[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت85
اُسوه را داخل آمبولانس گذاشتند. عمهی اُسوه هم سوار آمبولانس شد.
نورا با اصرا از حنیف میخواست که او هم همراه آنها برود.
ولی حنیف آرامش کرد و گفت:
–ما خودمون با ماشین دنبالشون میریم. پیش خودم باشی بهتره، نمیشه تنها بری یه وقت حالت بد میشه.
بعد از رفتن آمبولانس به حیاط برگشتیم.
سرچرخاندم و همه جا را نگاه کردم. پریناز را ندیدم.
به داخل خانه رفتم و سرکی به همهجا کشیدم. اثری از او نبود.
به حیاط برگشتم تا با او تماس بگیرم. نمیخواستم کسی صدایم را بشنود. شمارهاش را گرفتم.
با اولین بوق جواب داد.
–الو...
–تو کجایی پریناز؟ یهو کجا غیبت زد؟
پریناز گفت:
–اون مرده راستین. اون مرده بود. پرستاره فهمید ولی خودش حرفی نزد.
–چی میگی واسه خودت؟ کی گفته؟ اصلا تو کی رفتی که هیچ کس نفهمید؟
–دارم میرم خودم رو گم و گور کنم، اگه خانوادش از من شکایت کنن بدبخت میشم راستین.
فریاد زدم.
–باز واسه خودت میبافی.
اولا این که، اون نمرده، تازه اگرم مرده باشه تو با رفتنت من رو به دردسر میندازی. چون من به همه گفتم اون خودش افتاده، وقتی معلوم بشه دروغ گفتم، پای من گیره، دوما تو نباید هولش میدادی، حالا که دادی بمون پای اشتباهی که کردی، منم کمکت میکنم. باز یه مشکلی پیش امد تو میدون رو خالی کردی. واسه یه بارم که شده پای کاری که کردی وایسا.
–مکثی کرد و گفت:
–باشه، باشه، فعلا بهم فرصت بده یه کم آروم بشم. الان حالم خیلی بده، فردا خودم باهات تماس میگیرم. بزار خودم رو پیدا کنم.
بعد گوشی را قطع کرد.
نورا چادر مشگیاش را سرش کرده بود و آمادهی رفتن بود.
–نورا خانم آخه تو کجا میخوای بیای؟ اونجا کاری از دستت برنمیاد که، حالتم بدتر میشه. من و مامان میریم از حالش بهت خبر میدیم.
با دلخوری نگاهم کرد.
–نگران حالشم. من خودم رو مقصر میدونم، نباید تنهاش میذاشتم. نمیتونم بشینم خونه، همین انتظار من رو میکشه.
نفسم را عمیق بیرون دادم.
–چیزی تقصیر تو نبود. مقصر اصلی گذاشته رفته.
–رفته؟ راستی پریناز کو؟ شرمنده گفتم:
–ترسیده، البته من بهش حق میدم. امروز براش روز سختی بود. اون از اتفاقات موسسه اینم از اینجا. یه کم که آروم بشه خودش تماس میگیره.
نورا دیگر نتوانست بایستد، به طرف تخت رفت و رویش نشست.
–آره، وقتی ازش پرسیدم چرا اخمهاش تو همه گفت که یه نفر اونجا خودکشی کرده.
–واقعا؟ پس خودش بهتون گفت؟
–آره، اُسوه هم بهش گفت بار کج هیچ وقت به مقصد نمیرسه، شما اون دخترای بدبخت رو از راه به در میکنید اگه اجازه بدید همون بدبختی خودشون رو داشته باشن عاقبت بخیرتر میشن.
با کنجکاوی نگاهش کردم تا ادامهی حرفهایش را بشنوم.
ادامه داد:
–پرینازم یه تیکهی بدی به اُسوه انداخت که الان درست نیست پیش تو بگم. اُسوه سرخ و سفید شد ولی چیزی بهش نگفت، فقط به من گفت میخواد بره، منم تا اونجایی که میشد آرومشون کردم و گفتم الان براتون شیرینی میارم که دهنتون رو شیرین کنید و دیگه کدورتها رو دور بریزد. با عذاب وجدان دنبالهی حرفش را گرفت:
–کاش اصلا میزاشتم بره، کاش تنهاش نمیزاشتم. نمیدونم شاید پرینازم اعصابش خرد بوده نتونسته خودش رو کنترل کنه. میگم آقا راستین تو برو دنبال پریناز ما خودمون میریم بیمارستان. نمیخواد تو بیای.
–نه، خودش گفت فردا زنگ میزنه.
فکری کرد و پرسید:
–راستی آقا راستین چرا نگفتی پریناز اُسوه رو هول داده؟
سرم را پایین انداختم.
–آخه دیدم مامان ازش دلخوشی نداره، نمیخواستم کار خرابتر بشه.
اخم کرد.
–یعنی حاضرید به خاطر این چیزا حقیقت رو زیر پا بزارید. اگه خدایی نکرده بلایی سر اُسوه بیاد چی؟
روی جدول بندی دور باغچه نشستم.
–خدا نکنه، اگه کار به اونجاها بکشه چیزی رو مخفی نمیکنم.
به گوشهی تخت خیره شد و بغض کرد.
–همین یک ساعت پیش اینجا نشسته بود و حرف میزد و من رو دلداری میداد...حالا خودش...هق هق گریههایش اجازه نداد بقیهی حرفش را بزند.
مستاصل نگاهش کردم. به طرفش رفتم و جلوی پایش زانو زدم.
–تو رو خدا گریه نکن. من هر کاری میکنم که اون حالش خوب بشه. اصلا هر کاری تو بگی انجام میدم فقط گریه نکن.
اشکهایش را پاک کرد. سرش را به علامت مثبت تکان داد و نگاهم کرد.
–تو خیلی خوبی آقا راستین. مامان میگه یه مدته عوض شدی دیگه مثل قبل نیستی، ولی به نظر من ذات آدمها عوض نمیشه، تو ذاتت خوبه.
چشمش به کیف اُسوه افتاد و حرفش را عوض کرد.
–باید کیفشم ببریم بیمارستان. اونجا تحویل خانوادش بدیم. متفکر از حرفی که در مورد من زده بود، بلند شدم کیف را برداشتم و گفتم:
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت86
–به حنیف بگو من تو ماشین منتظرتونم.
پشت فرمان نشستم و کیف را روی صندلی کناری انداختم و به حرفهای نورا فکر کردم. صدای زنگ موبایلی توجهم را جلب کرد. صدا از کیف اُسوه بود. زیپ کیفش را باز کردم و گوشیاش را بیرون کشیدم. اسم مادر روی صفحهی گوشیاش روشن و خاموش میشد. یعنی عمهاش هنوز به خانوادهی اُسوه خبر نداده که مادرش نگران شده و زنگ زده است. گوشی را داخل کیف انداختم. باید زودتر به مادرم زنگ میزدم تا خانواده اُسوه را در جریان قرار دهد. کیف را روی صندلی عقب انداختم. چون فراموش کرده بودم زیپ کیف را ببندم محتویاتش روی صندلی پخش شد.
