eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
126 دنبال‌کننده
866 عکس
126 ویدیو
6 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
[ 🕰⌛️] 🕰 همانطور که داشتم بیرون را نگاه می‌کردم یک شیء که نمی‌دانم چه بود از بیرون به پنجره برخورد کرد و قسمتی از شیشه شکست. فوری به عقب پریدم و کرکره را رها کردم. با اینکه پنجره میله داشت ولی آن شیء از بین میله‌ها به شیشه خورده بود. دیگر جلوی پنجره نرفتم. خدا رحم کرد آن قسمتی از پنجره که من ایستاده بودم نشکست وگرنه ممکن بود بلایی بر سرم بیاید. روی صندلی راهرو نشستم و به امروز فکر کردم. از صبح تا حالا چه ساعات دلهره آوری را که طی نکردم. خدایا چه حکمتی پشت همه‌ی این اتفاقها پنهان کرده‌ایی؟ حرفهای مادرم از همه‌ی اینها بدتر بود. کاش میشد زودتر به خانه بروم. یک ساعتی طول کشید تا افسر نگهبان آمد و به اتاق رفت. بعد از چند دقیقه آمد. خواست بیرون برود که پرسیدم: –ببخشید، می‌دونم الان موقعیت خوبی نیست، ولی به پدرم... حرفم را برید. –خانم الان به پدرتونم زنگ بزنم تو این وضع کجا بیاد؟ اینا یک ساعت قبل از این که شما بیایید دونفر رو از ماشینشون بیرون کشیده بودند و کتک زده بودن. برای پدرتون خطرناکه، اینا اصلا زبون خوش و صحبت حالیشون نیست، درخواست نیرو کردم، باید با زبون خودشون باهاشون حرف زد. صبر کنید اوضاع که آروم شد... صدای یک سرباز حرفش را برید. –قربان دونفر زخمی شدن. افسر نگهبان گفت: –زنگ بزن آمبولانس بیاد. بعد هم به طرف حیاط دوید. دیگر جرات نکردم از پنجره بیرون را نگاه کنم و همانجا نشستم. آرام بودم چون اوضاعم از چند ساعت پیش که در خیابان آواره بودم خیلی بهتر بود. تقریبا یکی دو ساعتی طول کشید که دیدم یکی یکی نیروهای پلیس چند نفر را دستگیر کرده‌اند و به طرف بازداشتگاهها می‌برند. کم‌کم سرو صداها‌ی بیرون قطع شد و همان افسر نگهبان با سر خونی وارد راهرو شد. بلند شدم و جلو رفتم. –زخمی شدید؟ –سرش را تکان داد و گفت: –چیز مهمی نیست. یکی دیگه گرون کرده ما باید کتکش رو بخوریم. بعد هم به اتاقش رفت. نگاهی به ساعت انداختم نزدیک یک شب بود. خواستم به اتاق افسر نگهبان بروم و بگویم به پدرم زنگ بزند ولی با خودم گفتم حتما کار دارد که خبری نشده. روی صندلی نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم. با صدایی که انگار روی سرم ضربه وارد می‌کرد چشم‌هایم را باز کردم. سربازی بالای سرم ایستاده بود و مدام صدا میزد: –خانم، خانم. نمی‌دانم چند بار صدا کرده بود که پتک شده بود روی سرم. صاف نشستم و گفتم: –بله، خیلی وقته خوابم؟ سرباز لبخندی زد و گفت: –ماشالا خوابتونم سنگینه ها، این سومین باره که افسرنگهبان من رو فرستاده تا صداتون کنم. مگه بیدار میشید. هراسان بلند شدم. –ساعت چنده؟ نگاهی به اطراف انداخت. –فکر کنم نزدیک اذانه صبح باشه. هینی کشیدم و به اتاق پیش افسر نگهبان رفتم. سرش را بسته بود و مشغول نوشتن چیزی بود. با دیدن من گفت: –خانم تو این سر و صدا چطوری می‌تونید بخوابید؟ –سر و صدا؟ –یعنی صدای این همه رفت و آمد رو نشنیدید؟ هر چند دقیقه یه بار چند تا ارزال و اوباش میاوردن، اونم با سر و صدا، این دفعه‌ی آخر که سرباز رو فرستادم با خودم گفتم این بار بیدار نشدید میگم یه لیوان آب روتون بریزن. امشب سرمون خیلی شلوغ بود. چند برگه روی میز گذاشت. –بیایید اینارو پر کنید و شماره پدرتون رو بدید. با شنیدن صدای اذان صبح وضو گرفتم و در نمازخانه‌ی محقر آنجا نمازم را خواندم. چیزی به طلوع آفتاب نمانده بود. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. در تمام طول عمرم اولین بار بود که شب را بیرون از خانه می‌گذراندم. من فقط یکی دو بار شب در خانه‌ی امینه مانده‌ام، که آنهم پدر زیاد راضی نبود. بالاخره پدرم آمد همانجا در راهرو با هم روبرو شدیم. جوری نگاهم کرد که انگار من خلافی مرتکب شده‌ام، حتی جواب سلامم را هم سرد و بی‌روح داد. نمی‌دانم چرا نپرسید کجا بودم یا چه بلایی سرم آمده. بعد از این که به اتاق افسر نگهبان رفتیم و نیم ساعتی برای سوال و جواب از پدر و دوباره فرم پر کردنش معطل شدیم به طرف خانه راه افتادیم. با توضیحاتی که افسر نگهبان در مورد اتفاقاتی که برایم افتاده بود داد پدر کمی اخم‌هایش باز شد ولی باز هم سر سنگین بود و با من حرف نمیزد و این برای من خیلی عجیب بود. موقع خداحافظی افسر گفت که در دسترس باشم هر وقت نیاز شد خبرم می‌کنند. همینطور گفت برای چهره نگاری باید به اداره آگاهی بروم. ◀️ ادامه دارد... •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️] 🕰 سرم را به طرف پدر چرخاندم. فرمان را بیش‌از حد محکم گرفته بود. مردمک چشم‌هایش تکان نمی‌خوردند. نمی‌دانم اصلا چیزی می‌دید که اینطور با سرعت رانندگی می‌کرد. نفس عمیقی کشیدم و به این فکر کردم که وقتی او اینطور رفتار می‌کند پس با مادر چه کنم؟ دستهایم را در هم قلاب کردم. یخ زده بودند شاید از سوز آبان ماه بود، شاید هم از سردی رفتار پدر. –آقا جان. مردمک چشم‌هایش تکان خورد و انقباض رگهای دستش رها شدند. دست چپش را از روی فرمان برداشت و روی سینه‌اش کشید. فهمیدم در دنیای دیگری خیال می‌ساخته و با صدای من دست از ساخت و ساز برداشته. –بگو. –شما حرفهای اون افسر نگهبان رو باور نکردید؟ دستش را از روی سینه‌اش برداشت و در هوا چرخش داد. –افسر نگهبانم که نمی‌گفت من تو رو نمی‌شناسم؟ فکر نکنم بداند با گفتن این جمله‌اش حال من چه شد. قلبم دوباره شروع به کار کرد و دستهایم گرم شدند. پس پدر به چیز دیگری فکر می‌کرد. –به خاطر ناپدید شدن و تیر خوردن راستین ناراحتین؟ نفسش را از بین لبهای خشکیده‌اش بیرون داد. –افسر نگهبان گفت که پیگیری می‌کنن بالاخره پیدا میشه، ولی کاش الان خودش بود تا برای خانوادش توضیح بده. –چی رو؟ همان لحظه وارد خیابانی شدیم که چند ماشین جلوتر از ما سعی داشتند خیابان یک طرفه را دنده عقب بیایند. وقتی پدر بوق اعتراض زد یکی از آنها پیاده شد و دوان دوان به سمت ما آمد. –آقا سریع دنده عقب بگیر جلوتر ارازل ریختن دارن با چوب روی ماشینا میزنن. پدر هم فوری دنده عقب گرفت و از یک فرعی مسیرش را تغییر داد. معلوم بود استرس دارد و تمام سعی‌اش را می‌کند تا از مسیرهایی برود که به شلوغی نخورد. برای همین راهمان خیلی طولانی شد و نزدیک ساعت هشت به خانه رسیدیم. من دیگر چیزی از پدر نپرسیدم تا تمرکزش