید نداشتی بابا جان. خیلی وقته پشت در موندید؟ پدر با دیدن حنیف کلا رنگ عوض کرد و مثل همیشه مهربان‌‌ شد و پرسید: –فراموش کردم صبح کلید رو بردارم. چی شده پسرم؟ همگی کجا رفته بودید. نورا حالش بد شده؟ حنیف همان طور که ماجرا را تعریف می کرد، وارد خانه شدیم. نزدیک تخت چوبی داخل حیاط که شدیم نورا کنارش ایستاد و دوباره بغض کرد. آنقدر ضعیف و نحیف شده بود که پدر با نگرانی رو به حنیف گفت: –بابا جان، کاش یه سرمی چیزی همونجا تو بیمارستان بهش وصل می‌کردید. حالش خوب نیستا. حنیف گفت: –بخاطر استرسه، آخه الان استرس براش خیلی خطرناکه. مادر دستهایش را بالا برد و گفت: –خدایا خودت بهمون رحم کن. حنیف نورا را به طبقه‌ی بالا برد تا استراحت کند. رو به مادر گفتم: –اصلا فکر نمی‌کردم نورا اینقدر حساس باشه. مادر گفت: –آخه خودش رو مقصر میدونه، من تو این مدت اصلا ندیدم به خاطر مریضی خودش گریه کنه. ناراحتی الانش به خاطر دوستشه. بالاخره اون به اصرار نورا امده بود اینجا. من توی بیمارستان ترسیدم گفتم الان خانوادش یقه‌ی ما رو می‌چسبن. ولی اونقدر نورا گریه و زاری کرد که کلا اونا رو شرمنده کرد. متوجه شدن که ما هم همدردشون هستیم. فردای آن روز آماده شدم تا به شرکت بروم. همین که پا به حیاط گذاشتم. دیدم نورا در حیاط روی تخت نشسته و به روبرو خیره شده. کنارش نشستم و گفتم: –چرا اینجا نشستی؟ بی‌اعتنا به سوالی که کردم گفت: –میشه به باباش زنگ بزنی حالش رو بپرسی؟ نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم. –راستش الان روم نمیشه. یه چند ساعتی صبر کن به محض اینکه خبری ازش بگیرم اول تو رو در جریان قرار میدم. ممکنه الان خواب باشه. آرام گفت: –باشه، ممنون. آهی کشیدم و گفتم: –نورا‌خانم منم خیلی ناراحتم ولی باید صبر کنیم چاره‌ایی نداریم، اگه اینجوری کنی حالت دوباره بد... حرفم را برید. –من نمی‌تونم مثل تو باشم. نمی‌تونم اینقدر خونسرد باشم. حنیف که اصلا اُسوه رو نمی‌شناخت و فقط یه بار، گذری، تو شرکت دیدتش دیشب تا دیروقبت براش دعا می‌کرد و ناراحتش بود. اونوقت تو... اخم کردم. حنیف وارد حیاط شد و با لبخند سلام کرد. –سلام داداش. اخمم برایش سوال شد و پرسید: –چی شده؟ بلند شدم یک قدم از تخت فاصله گرفتم و روبه نورا گفتم: –کی گفته من خونسردم. من بیشتر از تو ناراحتم. اون خیلی دختر خوبیه، اگه طوریش بشه خودم رو نمی‌بخشم. چون عامل همه‌ی این اتفاقها رو خودم می‌دونم. سرم را پایین انداختم و ادامه دادم: –دیشب تمام اتفاقهای این روزها رو مرور کردم. تنها چیزی که آخر همه‌ی این مرورها به یادم موند نگاه مظلومانش و صبوریش بود. دیشب خیلی بهش فکر کردم. تازه فهمیدم من چقدر در حقش ظلم کردم. من خیلی اذیتش کردم و گاهی حرفهایی بهش زدم که نباید میزدم. ولی رفتار اون رو وقتی زیر زربین میزارم می‌بینم که همش اغماض بود. حتی آخرین بار گفت میخواد از شرکت بره تا یه وقت من با پری‌ناز به مشکلی نخورم. به خاطر همه‌ی اینا حال من از همه بدتره. به خاطر اوضاع شرکت حتی حقوقشم تو این مدت بهش ندادم ولی اون حتی یکبار هم حرفی نزد. حنیف کنار نورا نشست و گفت: –من برادرم رو می‌شناسم، درست میگه به ظاهرش نگاه نکن. بعد لبخند پهنی به من زد و ادامه داد: –راستین مثل سازه‌های ماکارانی میمونه که خیلی خوب چیده شدن. لبخند زدم. – حالا چرا سازه؟ –چون توی مسابقه‌ی سازه‌ها شکل و ظاهر اونها باعث برنده شدنشون نمیشه، اون طرز چیدمانشون مهمه که چطور می‌تونن فشار بیشتری رو تحمل کنن و برنده بشن. سازه‌ایی برنده هست که فشار بیشتری رو تحمل کنه. نفسم را عمیق بیرون دادم و نگاهم را بین هردویشان چرخاندم. –فقط دعا کنید این موضوع به خیر بگذره، میخوام سازه‌ام رو بکوبم از اول بسازمش. حنیف گفت: –انشاالله درست میشه. به طرف در رفتم. نورا گفت: –آقا راستین معذرت میخوام. من منظوری نداشتم. لبخند زورکی زدم. –نه، توام حق داری، شاید همیشه محکم بودنم درست نیست. شاید سازه‌ها گاهی باید بشکنن، شکستن همیشه بد نیست. حنیف سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد. ناگهان یاد قلب چوبی افتادم. پرسیدم: –راستی نورا خانم، دیروز با اُسوه خانم زیرزمین رفتید؟ –نه. –خودت چی؟ خودتم تنهایی نرفتی؟ –نه، چطور؟ –هیچی، وسایلم جابه‌جا شده بود واسه اون پرسیدم. چیزی به ظهر نمانده بود که به پدر اُسوه زنگ زدم. گفت که سی‌تی‌اسکن انجام شده. دکتر گفته لخته‌ خونی در سرش وجود دارد که احتمالا باید جراحی شود. با شنیدن این حرف قلبم فرو ریخت و تمام انرژی‌ام تحلیل رفت. حالا چطور به نورا بگویم؟ دیگر حال و حوصله‌ی کار نداشتم. به صندلی تکیه دادم و به اتفاقهایی که در این مدت افتاده بود فکر کردم. چرا باید این اتفاق برای اُسوه بیفتد. تنها کسی که در این شرکت صادقانه کار کرد
[ 🕰⌛️] 🕰 با آمدن خانم ولدی داخل اتاق، آهی کشیدم و به سینی دستش زل زدم. فنجان چای داخل سینی را روی میز گذاشت و نگران پرسید: –ببخشید آقا، شما از خانم مزینی خبر ندارید؟ هر چی به موبایلش زنگ میزنم خاموشه. با دستهایم حصاری دور فنجان درست کردم و گفتم: –بیمارستانه، زمین خورده، حالش خوب نیست. هین بلندی کشید و گفت؛ –خاک بر سرم، چرا؟ از کجا افتاده؟ صاف نشستم. –چه فرقی داره، تو فقط دعا کن براش مشکلی پیش نیاد. ولی او تا اسم بیمارستان و تشخیص دکتر را نپرسید و جواب درست نگرفت نرفت. یادم آمد که پری‌ناز دیروز گفت خودش با من تماس می‌گیرد. پس چرا تا به حال زنگ نزده. باید از حال اُسوه باخبر شود. چرا پیگیر نیست. شماره‌اش را گرفتم و منتظر ماندم. گوشی‌اش آنقدر زنگ خورد که صدای بوق ممتد در گوشم ضرب زد. با خودم گفتم شاید هنوز حالش خوب نیست. بالاخره مثل همیشه خودش زنگ میزند. انتظار داشتم از نگرانی لحظه به لحظه زنگ بزند و خبر بگیرد. یاد نورا افتادم. عجیب بود که او هم زنگ نزده. فوری شماره‌ی خانه را گرفتم. مادر گوشی را برداشت و گفت که نورا به همراه حنیف به بیمارستان رفته. طاقت این که در خانه بماند را نداشته. استرس داشتم. شاید رفتن به بیمارستان کمی حالم را بهتر می‌کرد. سوار ماشین شدم و راه افتادم.حال عجیبی داشتم، حالی شبیه کسی که هر آن انتظار شنیدن خبر بدی را دارد. شاید اگر بیمارستان می‌رفتم حالم بدتر میشد. به خانه رفتم. مادر از دیدنم تعجب کرد و پرسید: –چیزی شده زود امدی؟ –نه، دل و دماغ کار نداشتم. میخوام برم پایین خودم رو مشغول کنم. راستی مامان کی رفته پایین وسایلم رو به هم ریخته؟ مادر فکری کرد و گفت: –با وسایل تو کسی کاری نداره. اصلا به جز تو و حنیف کسی اونجا نمیره. –نه بابا، بیچاره حنیف که اونقدر درگیر زنشه که وقت نداره. لباسم را عوض کردم و به آشپزخانه رفتم. روبه‌مادر گفتم: –مامان یه چیزی بپرسم راستش رو میگی؟ مادر که در حال پاک کردن سبزی بود گفت: –بپرس، به صلاحت باشه که بشنوی میگم. با خودم گفتم شاید اگر یه دستی بزنم جواب بدهد. –اون روز اُسوه خانم رو توی زیرزمین قایم کرده بودی؟ مادر دست از سبزی‌پاک کردن کشید و گفت: –خب که چی؟ حالا انگار تو اون پایین چی داری؟ دیگه چهارتا تیرو تخته اینقدر زیرو رو کشیدن داره؟ چیه چیت گم شده که از این و اون سوال می‌پرسی؟ آخه چهار تا ورق ارزش داره از نورا و من سراغ میگیری؟ دستهایم را به علامت تسلیم بالا دادم. –ببخشید، ببخشید، بابا، ماشالا مثل تیر بار امان نمیدی‌ها. من فقط یه سوال کردم. جوابشم یه آره بود که گرفتم. بعد لبخند موزیانه‌ایی زدم و به طرف زیر زمین رفتم. "این نورا خانمم چه زود حرف صبحم رو آورده گذاشته کف دست مامان." قلب را از جیبم درآوردم. خوب نگاهش کردم. پس از این خوشش امده. ولی این که خامه، هنوز چیزی رویش ننوشتم. به فکرم رسید که چیزی روی قلب حک کنم و بعد از این که سلامتی‌اش را به دست آورد به او برگردانم. پشت میز کارم نشستم. چشمم دوباره به شعر خط کشیده افتاد. لبخند زدم. "پس اینم تو نوشتی اُسوه خانم." تصمیم گرفتم همان تک بیت، را هم روی تابلو کار کنم. حتما از دیدنش غافلگیر می‌شود. از تصمیمم انگیزه گرفتم و شروع به کار کردم. نام اسوه را ابتدا روی کاغذی نوشتم و بعد روی چوب منتقلش کردم. بعد از طریق اره مویی کار بریدنش را انجام دادم. چون حروفها در سایز کوچک بودند بریدنشان خیلی سخت بود و وقت زیادی برد تا بالاخره تمام شد. با صداهایی که از حیاط شنیدم سرم را بالا آوردم و ساعت مچی‌ام را نگاه کردم. زمان زیادی گذشته بود و من اصلا متوجه‌ی گذشت زمان نشده بودم. به حیاط رفتم. حنیف و نورا از بیمارستان آمده بودند. نورا گفت که فردا صبح قرار است اُسوه عمل بشود. از خانه بیرون زدم. نمی‌دانستم کجا بروم، کلافه بودم. دوباره به پری‌ناز زنگ زدم. خاموش بود. شماره‌ی دوستم رضا را گرفتم. وقتی حالم را برایش شرح دادم گفت که می‌آید دنبالم تا یک جای خوب برویم. طولی نکشید که به هم رسیدیم و سوار ماشینش شدم. لبخند گرمش دلم را گرم کرد. –نبینم دمغ باشی رفیق. با ناراحتی گفتم: –فقط دعا کن رضا که به خیر بگذره. انشا‌الله که می‌گذره، حالا چی شده؟ –یکی از کارمندام توی بیمارستانه، نگرانشم. –ای‌بابا، حالا کدومشون هست؟ به روبرو خیره شدم و گفتم: –یکیشون که از بقیه دلسوزتر و مهربون‌تر بود. پقی زد زیر خنده. –داداش من، پلنگم واسه آشناهای خودش مهربونه، آخه اینم شد نشونه؟ ضربه‌ایی به سرش زدم. –دوباره تو این حرفهات رو شروع کردی؟ پلنگ چه ربطی داره؟ خنده‌اش را جمع کرد و گفت: –آخه یه صفتی بگو که حیوونا نداشته باشن یه کم به آدمها احترام بزار. کمی فکر کردم. –خب خیلی بامعرف بود. جدی پرسید: ◀️ ادامه دارد... •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
با زبان گفتم نیا! اما دلم فریاد زد: پشتِ در، چشم انـتـظارم مـثـلِ دخـتـربـچـه‌هـا! #کلبه_رمانــ
عزیزترینم! راستش را اگر بخواهید همین تازگی ها فهمیده ام این شما نیستید که با بقیه فرق می کنید، احساس لاکردار من است که نسبت به شما، زمین تا آسمان فرق می کند با حسم نسبت به هر چیز و هر کس دیگری... عزیزترینم! منِ دیوانه به طرز غریبی دوست می دارم شما را که متفاوت ترین آدمِ معمولی جهان هستید...