خم شدم تا وسایل را جمع کنم.
چشمم به قلب چوبی افتاد که برایم آشنا بود. قلب را دستم گرفتم و خوب نگاهش کردم. این غیر ممکن است. شبیه همان قلبی است که خودم ساختمش.
باورم نمیشد. این دست اُسوه چه کار میکرد. دستی به لبههای قلب چوبی کشیدم. یادم است موقع درست کردنش لبههای قلب را کلی سوهان کشیدم تا یک دست شود ولی باز هم خوب صیقلی نشده بود. خودش است. آنقدر برایم عجیب بود که باز هم باورم نشد. فوری از ماشین پیاده شدم و به سمت خانه رفتم.
همین که مادر خواست در را ببندد گفتم:
–نبندش مامان. حنیف پرسید:
–مگه نگفتی تو ماشین منتظر ما هستی؟ پس کجا داری میری؟
–شما برید تو ماشین بشینید من الان میام. مادر کلید را دستم داد و رو به حنیف گفت:
–حتما چیزی جا گذاشته، ما بریم اونم میاد.
به زیر زمین رفتم. زیر و روی میز را گشتم. اثری از آن قلب چوبیام نبود. تمام وسایل را زیرو رو کردم. تنها چیزی که توجهم را جلب کرد شعر تک مصرعی بود که روی یکی از برگههای کارم نوشته شده بود و سعی کردم بخوانمش. خطی که رویش را کشیده شده بود کار را سخت میکرد.
"کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟"
چه شعر زیبایی. چندین بار زیر لبم زمزمهاش کردم. مطمئن بودم نوشتن این شعر کار حنیف یا مادر نیست. چون خط آنها را میشناختم. باید از نورا هم میپرسیدم. اصلا شاید امروز نورا خواسته اینجا را به اُسوه نشان دهد او هم از این قلب خوشش آمده و نورا هم از کیسهی خلیفه بخشیده. این که این قلب همان قلب دست ساز خودم است دیگر شک نداشتم. برایم عجیب بود. قلب را در جیبم گذاشتم و راه افتادم.
کمی بعد از این که وارد بیمارستان شدیم خانواده اُسوه هم آمدند.
عمهی اُسوه تقریبا همان حرفهایی که من تحویلش داده بودم را برای آنها توضیح داد. مادر اُسوا خیلی نگران به نظر میرسید.
مادر و نورا کنارش ایستادند. مادر سعی میکرد آرامش کند و نورا آرام آرام اشک میریخت.
چند دقیقهایی به سکوت گذشت. پدر اسوه برای صحبت با دکتر احضار شد.
وقتی برگشت با چهرهی پر از غمی رو به همسرش کرد و گفت:
–دکتر نوشته برای سیتیاسکن و امآیآر. میگه فعلا نمیشه چیزی گفت. بعد رو به من و حنیف کرد و گفت:
–شما هم افتادین تو زحمت. ممنون که امدید. دیگه تشریف ببرید خانواده اذیت میشن.
مادر گفت:
–این حرفها چیه حاج آقا، وظیفمونه.
پدر اُسوه دوباره تشکر کرد و از ما خواهش کرد که به خانه برویم. بعد به نورا اشاره کرد و ادامه داد:
–دخترم خیلی داره اذیت میشه، شما تشریف ببرید حالا جواب سیتی اسکنش امد بهتون خبر میدم. همه به صورت نورا نگاه کردیم. معلوم بود که اصلا نای ایستادن ندارد. مادر گفت:
–نورا جان برو بشین. با ایستادن تو که کاری پیش نمیره. نورا روی صندلی نشست و دوباره اشکش روان شد. خواهر و مادر اُسوه هم با دیدن اوضاع اشکشان جاری شد.
شمارهی پدر اُسوه را داشتم ولی برای این که بداند حال اُسوه برایمان مهم است گفتم:
–پس حاجآقا شمارتون رو بدید من بهتون زنگ بزنم و خبر بگیرم. شما درست میگید ما اینجا بیشتر توی دست و پای شما هستیم.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#پارت87
به خانه که برگشتیم پدر را پشت در منتظر دیدیم. در صورتش تلفیقی از عصبانیت و نگرانی موج میزد.
حنیف پرسید:
–مگه کلید نداشتی بابا جان. خیلی وقته پشت در موندید؟
پدر با دیدن حنیف کلا رنگ عوض کرد و مثل همیشه مهربان شد و پرسید:
–فراموش کردم صبح کلید رو بردارم. چی شده پسرم؟ همگی کجا رفته بودید. نورا حالش بد شده؟
حنیف همان طور که ماجرا را تعریف می کرد، وارد خانه شدیم.
نزدیک تخت چوبی داخل حیاط که شدیم نورا کنارش ایستاد و دوباره بغض کرد. آنقدر ضعیف و نحیف شده بود که پدر با نگرانی رو به حنیف گفت:
–بابا جان، کاش یه سرمی چیزی همونجا تو بیمارستان بهش وصل میکردید. حالش خوب نیستا.
حنیف گفت:
–بخاطر استرسه، آخه الان استرس براش خیلی خطرناکه.
مادر دستهایش را بالا برد و گفت:
–خدایا خودت بهمون رحم کن.
حنیف نورا را به طبقهی بالا برد تا استراحت کند. رو به مادر گفتم:
–اصلا فکر نمیکردم نورا اینقدر حساس باشه.
مادر گفت:
–آخه خودش رو مقصر میدونه، من تو این مدت اصلا ندیدم به خاطر مریضی خودش گریه کنه. ناراحتی الانش به خاطر دوستشه. بالاخره اون به اصرار نورا امده بود اینجا.
من توی بیمارستان ترسیدم گفتم الان خانوادش یقهی ما رو میچسبن. ولی اونقدر نورا گریه و زاری کرد که کلا اونا رو شرمنده کرد. متوجه شدن که ما هم همدردشون هستیم.
فردای آن روز آماده شدم تا به شرکت بروم. همین که پا به حیاط گذاشتم. دیدم نورا در حیاط روی تخت نشسته و به روبرو خیره شده.
کنارش نشستم و گفتم:
–چرا اینجا نشستی؟
بیاعتنا به سوالی که کردم گفت:
–میشه به باباش زنگ بزنی حالش رو بپرسی؟
نگاهی به ساعت مچیام انداختم.
–راستش الان روم نمیشه. یه چند ساعتی صبر کن به محض اینکه خبری ازش بگیرم اول تو رو در جریان قرار میدم. ممکنه الان خواب باشه.