روی رانندگی‌اش باشد. ولی دلم نوید خبرهای خوبی نمی‌داد. در مسیر چند باری گوشی‌ پدر زنگ خورد. هر دفعه مادر بود که مدام می‌پرسید کجایید. نگران بود نکند بلایی سرمان آمده که اینقدر دیر کرد‌ه‌ایم. به خانه که رسیدیم مادر بیشتر از من نگران پدر بود و حال او را می‌پرسید. به مادر که سلام کردم جوری نگاهم کرد که احساس کردم ذوب شدم. بدون جواب دادن نگاهش را از من گرفت. پدر گفت: –خانم اونطور که به ما گفتن نبوده بیا بریم تو اتاق برات توضیح بدم. مادر همانطور که پشت سر پدر می‌‌رفت رو به من گفت: –تو اتاقت نری‌ها بچه‌ها اونجا خوابن، تا صبح بیدار بودن. بعد هم به اتاق خودش و پدر رفت. روی مبل نشستم. چه استقبال گرمی! چه ابراز محبتی! زانوهایم را بغل گرفتم. کاش پیش راستین بودم. هنوز پولهای مچاله شدم در دستم بودند. دستم عرق کرده بود. روی میز مبل گذاشتمشان و با دستم صافشان کردم. بعد به بینی‌ام نزدیکشان کردم و عمیق بوییدم. هنوز بوی عطرش روی پولها مانده بود. احتیاج به یک دوش گرفتن اساسی داشتم ولی چون اتاقم اشغال بود ترجیح دادم به وقت دیگری موکولش کنم. روی کاناپه دراز کشیدم و اسکناسها را روی قلبم گذاشتم، کاش میشد از راستین خبری گرفت. با پای مجروحش چه می‌کند؟ حتما خیلی درد می‌کشد. ناخودآگاه اشک از چشم‌هایم جاری شد. آنقدر گریه کردم که چشم‌هایم دیگر قدرت باز شدن نداشتند. با گرمی دست نوازشی که روی صورتم کشیده میشد چشم‌هایم را باز کردم. امیر محسن بود. –سلام. دستم را بوسید و گفت: –سلام بر خواهر چریک خودم. آقا جون می‌گفت خیلی اذیت شدی. بلند شدم نشستم و اسکناسهای پخش شده روی زمین را جمع کردم. –نه به اندازه‌ی نیش و کنایه‌های مامان. او هم کنارم نشست. –شایعس دیگه خواهر من، زن و شوهر رو با هم دعوا میندازه چه برسه... –مگه تو و صدف هم سر من دعواتون شده؟ –نه، منظورم، بابا و مامان بود. با عجز نگاهش کردم. –امیر محسن تو بگو چی شده؟ شایعه برای من ساختن؟ –چه اهمیتی داره؟ مهم اینه که الان اینجایی و... بازویش را گرفتم. –تو رو جون مامان بگو، هیچ‌کس تو این خونه درست حرف نمیزنه، که من ببینم چی... هیسی کرد و گفت: –آخه اصلا مهم نیست. یکی یه حرف چرت و پرتی زده و فکر کرده... –چرا مهمه، اگه چرت و پرت بود شماها باور نمی‌کردین و مامان اونجوری با من حرف نمیزد. بگو چی شنیدید. سرش را پایین انداخت و آهی کشید. –هیچی بابا این بیتا خانم دیروز قبل از ظهر به مامان گفته دخترت با پسر مریم خانم فرار کرده. چشم‌هایم از حدقه بیرون زد. –چی؟ بیتا خانم گفته؟ آخه رو چه حسابی گفته؟ اصلا اون چیکار به من داره؟ مگه اصلا اون میدونه من تو شرکت راستین کار می‌کنم؟ –اتفاقا منم دیروز همین رو از مامان پرسیدم، مامان گفت تو پیاده روی بهش گفته. –خب مامان ازش نپرسیده رو چه حسابی این حرف رو میزنه؟ همینجوری حرفش رو قبول کرده؟ ◀️ ادامه دارد... •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️] –اولش که کلی هم بهش توپیده و گفته دختر من اهل این کارا نیست و چرا تهمت می‌زنید. اصلا شما چیکار به دختر من دارید؟ صبح پدرش دخترم رو برده گذاشته شرکت و قراره بعداز ظهر هم بره دنبالش. اونم گفته من به خاطر خودتون گفتم که تا دیر نشده جلوش رو بگیرید. خلاصه یه هول و ولایی انداخته تو جون مامان که نگو و نپرس. بنده خدا مامان هم هر چی به گوشیت زنگ زده جواب ندادی، بعد شماره شرکت رو از نورا خانم گرفته و زنگ زده، منشی شرکت گفته از صبح شرکت نیومده، بعدشم خود منشی هم گفته که صبح دیده که تو با راستین سوار یه ماشینی شدید و رفتید. اگر هر کس دیگری جز امیر محسن این حرفها را میزد شاید باور نمی‌کردم، شاید هم از کوره در می‌رفتم، ولی حالا فقط با بهت و حیرت به لبهایش که تکان می‌خوردند نگاه می‌کردم. –مامان نپرسیده اون از کجا این حرفها رو میزنه؟ –چرا بعدش که تو رو پیدا نکرده، زنگ زده پرسیده، اونم گفته پسرش با منشی شرکت آشنا هستن اون گفته. –بلعمی؟ –اسمش رو نمی‌دونم. مگه شرکت چندتا منشی داره؟ حرفش که تمام شد لبم را گاز گرفتم و گفتم: –پس چه خوب شد که اون افسر نگهبانه نگذاشت تنها بیام خونه و گفت باید پدرت بیاد، وای امیرمحسن فکر کن اگر من از کلانتری تنها میومدم خونه مگه مامان حرفم رو باور می‌کرد. من شماره‌ پلاک اون ماشینی که ما رو دزدید واسه نورا فرستادم اون چیزی بهتون نگفت؟ –نه؟ خب چرا برای یکی از ماها نفرستادی؟ اصلا برای صدف می‌فرستادی. –با خودم فکر کردم شاید شوهر اون بتونه کاری کنه. –البته فرقی هم نمی‌کرد تا ما اقدام کنیم و پلیس بخواد ماشین رو پیدا کنه، خیلی طول می‌کشید و فرقی به حال شما نمی‌‌کرد. هنوز نمی‌توانستم حرفهای امیر‌محسن را هضم کنم، آخر بلعمی چه ربطی به پسر بیتا خانم داشت. آن موقع که پری‌ناز و سیا ما را به زور بردند کسی در کوچه نبود بلعمی از کجا ما را دیده؟ یعنی بلعمی جاسوسی شرکت و آدمهایش را می‌کند؟ زیر دوش حمام این سوالها همانند قطرات آب برسرم می‌ریختند و من هیچ جوابی برایشان نداشتم. باید به نورا زنگ بزنم. بعد از نماز سرسجاده نشستم و برای راستین دعا کردم. اسکناسها را داخل سجاده‌ام گذاشته بودم. سرم را رویشان گذاشتم و چشم‌هایم را بستم. دلم برایش تنگ شده بود. لحظاتی که در کنار هم بودیم و برای فرار از آن زیرزمین تلاش می‌کردیم مثل فیلم از جلوی چشم‌هایم می‌گذشت و لبخند بر لبهایم می‌آورد. آن در کمد چقدر محکم بر سرش کوبیده شد و او به روی خودش نیاورد و فقط شوخی کرد. مرور خاطرات دلتنگ‌ترم کرد و کم‌کم تبدیل به قطرات اشک شد. با صدای در فوری سجاده را جمع کردم. صدف بود. روی تخت نشست و گفت: –مامان میگه بیا ناهار بخور. از کنارش رد شدم و روی تختم دراز کشیدم. –نمیخورم، میخوام بخوابم، خسته‌ام. بعد چادر نمازم را روی سرم کشیدم و خودم را به خواب زدم. واقعا گرسنه نبودم. شاید هم بودم ولی آنقدر احساسم درگیر راستین بود که اجازه نمیداد چیزی بخورم. یک حساب سرانگشتی کردم، من دیشب شام و امروز هم صبحانه نخورده‌ام، پس چطور گرسنه نیستم. صدف گفت: –تو که قبل ظهر خوابیدی، اینجوری ضعف می‌کنی‌ها، جوابی ندادم. او هم کمی ایستاد و بعد رفت. آنقدر فکر و خیال کردم که دوباره خوابم برد. با سر و صدای امینه بیدار شدم. –الهی بمیرم، وقتی مامان بهم گفت شاخ درآوردم. خدا ذلیل کنه اونایی که پشت سرت حرف زدن. خمیازه‌ایی کشیدم و گفتم: –کی رو نفرین می‌کنی؟ امینه خم شد بوسه‌ایی از گونه‌ام برداشت. –هیچی بابا، ولش کن، پاشو بریم یه چیزی بخور، مامان میگه از ظهر خوابیدی. دختر مگه خرسی، به خواب زمستونی رفتی؟ پاشو ببینم. ◀️ ادامه دارد... •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️] 🕰 –به اندازه تمام عمرم خسته‌ام امینه، هر چی می‌خوابم خستگیم در نمیره. دستم را گرفت. –حق داری، من جای تو بودم همونجا پس میوفتادم. حالا بیا بریم یه چیزی بخور. همان موقع آریا تلفن خانه را به اتاق آورد و رو به مادرش گفت: –تلفن با خاله کار داره. گوشی را روی گوشم گذاشتم. پشت خط عمه‌ام بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: –عمه این چرندیات چیه پشت سرت میگن، مگه تو دیشب خونه نبودی؟ –نه عمه کلانتری بودم. شما هم شنیدید که من با پسر مریم خانم فرار کردم، زنگ زدید؟ با تعجب گفت: –اِوا، خاک بر سرم، فرار؟ کی این رو گفته؟ –پس شما در مورد چی حرف می‌زنید؟ –الهی بمیرم عمه، ببین مردم چه حرفهایی میزنن. –به شما چی گفتن؟ –راستش یه بنده خدایی زنگ زده بود، حالا نمی‌گم کی. از تو می‌پرسید، می‌گفت شنیده جزو اون کسایی بودی که اینور اونور رو آتیش میزنن. صدایم را بلند کردم. –من؟ –آره عمه، می‌گفت گرفتنت دیشبم کلانتری بودی، بابات صبح امده سند گذاشته بیرونت آورده. –سند؟ عمه شما هم حرفهاشون رو باور کردی؟ –وا؟ عمه جان اگه باور می‌کردم که بهت زنگ نمیزدم. فقط وقتی به گوشیت زنگ زدم خاموش بود، یه کم شک کردم. ماشالا این مامانت که چیزی بروز نمیده. من باید از دهن این و اون بشنوم که دیروز داداشم تو چه هول و ولایی بوده، اونقدر خجالت کشیدم وقتی این خبرها رو شنیدم، غریبه‌ها خبر دارن بچه داداش من دیروز کجاها بوده اونوقت من... حرفش را بریدم. –نکنه به شما هم بیتا خانم گفته؟ –به من که نه، ولی اون بنده خدایی که به من گفت می‌گفت از دهن بیتا خانم شنیده، البته من که شنیدم همه چیز رو انکار کردما، گفتم برادر زاده‌ی من اصلا تا حالا یه کبریت دستش نگرفته حالا بیاد بره جایی رو آتیش بزنه. الان این حرف فرار و این چیزارو تو میگی من شاخ درآوردم. –عمه، نمی‌دونم چرا بیتا خانم این حرفها رو واسم درآورده. –مطمئنی کار اونه؟ –اونی که شما میگی رو نه، ولی... –ولش کن عمه، گناهش رو نشور. مردم حرف الکی زیاد میزنن. دهن مردم رو که نمیشه بست. بالاخره بگو ببینم کلانتری رفته بودی چیکار؟ ماجرا را برای عمه خلاصه‌وار و سانسور شده تعریف کردم و عمه هم کلی دلش برایم سوخت و گفت که به دیدنم می‌آید بعد از این که با هم خداحافظی کردیم، تمام حرفهایش را برای امینه تعریف کردم و دوباره اشک ریختم. –می‌بینی امینه، اصلا ماجرای کلانتری رفتن من‌ چیز دیگه‌ایی بوده، اونوقت مردم کاملا برعکسش رو میگن. امینه اخم کرد. –تو چت شده اُسوه؟ تو اینطوری نبودی. میخوای بشینی و فقط گریه کنی؟ نمیخوای بری یه چیزی به اون زنیکه بگی، آخه آدم چی به تو بگه؟ پس اون زبون شش متریت رو چیکارش کردی؟ نکنه اون آدم کشا بریدنش؟ سرم را بلند کردم. –من به کسی که هم‌سن مادر منه برم چی‌بگم؟ چشم‌هایش را در کاسه چرخاند. –تو قبلا جواب مامانت رو میزاشتی کف دستش حالا جواب یه زن غریبه که... –اون قبلا بود امینه، خیری از این شش متر زبون و بلبل زبونی ندیدم. –امینه با عصبانیت بلند شد و مانتواش را پوشید. –کجا می‌خوای بری؟ –نمی‌دونم چرا از وقتی پای پسر مریم خانم تو خونه‌ی ما باز شد کلا زبون تو قیچی شد. وقتی چیزی بهش نمیگی خودم مجبورم برم در خونش. باید بپرسم ببینم چرا این حرفها رو زده. مگه آبروی خانواده ما الکیه؟ فکر می‌کنه توام لنگه‌ی اون پسر الدنگش هستی. –عه، ول کن امینه، زشته، یه کاره بری چی بگی آخه؟ اصلا همش تقصیر این منشی شرکته، من نمی‌دونم اون از کجا پسر بیتا خانم رو می‌شناسه که همه چی رو گذاشته کف دستش، صبر کن اول من فردا برم شرکت یه بررسی بکنم بعد. امینه انگار حرفهای من را نمی‌شنید. از اتاق بیرون رفت و من هم دنبالش راه افتادم. از مادر پرسید: –مامان پلاک و واحد این بیتا خانم چنده؟ مادر از آشپزخانه بیرون آمد و حدس زد موضوع چیست و نگاه بلاتکلیفی به پدر انداخت و پرسید: –میخوای چیکار کنی؟ من گفتم: –میخواد بره دعوا. پدر امینه را صدا کرد و کنار خودش نشاند و با زبان نرم آرامش کرد و گفت: –اینجوری چیزی درست نمیشه. امینه با بغض گفت: –آخه آقا جان داره دستی دستی آبرومون رو می‌بره، باید جلوش وایسیم. –آبرو‌مون پیش خدا نره دخترم بنده‌ی خدا که مهم نیست. الان تو بری اونجا سر و صدا کنی که بدترش می‌کنی. حالا اگر خیلی اصرار داری و میخوای اعتراض و گله‌ایی بکنی بهش تلفن بزن. امینه گفت: –آقا جان مگه خودتون همیشه نمیگید در برابر ظالم باید ایستاد آبرو بردنم یه جور ظلمه دیگه. پدر بلند شد. –ظلم به خودشه دخترم. اون اگر بدونه چه ظلم وحشتناکی داره به خودش می‌کنه همین الان میاد به پای ما میوفته. –کاش می‌ذاشتین می‌رفتم بهش می‌فهموندم آقا‌جان. امیرمحسن گفت: ◀️ ادامه دارد... •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️] 🕰 –بی‌خیال خواهر من، این چند صباح زندگی که این حرفها رو نداره، اون شصت سال نفهمیده حالا این چند سال رو میخواد بفهمه؟ اونم با داد و بیداد تو؟ صدف پرسید: –تو از کجا می‌دونی شصت سالشه؟ –هم سن مامان که باشه میشه شصت سال دیگه. مادر اعتراض‌آمیز گفت: –کی گفته من شصت سالمه؟ امیر‌محسن گفت: –عه مامان! اُسوه که بچتونه چهل سالشه اونوقت شما... صدف شاکی گفت: –اُسوه کجا چهل سالشه آخه، تو چرا همه سن‌ها رو بالا حساب می‌کنی؟ امیرمحسن خندید و رو به صدف گفت: –حالا تو چرا ناراحت میشی خواهر خودمه. –خب چون اگه سن اون رو چهل حساب کنی سن منم میکشی بالا. ما سن‌هامون نزدیک به همه. امینه پشت چشمی برای صدف نازک کرد. –حالا تو این اوضاع تو نگران بالا رفتن سنت هستی؟ بعد رو به مادر ادامه داد: –مامان شماره اون عتیقه بیتا خانم رو بده. صدف گفت: –ماشالا شمام خوب پشتکار داریا، ول کنه بیتا خانم نیستی. مادر برای این که حرف کش پیدا نکند گفت: –تو دفتر تلفنه. امینه همانطور که دنبال دفتر تلفن می‌گشت چپ چپ نگاهم کرد و گفت: –یعنی نمیخوای یه عکس‌العملی از خودت نشون بدی، همین الان با حرفهای عمه شدی مثل میت، حالا واسه من میخواد... دستم را دراز کردم. –باشه گوشی رو بده خودم باهاش حرف میزنم. –برو با اون یکی گوشی که تو اتاقته حرف بزن. این گوشی دست من باشه می‌خوام گوش کنم اگه حرف نامربوطی زد و تو لال‌مونی