آرام گفت:
–باشه، ممنون. آهی کشیدم و گفتم:
–نوراخانم منم خیلی ناراحتم ولی باید صبر کنیم چارهایی نداریم، اگه اینجوری کنی حالت دوباره بد...
حرفم را برید.
–من نمیتونم مثل تو باشم. نمیتونم اینقدر خونسرد باشم. حنیف که اصلا اُسوه رو نمیشناخت و فقط یه بار، گذری، تو شرکت دیدتش دیشب تا دیروقبت براش دعا میکرد و ناراحتش بود. اونوقت تو...
اخم کردم.
حنیف وارد حیاط شد و با لبخند سلام کرد.
–سلام داداش. اخمم برایش سوال شد و پرسید:
–چی شده؟
بلند شدم یک قدم از تخت فاصله گرفتم و روبه نورا گفتم:
–کی گفته من خونسردم. من بیشتر از تو ناراحتم. اون خیلی دختر خوبیه، اگه طوریش بشه خودم رو نمیبخشم. چون عامل همهی این اتفاقها رو خودم میدونم. سرم را پایین انداختم و ادامه دادم:
–دیشب تمام اتفاقهای این روزها رو مرور کردم. تنها چیزی که آخر همهی این مرورها به یادم موند نگاه مظلومانش و صبوریش بود. دیشب خیلی بهش فکر کردم. تازه فهمیدم من چقدر در حقش ظلم کردم. من خیلی اذیتش کردم و گاهی حرفهایی بهش زدم که نباید میزدم. ولی رفتار اون رو وقتی زیر زربین میزارم میبینم که همش اغماض بود. حتی آخرین بار گفت میخواد از شرکت بره تا یه وقت من با پریناز به مشکلی نخورم. به خاطر همهی اینا حال من از همه بدتره. به خاطر اوضاع شرکت حتی حقوقشم تو این مدت بهش ندادم ولی اون حتی یکبار هم حرفی نزد.
حنیف کنار نورا نشست و گفت:
–من برادرم رو میشناسم، درست میگه به ظاهرش نگاه نکن. بعد لبخند پهنی به من زد و ادامه داد:
–راستین مثل سازههای ماکارانی میمونه که خیلی خوب چیده شدن. لبخند زدم.
– حالا چرا سازه؟
–چون توی مسابقهی سازهها شکل و ظاهر اونها باعث برنده شدنشون نمیشه، اون طرز چیدمانشون مهمه که چطور میتونن فشار بیشتری رو تحمل کنن و برنده بشن. سازهایی برنده هست که فشار بیشتری رو تحمل کنه.
نفسم را عمیق بیرون دادم و نگاهم را بین هردویشان چرخاندم.
–فقط دعا کنید این موضوع به خیر بگذره، میخوام سازهام رو بکوبم از اول بسازمش.
حنیف گفت:
–انشاالله درست میشه. به طرف در رفتم. نورا گفت:
–آقا راستین معذرت میخوام. من منظوری نداشتم.
لبخند زورکی زدم.
–نه، توام حق داری، شاید همیشه محکم بودنم درست نیست. شاید سازهها گاهی باید بشکنن، شکستن همیشه بد نیست.
حنیف سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد.
ناگهان یاد قلب چوبی افتادم. پرسیدم:
–راستی نورا خانم، دیروز با اُسوه خانم زیرزمین رفتید؟
–نه.
–خودت چی؟ خودتم تنهایی نرفتی؟
–نه، چطور؟
–هیچی، وسایلم جابهجا شده بود واسه اون پرسیدم.
چیزی به ظهر نمانده بود که به پدر اُسوه زنگ زدم. گفت که سیتیاسکن انجام شده. دکتر گفته لخته خونی در سرش وجود دارد که احتمالا باید جراحی شود.
با شنیدن این حرف قلبم فرو ریخت و تمام انرژیام تحلیل رفت. حالا چطور به نورا بگویم؟ دیگر حال و حوصلهی کار نداشتم. به صندلی تکیه دادم و به اتفاقهایی که در این مدت افتاده بود فکر کردم. چرا باید این اتفاق برای اُسوه بیفتد. تنها کسی که در این شرکت صادقانه کار کرد
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت88
با آمدن خانم ولدی داخل اتاق، آهی کشیدم و به سینی دستش زل زدم.
فنجان چای داخل سینی را روی میز گذاشت و نگران پرسید:
–ببخشید آقا، شما از خانم مزینی خبر ندارید؟ هر چی به موبایلش زنگ میزنم خاموشه.
با دستهایم حصاری دور فنجان درست کردم و گفتم:
–بیمارستانه، زمین خورده، حالش خوب نیست.
هین بلندی کشید و گفت؛
–خاک بر سرم، چرا؟ از کجا افتاده؟
صاف نشستم.
–چه فرقی داره، تو فقط دعا کن براش مشکلی پیش نیاد.
ولی او تا اسم بیمارستان و تشخیص دکتر را نپرسید و جواب درست نگرفت نرفت.
یادم آمد که پریناز دیروز گفت خودش با من تماس میگیرد. پس چرا تا به حال زنگ نزده. باید از حال اُسوه باخبر شود. چرا پیگیر نیست. شمارهاش را گرفتم و منتظر ماندم. گوشیاش آنقدر زنگ خورد که صدای بوق ممتد در گوشم ضرب زد.
با خودم گفتم شاید هنوز حالش خوب نیست. بالاخره مثل همیشه خودش زنگ میزند.
انتظار داشتم از نگرانی لحظه به لحظه زنگ بزند و خبر بگیرد. یاد نورا افتادم. عجیب بود که او هم زنگ نزده. فوری شمارهی خانه را گرفتم. مادر گوشی را برداشت و گفت که نورا به همراه حنیف به بیمارستان رفته. طاقت این که در خانه بماند را نداشته. استرس داشتم. شاید رفتن به بیمارستان کمی حالم را بهتر میکرد.
سوار ماشین شدم و راه افتادم.حال عجیبی داشتم، حالی شبیه کسی که هر آن انتظار شنیدن خبر بدی را دارد. شاید اگر بیمارستان میرفتم حالم بدتر میشد.
به خانه رفتم. مادر از دیدنم تعجب کرد و پرسید:
–چیزی شده زود امدی؟
–نه، دل و دماغ کار نداشتم. میخوام برم پایین خودم رو مشغول کنم. راستی مامان کی رفته پایین وسایلم رو به هم ریخته؟ مادر فکری کرد و گفت:
–با وسایل تو کسی کاری نداره. اصلا به جز تو و حنیف کسی اونجا نمیره.
–نه بابا، بیچاره حنیف که اونقدر درگیر زنشه که وقت نداره.
لباسم را عوض کردم و به آشپزخانه رفتم.
روبهمادر گفتم:
–مامان یه چیزی بپرسم راستش رو میگی؟
مادر که در حال پاک کردن سبزی بود گفت:
–بپرس، به صلاحت باشه که بشنوی میگم.
با خودم گفتم شاید اگر یه دستی بزنم جواب بدهد.
–اون روز اُسوه خانم رو توی زیرزمین قایم کرده بودی؟
مادر دست از سبزیپاک کردن کشید و گفت:
–خب که چی؟ حالا انگار تو اون پایین چی داری؟ دیگه چهارتا تیرو تخته اینقدر زیرو رو کشیدن داره؟ چیه چیت گم شده که از این و اون سوال میپرسی؟ آخه چهار تا ورق ارزش داره از نورا و من سراغ میگیری؟
دستهایم را به علامت تسلیم بالا دادم.
–ببخشید، ببخشید، بابا، ماشالا مثل تیر بار امان نمیدیها. من فقط یه سوال کردم. جوابشم یه آره بود که گرفتم.
بعد لبخند موزیانهایی زدم و به طرف زیر زمین رفتم.
"این نورا خانمم چه زود حرف صبحم رو آورده گذاشته کف دست مامان."
قلب را از جیبم درآوردم. خوب نگاهش کردم. پس از این خوشش امده. ولی این که خامه، هنوز چیزی رویش ننوشتم. به فکرم رسید که چیزی روی قلب حک کنم و بعد از این که سلامتیاش را به دست آورد به او برگردانم.
پشت میز کارم نشستم. چشمم دوباره به شعر خط کشیده افتاد. لبخند زدم.
"پس اینم تو نوشتی اُسوه خانم."
تصمیم گرفتم همان تک بیت، را هم روی تابلو کار کنم. حتما از دیدنش غافلگیر میشود.
از تصمیمم انگیزه گرفتم و شروع به کار کردم.
نام اسوه را ابتدا روی کاغذی نوشتم و بعد روی چوب منتقلش کردم. بعد از طریق اره مویی کار بریدنش را انجام دادم.
چون حروفها در سایز کوچک بودند بریدنشان خیلی سخت بود و وقت زیادی برد تا بالاخره تمام شد.
با صداهایی که از حیاط شنیدم سرم را بالا آوردم و ساعت مچیام را نگاه کردم. زمان زیادی گذشته بود و من اصلا متوجهی گذشت زمان نشده بودم.
به حیاط رفتم. حنیف و نورا از بیمارستان آمده بودند. نورا گفت که فردا صبح قرار است اُسوه عمل بشود.
از خانه بیرون زدم. نمیدانستم کجا بروم، کلافه بودم. دوباره به پریناز زنگ زدم. خاموش بود. شمارهی دوستم رضا را گرفتم. وقتی حالم را برایش شرح دادم گفت که میآید دنبالم تا یک جای خوب برویم.
طولی نکشید که به هم رسیدیم و سوار ماشینش شدم.
لبخند گرمش دلم را گرم کرد.
–نبینم دمغ باشی رفیق. با ناراحتی گفتم:
–فقط دعا کن رضا که به خیر بگذره.
انشاالله که میگذره، حالا چی شده؟
–یکی از کارمندام توی بیمارستانه، نگرانشم.
–ایبابا، حالا کدومشون هست؟
به روبرو خیره شدم و گفتم:
–یکیشون که از بقیه دلسوزتر و مهربونتر بود.
پقی زد زیر خنده.
–داداش من، پلنگم واسه آشناهای خودش مهربونه، آخه اینم شد نشونه؟
ضربهایی به سرش زدم.
–دوباره تو این حرفهات رو شروع کردی؟ پلنگ چه ربطی داره؟
خندهاش را جمع کرد و گفت:
–آخه یه صفتی بگو که حیوونا نداشته باشن یه کم به آدمها احترام بزار.
کمی فکر کردم.
–خب خیلی بامعرف بود.
جدی پرسید:
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
با زبان گفتم نیا! اما دلم فریاد زد: پشتِ در، چشم انـتـظارم مـثـلِ دخـتـربـچـههـا! #کلبه_رمانــ
عزیزترینم!
راستش را اگر بخواهید
همین تازگی ها فهمیده ام این شما نیستید که با بقیه فرق می کنید،
احساس لاکردار من است که نسبت به شما، زمین تا آسمان فرق می کند با حسم نسبت به هر چیز و هر کس دیگری...
عزیزترینم!
منِ دیوانه
به طرز غریبی دوست می دارم
شما را
که متفاوت ترین آدمِ معمولی جهان هستید...
#طاهره_اباذری_هریس
#سلام
به آفتاب سلام
که باز میشود آهسته بر دریچه صبح
به شیر آب سلام
که چکه چکه سخن میگوید
و حوض میشنود
به التهاب سلام
که صبح زود مرا مست میکند
به بوی تازه نان...
#عمران_صلاحی
Optimism is a happiness magnet. If you stay positive, good things and good people will be drawn to you.
مثبتاندیشی آهنربای خوشبختیست. اگر مثبت بمانید، تمام چيزهای خوب و آدمهای خوب به سمت شما جذب خواهند شد.♥️
#بیو
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
✍@downloadamiran_r
#پندانه
اگر تو در آرامش باشی...🌸🍃
تمام جهان برای تو در آرامش میشود.
این فقط یک انعکاس است
هـر چیزی کـه تـو هستی
بر همه جا منعکس شده است...
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
✍@downloadamiran_r
#تلنگر 👌
#حس_خوب_زندگی
☕️چایی که مرغوب نباشد
دارچین،
نبات،
هل،
میخک
و یا چند پر گل محمدی🌺
به آن اضافه ميكنيم
که خوش عطر شود؛
🌺زندگی هم گاهی میشود
مثل چای! ☕️
باید با دلخوشیهای کوچک
طعم و رنگش را عوض كنيم🌺
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
✍@downloadamiran_r
#بیو
#خوشبختی
خوشبختترین افراد کسانی نیستند
که بهترینها را دارند؛
آنهایی هستند که بهترینها را میسازند🌻🌈🔥
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
✍@downloadamiran_r
_🌹_
گلی از شاخه اگر میچینیم
برگ برگش نکنیم
و به بادش ندهیم
لااقل لای کتاب دلمان بگذاریم
و شبی چند از آن
هی بخوانیم و
ببوسیم و معطر بشویم
شاید از باغچه کوچک
اندیشهمان گل روید
#سهراب_سپهری
#به_وقت_شعر
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
✍@downloadamiran_r
یا سخنی داشته باش دلپذیر😊
یا دلی داشته باش، سخنپذیر...😌
🤔🙄😉
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
✍@downloadamiran_r
تو همان جرعه آبی
که نشد وقت سحر
بزنم لب به تو و
زود اذان را گفتند
#به_وقت_دلتنگی
#پروفایل
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
✍@downloadamiran_r
📖
#داستان_کوتاه
#داستان_واقعی_و_آموزنده
"رنجیدن از رفتار"
روزی "سقراط حکیم" معروف یونانی مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست؛
"علت ناراحتیش" را پرسید، پاسخ داد:
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم، سلام کردم جواب نداد و با "بی اعتنایی" و "خودخواهی" گذشت و رفت
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم...
سقراط گفت:
"چرا رنجیدی؟"
مرد با تعجب گفت: خب معلوم است چنین رفتاری "ناراحت کننده" است!!
سقراط پرسید:
اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از "درد وبیماری" به خود
می پیچد، آیا از دست او "دلخور و رنجیده" می شدی؟
مرد گفت:
مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم؛
"آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود!"
سقراط پرسید:
به جای دلخوری چه "احساسی"
می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد:
احساس "دلسوزی و شفقت" و سعی
می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت:
همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی آیا انسان تنها "جسمش" بیمار می شود؟
و آیا کسی که رفتارش نادرست است "روانش" بیمار نیست؟
اگر کسی "فکر و روانش" سالم باشد هرگز "رفتار بدی" از او دیده نمی شود؟
بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او "طبیب روح" و "داروی جان" رساند!!!
پس از دست هیچکس "دلخور مشو" و "کینه به دل مگیر" و "آرامش" خود را هرگز از "دست مده" و بدان که؛
*هر وقت کسی "بدی" می کند، در آن لحظه بیمار است!*
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
✍@downloadamiran_r
مَه من، هنوز عشقت، دل من
فکار دارد
تو یکی بپرس از این غم، که به
من چه کار دارد؟
نه بلای جان عاشق، شب
هجرتست تنها
که وصال هم، بلای شب انتظار
دارد
تو که از می جوانی، همه
سرخوشی چه دانی؟
که شراب ناامیدی، چقدر
خمار دارد؟
نه به خود گرفته، خسرو پی
آهوان، ار من
که کمند زلف شیرین، هوس
شکار دارد
مژه سوزن رفو کن نخ او ز
تار مو کن
که هنوز وصله دل، دو سه
بخیه کار دارد
دل چون شکسته، سازم ز
گذشته های شیرین
چه ترانه های محزون، که به
یادگار دارد
غم روزگار، گو رو پی کار
خود، که ما را
غم یار بی خیال غم روزگار
دارد
گل آرزوی من، بین که خزان
جاودانیست
چه غم از خزان آن گل، که ز
پی بهار دارد
دل، چون تنور خواهد سخنان
پخته لیکن
نه همه تنور سوز دل شهریار دارد
#شهریار #به_وقت_شعر
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
مَه من، هنوز عشقت، دل من فکار دارد تو یکی بپرس از این غم، که به من چه کار دارد؟ نه بلای جان عاشق،
برسان سلام ما را
به رفوگران هجران
که هنوز پاره دل
دو سه بخیه کار دارد!
#پروین_اعتصامی
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
[ 🕰⌛️] #عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت88 با آمدن خانم ولدی داخل اتاق، آهی ک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت89
–معرفت به چی داشت؟ به خودش یا...
ریشش را کشیدم و لبخند زدم.
–شما فکر کن معرفت به همهچیز داشت. اگه منظورت خداست که میدونم آخرش میخوای به اونجا برسونی آره داشت. اگه نداشت که اونم میشد لنگهی اون یکیها، تازه چقدرم زمینه برای مثل اونا شدن براش فراهم بود.
–اوم. خدارو شکر یه آدم به این دنیا اضافه شد. اصلا نگرانش نباش، هر اتفاقی براش بیفته، حتما به صلاحشه، بهتره دعا کنیم عاقبت بخیر بشه.
شیشهی ماشین را پایین کشید و ادامه داد:
–راستی یه مشتری توپ واسه ماشینت پیدا شده. البته من نمیشناسمش، یکی از بچهها گفت که از همسایههاشونه. مطمئنم ماشین رو معامله کنی و پول کامران رو بدی حالت بهتر میشه.
–عه، دستت درد نکنه، آره بهش گفتم تا آخر هفته پولش رو جور میکنم. دیگه یه خط درمیون میاد شرکت. امروزم نیومده بود. کلا یه جوری داره باهام بد تا میکنه.
رضا گفت:
–اینجور آدمها رو نباید باهاشون مدارا کرد، باید از همون روز اول که فهمیدی زیرآبی رفته، حقش رو میزاشتی کف دستش. اون الان طلبکارتم میشهها، حالا ببین کی گفتم.
دستی به صورتم کشیدم.
–نمیتونم رضا، میدونی ما چند ساله با هم رفیقیم. رسمش نیست.
رضا پوزخند زد.
–نامردی که اون در حقت کرد رسمش بود؟
–نه، ولی خب معرفت اون در اون حده دیگه،
رضا زیر چشمی نگاهم کرد.
فوری گفتم:
–البته معرفت به دوستش، که قبلا داشت ولی حالا نداره.
رضا سرش را تکان داد.
–وقتی نداره یعنی یه آدم از روی زمین کم شد.
صدای رادیو توجهم را جلب کرد. گفتم:
–زیادش کن ببینیم رادیو چی میگه.
همانطور که صدای پخش را زیاد میکرد گفت:
–رادیو نیست. صوت از گوشیمه بلوتوثش کردم.
–حالا چی میگن؟ چقدر کشتی نوح، کشتی نوح میکنن.
–دارن در مورد استادیوم المپیک لندن حرف میزنن که چند سال پیش ساخته شد. میگن چرا به شکل کشتی نوح ساخته شده. دارن تحلیل میکنن.
شانهایی بالا انداختم.
–خب اشکالش چیه؟ قشنگه که.
رضا گفت:
–اونا که واسه قشنگی این کارارو نمیکنن. کشتی تایتانیک که قشنگتر بود، خوب چرا مثل اون نساختن؟
خندیدم.
–خب شاید چون اون غرق شده، ولی این یکی همه رو نجات داد.
رضا انگشت سبابهاش را بالا برد و گفت:
–آفرین، اونوقت چه جور آدمهایی رو نجات داد و کدوما غرق شدن؟
–آدم مثبت ها رو نجات داد دیگه. خب حالا اینا چی میگن؟
–اینا رو نزاشتی گوش کنم. ولی به نظر من اونا میخوان بگن فوتبال برای آدمها مثل کشتی حضرت نوحه که همه رو نجات میده.
–عجب تحلیلی کردیا. چه ربطی داره.
قیافهی فیلسوفانهایی به خودش گرفت.
–حالا ببین، کاری که الان فوتبال با مردم تمام دنیا کرده رو دقت کن. من مخالف تفریح و سرگرمی نیستما، آخه اونا یه جوری حرفهایی همه چیز رو خوب کنار هم چیدن حرفی هم بزنی به واپس گرایی متهم میشی. بعضیها خداشون فوتباله، باور میکنی؟
–تو خودتم که فوتبال نگاه میکنی.
–آره، ولی من نمیپرستمش، تضمین حال خوب و بدم فوتبال نیست.
–خب رضا جان، عشقشونه دیگه، جزو علایقشونه.
سرش را تکان داد و زیر لب گفت:
–یه عشق برنامه ریزی شده. جالبه که تعیین کنندهی این عشق و علاقه به چیزی متهم نمیشه. ولی...
حرفش را بریدم.
–ول کن رضا، الان این حرفها پیش هر عشق فوتبالی بزنی ترورت میکنه. دیگه همه دنبال فوتبالن حتی خانمها، تیم فوتبال خانمها خیلی پیشرفت کرده.
–خب این که بد نیست. ورزش دیگه، حالا خانمها هم بهش علاقه پیدا کردن دوست دارن بازی کنن. من اصلا با این چیزا مخالف نیستم. من با ارزش شدن چیزهایی مخالفم که ارزش نیستن ولی چون کسای دیگه این رو واسه ما دیکته میکنن ما هم قبول می کنیم.
مثل فوتبالیستی که وقتی بازی شروع میشه آدامس خاصی رو میندازه تو دهنش بعد از تموم شدن بازی آدامس رو ازش میگیرن بسته بندی میکنن تو مزایده میزارنش و ملت هم میرن میخرن.
تو هر بازیش این کار رو انجام میده.
اینها شدن بت های زمانهی ما.
چرا چون بزرگترین تقدس در زمانهی ما جذابیت و سرگرمیه، الان این اشخاص شدن پیامبران مجازی مردم.
مثلا میخوان سبک زندگیها رو عوض کنن فقط کافیه اون فوتبالیست معروف یه عکس با سگ بزاره تو فضای مجازی، تموم شد، دیگه از فردا همه دنبال سگ خریدن هستن.
مردم دنبال سرگرمی و جذابیت هستن و اونا به وسیلهی همین موضوع همه رو میتونن رو یه انگشتشون بچرخونن، خیلی راحت. رضا با اخم پوفی کرد و به روبرو خیره شد.
گفتم:
–خب حالا چرا اینقدر حرص میخوری؟
صدای پخش را قطع کرد و گفت:
–حرص نمیخورم فقط دلم براشون میسوزه، از این ساده لوحیشون ناراحت میشم.
من هم به روبرو خیره شدم و دیگر حرفی نزدم.
رضا از دوستش آدرس شخصی که قرار بود ماشین را ببیند گرفت و زنگ زد. اسمش دانیال بود. آدرس مغازهاش را به رضا داد و قرار شد به آنجا برویم.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت90
آقای دانیال که اصلا تیپش به اسمش نمیخورد با آن سیبیلهای از بناگوش در رفتهاش، بعد از دیدن ماشین ما را به مغازهاش دعوت کرد تا سر قیمت به تفاهم برسیم. همین که وارد مغازه شدیم رضا با دیدن تابلوی روی دیوار پقی زیر خنده زد. سقلمهایی به پهلویش زدم و زیر گوشش نجوا کردم.
–ببینم میتونی مشتری ما رو بپرونی.
خندهاش را جمع کرد و گفت:
–آخه این چیه؟ اونم توی بنگاه که...
دانیال برگشت و نگاهی به رضا انداخت. همین باعث شد رضا حرفش را بخورد.
دانیال گفت:
–خوشتون امده آقا رضا، قابل شما رو نداره، اکثر کسایی که میان اینجا عاشق این تابلو میشن.
رضا با چشمهای گرد شده پرسید:
–واقعا؟
دانیال سرش را تکان داد و با خنده گفت:
–آره، ولی چون خودم بیشتر دوستش داشتم به کسی ندادمش.
رضا پرسید:
–میتونم یه سوال ازتون بپرسم آقا دانیال؟
دانیال به چشمهای رضا زل زد.
–میشه بگید وقتی ما تابلویی به دیوار میزنیم به چه معنیه؟
دانیال گفت:
–خب از اون تابلو خوشمون میاد. من دنبالهی حرفش را گرفتم و گفتم:
–البته برای زیبایی دیوار هم هست.
رضا پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت:
–الان این تابلو دیوار رو زیبا کرده یا به گند کشونده؟
چون نمیخواستم بحثشان بالا بگیرد، زیر لب به رضا گفتم:
–هیس، نمیشه بیخیال شی، خب تو نگاه نکن. رضا بیتفاوت به حرف من از دانیال پرسید:
–آقا دانیال میدونستی هر تابلویی که روی دیوار باشه خواسته یا ناخواسته باعث میشه ما بهش توجه کنیم؟ توجه کردن هر روز شما به این تابلو میدونید چه عواقبی داره؟
دانیال پشت میزش نشست و گفت:
–بیخیال آقا رضا، الان چند ساله این تابلو اینجاست هیچ عواقبی هم نداشته.
رضا گفت:
–تو دقت نکردی، شک نکن توجه تو به این تابلو حتما روی همه کارات و اعمالت تاثیر میزاره.
بعد زیر گوش من گفت:
–پاشو بریم با این معامله نکن. پولی که از این بگیری واست نمیمونه.
–آخه رضا یه تابلوی نیمه برهنهی یه زن که یارو زده بالای سرش به ما چه مربوطه؟ اصلا به معامله چه ربطی داره؟
اما مرغ رضا یک پا داشت. در آخر با اصرارهای من بالاخره معامله جوش خورد. ولی رضا اصلا راضی نبود. فقط به خاطر من دیگر حرفی نزد. البته چشمهایش آنقدر حرف میزد که مجالی برای زبانش نمیماند.
***
ناگهان احساس سبکی کردم. آزادی. کمکم از تنگنایی که داخلش بودم نجات پیدا کردم. تازه وقتی آزاد شدم متوجه شدم چقدر قبلا در جای تنگ و غیر قابل تحملی بودم. با خودم فکر کردم چطور این همه مدت توانستم آن زندان را تحمل کنم. همان لحظه برای لحظهایی بیرون آمدن پروانه از پیله را به یاد آوردم، بارها این صحنه را دیده بودم و حالا خوب میفهمیدم چه حس خوبیست پروانه شدن.
من در بیمارستان بودم. روی تخت را که نگاه کردم خودم را دیدم. با دیدن جسمم فهمیدم این همان قفسی بود که این همه سال مرا در خودش نگه داشته بود. برای همین حس خوبی نسبت به آن پیدا نکردم.
دکتر مدام به پرستارها دستور میداد و خودش هم جسمم را چک میکرد.
درک میکردم که اتفاقی افتاده که خوشایند دکتر و پرستارها نیست ولی برای من خوب بود. برای همین از تلاش آنها احساس رضایت نداشتم. جلوتر رفتم و دکتر را صدا کردم و گفتم خودت رو خسته نکن همینجوری خوبه، من راحتم. ولی او توجهی به من نمیکرد. اصلا انگار نه مرا میدید و نه صدایم را میشنید. آنقدر در کارش پشتکار داشت که خیلی زود از کارم منصرف شدم.
به اطراف نگاهی انداختم. وقتی به آن تنگی و تاریکی چند لحظه پیش فکر کردم از خدا از صمیم قلب طلب بخشش کردم.
دوباره به جسمم نگاه کردم. کمکم متوجه شدم که مُردهام. ولی اصلا از درک این موضوع نترسیدم. آنقدر رها و سبکبال بودم و حس خوشایندی داشتم که به چیز بدی نمیتوانستم فکر کنم. دکتر به یکی از پرستارها گفت که دکتر دیگری را صدا بزند. دکتر خیلی پریشان و آشفته بود.
در یک لحظه تصویر امیرمحسن از جلوی چشمم گذشت. از همانجا میتوانستم سالن بیرون اتاق را ببینم. در حقیقت باید اول اراده میکردم و بعد اتفاق میافتاد.
به بیرون از اتاق توجه کردم. امیرمحسن و پدر و مادرم را دیدم. مادر گریه میکرد. پریشان و آشفته به نظر میرسید.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت91
یعنی مادر به خاطر من گریه میکرد؟ دلم میخواست به او بگویم من الان در بهترین حالت هستم و راحتم گریه برای چه. اتاقی که من در آنجا قرار داشتم، اتاق عمل بود. ولی هنوز عملی روی من انجام نشده بود. دکتر دیگری که به اتاق من آمد، دستگاه شوک را برداشت و با دستورهایی که به پرستارها میداد شروع به شوک زدن کرد. دلم نمیخواست به جسمم برگردم. دوباره به سالن توجه کردم. امینه با دو لیوان آب از انتهای سالن میآمد. یکی از لیوانها را به مادر داد. امیر محسن عصای سفیدش را برداشت و آرام آرام از آنجا دور شد. امینه لیوان بعدی را به طرف دیگر برد. آنجا نورا و همسرش در طرف دیگر سالن نشستهبودند. لیوان آب را مقابل نورا گرفت، ولی نورا قبول نکرد. امینه اصرار کرد. همسر نورا لیوان آب را گرفت و تشکر کرد. از دیدن نورا خوشحال شدم. چهرهی پر از غمش باعث شد جلوتر بروم. مدتی روبرویش ماندم و نگاهش کردم. ولی او توجهی به من نکرد. به همسرش نگاه کردم. با اصرار جرعهایی آب به نورا خوراند و گفت:
–توکلت به خدا باشه، راضی باش و بهش اعتماد کن.
نورا سرش را تکان داد و دست همسرش را گرفت و سرش را روی شانهی شوهرش گذاشت. حنیف آهی کشید و به روبرو خیره شد. ناگهان چشمش به من افتاد. جوری نگاهم کرد که احساس کردم مرا میبیند. نظری به خودم انداختم سفید و درخشان بودم. چشمهای آقا حنیف گرد شد. من زود از آنجا دور شدم. اما نه به اختیار خودم. یک حس درونی مرا وادار به این کار کرد.
نوری از قسمت بیرونی سالن به بالا میرفت، نوری بسیار زیبا. احساس کردم اگر میخواستم با چشم مادی این نور را نگاه کنم تواناییاش را نداشتم. شاید چشمم آسیب میدید. ولی حالا از دیدن این نور دل نشین لذت میبردم. اراده کردم که به طرف نور بروم. البته میتوانستم توجه هم کنم و منشا آن نور را ببینم. ولی خواستم که تغییر مکان بدهم. انگار یک کسی در درون من بود که این اجازه را به من میداد و مرا راهنمایی میکرد. نمیدانم در درونم بود یا همراهم، من کسی را نمیدیدم ولی صدایش را میشنیدم. دقیقا نمیدانم چه کسی بود یا چطور ولی او بود. از بودنش احساس فوقالعاده خوبی داشتم. او بسیار مهربان بود و همراهیام میکرد. صدای درونم انگار پیشنهاد داد که به طرف نور بروم. من هم فورا قبول کردم. امیرمحسن روی یک نیمکت در پشت حیاط بیمارستان که جای کم رفت و آمدی بود نشسته بود و همراه صدای قرآنی که از گوشیاش میآمد قرآن میخواند و هم زمان اشک از چشمهایش جاری بود. یادم آمد که او تقریبا نیمی از قرآن را از حفظ است. نور از دهان امیر محسن و از قلبش به طرف بالا میرفت. باد درختهایی که در باغچهی پشت سر امیر محسن در یک ردیف قرار داشتند را تکان میداد ولی من باد را حس نمیکردم. رنگ برگ درختها مثل قبل نبود. سبز رنگ بودند ولی نه آن رنگ سبزی که قبلا دیده بودم. بسیار درخشانتر و زیباتر. انگار قدرت چشمهایم بیشتر شده بود به نظرم قبلا رنگها را خیلی کدر و تار میدیدم. نه فقط رنگ درختها، همهی رنگها زیباتر شده بودند. میخواستم دست امیر محسن را بگیرم و او را متوجهی خودم کنم اما نتوانستم. من کالبد مادی نداشتم و دیگر ناتوان بودم از کارهایی که جسمم میتوانست انجام دهد.
ولی در آن حال حس خوبی داشتم. قبلا از امیرمحسن شنیده بودم که مرحلهی ابتدایی مرگ سرشار از لذت و خوشی است. انگار تا به حال در یک خواب عمیقی بودم و همین چند دقیقه پیش بیدار شده بودم. نتوانستم امیرمحسن را متوجهی خودم کنم.
دو زن از کنار ما رد شدند و با دیدن حال امیر محسن یکی از آنها که جوانتر بود و با تعجب و دلسوزی به امیرمحسن نگاه میکرد. در کنار گوش دیگری گفت:« این بیچارهام با این وضعش دردش کمه لابد خدا هم یه مصیبت دیگه گذاشته تو کاسش» آن یکی سرش را تکان داد و گفت:«اینجور که این اشک میریزه احتمالا خبر مرگ کس و کارش رو بهش دادن. هر چی سنگه مال پای لنگه.» از حرفهایشان بسیار ناراحت شدم. نه به خاطر این که در مورد امیرمحسن اینجور فکر کردهاند، به خاطر نسبتی که به خدا دادند. شناختم از خدا جور دیگری شده بود. به خاطر تمام حرفهایی که قبلا به خدا نسبت داده بودم، به خاطر تمام غرولندهای از روی عصبانیتم و به خاطر روزهایی که ناشکری کردم احساس شرمندگی داشتم. چقدر کارهایم بچگانه بود. مثل شخصی بودم که فیلم بچگیهایش را میبیند و بعضی کارهای از روی نادانیاش او را مبهوت میکند. ولی من مبهوت نبودم، از این همه غفلت غمگین بودم. حالا احساس میکردم خیلی بزرگ شده ام.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت92
انگار پس از بیدار شدن از این خاک چشمهایم باز شده بود و شاید ذرهایی خدا را میفهمیدم و دلم نمیخواست از این فهمیدن جدا شوم. درست مثل نوزادی که متولد میشود و فقط در آغوش مادرش آرام میگیرد. چقدر خوب است که علایق اینگونه درک شوند.
در آن لحظه بوی بسیار بدی توجهم را جلب کرد. بو از پشت دیوار بیمارستان میآمد.
نظری به آنجا کردم. توانستم از همانجا پشت دیوار را ببینم.
پشت دیوار کوچهی خلوت و دنجی بود که در هر دو طرفش درختان بلندی داشت.
داخل کوچه موجوداتی بودند که با دیدنشان حیرت کردم. موجوداتی سیاه رنگ که نه میتوانستم بگویم انسان هستند نه حیوان. چیزی مثل موجوداتی که در فیلمهای هالیوود دیده بودم. شبیه موجودات وحشتناکی که در فیلم ارباب حلقهها وجود داشت. البته سیاهتر و مخوفتر از آنها. انگار با آن موجودات بیگانه نبودم.
آنها بسیار زشت و چندش آور بودند. با حیرت نگاهشان میکردم. صدایی داخل سرم گفت:
–آنها شیاطین هستند.
حس کردم آن موجودات کریه در کمین کسی یا کسانی هستند. یک ماشین آلبالویی رنگ را محاصره کرده بودند و از خودشان صداهای عجیبی درمیآوردند. حرف نمیزدند ولی من متوجه میشدم که اشخاص داخل ماشین را برای کاری شارژ میکنند.
به داخل ماشین توجه کردم. پسر و دختری داخل ماشین نشسته بودند و با هم صحبت میکردند. چهرهی مرد در نظرم آشنا آمد. انگار او را جایی دیده بودم.
پسر از دختر درخواستی داشت ولی دختر مدام سرش را به علامت منفی تکان میداد و میگفت:«هر کاری راهی داره، این راهش نیست. تو تا هر وقت که بگی من صبر میکنم فقط تو اول بیا با خانوادم حرف بزن.»
در این موقع صداهای عجیب آن موجودات بالا میرفت و تبدیل میشد به دلایلی که پسرک دوباره برای دخترک میآورد تا توجیحش کند. حتی حرفهای پسر هم برایم آشنا بود. برای همین یاد خودم و رامین افتادم، یعنی شباهت حرفهای پسرک مرا یاد او انداخت. آن سالها رامین هم دقیقا همین حرفها را میزد ولی با خواست خدا من خام حرفهایش نشدم و رهایش کردم. چون بعد از دو سال فهمیدم که تصمیم جدی برای ازدواج ندارد. نظری به چهرهی پسر انداختم. صدای داخل سرم گفت:
–خودش است. رفتم و داخل ماشین نشستم. بله خود رامین بود، ولی جا افتاده تر شده بود. انگار پولدار هم شده بود. آن موقع یکی از دلایلش برای ازدواج نکردنمان پول بود. پس حالا چرا ازدواج نمیکند.
آن شیاطین دوباره همان چیز شبیه دود را از خودشان بیرون دادند و بوی بدش دوباره پخش شد. همین کارشان باعث شد رامین چرب زبانی بیشتری کند و حرفهای عاشقانهتری بزند.
یکی از آن موجودات چندش آور که از همه کوچکتر بود و صدای زیری از خودش خارج میکرد داخل ماشین شد و کنار گوش آن دختر شروع به صدا درآوردن کرد. آن موجود کنار گوش دخترک میگفت:
–قبول کن دختر، همین یه باره، اگه ناراحت بشه میره دیگه نمیادا. دوباره مسخرهی دوستات میشی که همچین مورد خوبی رو از دست دادی. خدا اونقدر بخشنده و مهربونه که بعدش توبه کنی میبخشه تموم میشه. این که اختلاس و دزدی نیست. تو به کسی کاری نداری، حق کسی رو مثل خیلیها نمیخوای زیر پات بزاری، اون عشقته، بهش علاقه داری، دیگران مال مردم رو میخورن ککشونم نمیگزه، اونوقت تو واسه یه کاری که همهی دخترهای عاشق انجام میدن اینقدر دست دست میکنی؟
در عین حال که آن موجود این حرفها را در ذهن دختر تبدیل به کلمه میکرد مدام برمیگشت و به دوستانش نگاه میگرد. انگار از آنها انرژی میگرفت. شاید هم بچهشیطانی بود که در مرحلهی کار آموزی بود.
بوی تعفن خیلی آزار دهندهتر شده بود. آن شیاطین وحشتناک که بیرون ماشین بودند بالا و پایین میپریدند و میخندیدند و سعی میکردند رامین و آن دختر را برای کار مورد نظرشان تشویق کنند. و بالاخره موفق هم شدند. وقتی دختر قبول کرد آنها وحشتناکتر و با سر و صدای بیشتری جست و خیزشان را ادامه دادند. رامین ماشین را روشن کرد و با خوشحالی راه افتاد. من ناراحت از ماشین به بیرون سُر خوردم. دیگر نمیتوانستم آن اتفاقها را ببینم. در لحظهی آخر آن شیاطین را دیدم که روی سقف ماشین حرکات موزون انجام میدهند و قهقهه سر میدهند. آن لحظه یاد حرف مادرم افتادم که همیشه به من و امینه میگفت در خیابان با صدای بلند نخندید.
آنها از ما دور شدند، هالهایی دور آن پسر و دختر را گرفت، هالهایی از سیاهی که باعث ترس من شد.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
عاقلانه کنار گذاشتمت...
اما هر بار که
مژهای میافتد
روی گونهام
بیاختیار
تو را آرزو میکنم...
مثل بعضی صبحها
که یادم میرود نیستی
وَ بلند میگویم:
#صبح_بخیر ...
#مینا_آقازاده
#سلام_اربابم
•|لطفـےبنمـا ڪہ
•|خاڪ پایـت گـردمـ
•|دامـن بِتڪان
•|ڪہ تا گـدایت گـردمـ
•|دلتنگـــ زیارت تـوامـ
•|اربابمــ
•|مـن را بہ حـرم ببر
•|فـدایت گـردمـ
#السلام_علیک_یااباعبداالله_الحسین_ع
🕊
واکنونبایدانتخاب
ڪرد !
"خدارا،یاخودرا؟!"
وانتخابخواھمڪرد...
خدا را
-شھیدمحمدحسین تجلّی
#بیو
ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود نادرست بود آنچه میپنداشتیم
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفتگو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم…
#به_وقت_شعر