گرفتی خودم جوابش رو بدم. مادر گفت: –نمی‌خواد زحمت بکشی، ماشالا اُسوه خودش یه تنه همه رو حریفه. امینه گفت: –نه مامان جان، حریف بود، خدا اون اُسوه رو بیامرزه، دیگه خیلی وقته مثل مجسمه فقط میشینه نگاه می‌کنه. پشت چشمی برایش نازک کردم و به طرف اتاقم رفتم و گوشی را برداشتم. امینه شماره را گرفت و از پشت گوشی گفت: –محکم جوابش رو بده‌ها، شل و وارفته نباشی. بعد از چند بوق پسر بیتا خانم گوشی را برداشت و سلام کرد. جواب سلامش را دادم و گفتم: –ببخشید مادرتون هستن؟ –شما؟ –من دختر همسایتون هستم. مکثی کرد و با خوشحالی گفت: –عه، اُسوه خانم تویی؟ صدات رو شناختما، ولی شک داشتم خودت باشی. خب چه خبرا؟ چی شده اینورا زنگ زدی؟ دیشب کلانتری خوش گذشت؟ –اتفاقا برای همین زنگ زدم. میخوام از مادرتون بپرسم چرا این حرفها رو برای من درآورده؟ چرا با آبروی من بازی می‌کنه؟ صدایش لحن جدی به خودش گرفت. –یعنی میخوای بگی کلانتری نبودی؟ –بودم. ولی نه به اون دلیل که مادر شما شایعش کردن. –مامانم همه این حرفها رو از دهن من شنیده، اون مقصر نیست. من این خبرها رو بهش دادم. تازه خیلی حرفهای دیگه هم بود. نمی‌دونم چرا مامانم کم‌کاری کرده؟ –یعنی چی؟ خب شما چرا اینکار رو کردید؟ شنیدم شما خانم بلعمی رو می‌شناسید. اون چیزی گفته؟ حرفم را نشنیده گرفت و گفت: –چیزی که عوض داره گله نداره. –منظورتون چیه؟ من به شما چیکار داشتم آقا؟ –این کار رو کردم که وقتی یکی میاد خواستگاریت و میخوای جواب رد بدی آبروش رو جایی نبری. –من آبروی شما رو بردم؟ –نه، عمم برده. –اخه شما یه چیزی رو هوا میگید. من فقط به مادرم گفتم جوابم منفیه. همین. عصبی شد. –خب، بعد دلیل جواب منفیتون رو چی گفتید؟ به مِن ومِن افتادم. –خب...خب هر دلیلی داشتم نرفتم جار بزنم تو در و همسایه. –لابد من خودم پشت خودم حرف زدم و گفتم پسر بیتا خانم هر روز با یه دختریه واسه همین به درد زندگی نمی‌خوره. مادر من به خاطر حرفهایی که اون موقع پشت من شنید تا چند روز حالش بد بود. –آقا من این حرفها رو نزدم. امینه از آن یکی گوشی گفت: –اقا مگه دروغه، در مورد شما هر چی هست همه می‌دونن نیازی به گفتن یا نگفتن ما نیست. ولی شما پشت خواهر من هر چی گفتین همش دروغ محضه، شما وجدان ندارید. خجالت نمی‌کشید مثل خاله زنکها افتادید دنبال حرفهای کوچه بازاری؟ امینه همانطور که وارد اتاقم میشد ادامه داد: –خدا رو شکر که این خواهر من دیوانگی نکرد و جواب مثبت بهتون نداد وگرنه... گوشی را از امینه گرفتم و فریاد زدم: –این حرفها چیه میزنی؟ هر کس زندگیش به خودش مربوطه. بعد گوشی را جلوی دهانم گرفتم. –آقا ببخشید این خواهر من یه کم اعصابش خرده... عصبی‌تر شده بود. –دیدی حالا حقته که آبروت بره. من فقط تلافی کردم. حالا سر و سری که با اون پسره داری رو هنوز به کسی نگفتم. حالا به گوشت میرسه. وای خدایا چه می‌شنوم. –آقا من فقط تو شرکتش کار می‌کنم، سر و سری ندارم. این حرف شما... بی‌قید گفت: –من این حرفها حالیم نیست. هر وقت مادرتون حرفهایی که پشت من زد رو رفت جمع کرد منم همین کار رو می‌کنم. منم کارم طوریه که با خانمها در ارتباطم، تو یه لوازم آرایشی کار می‌کنم. پس شما هم تهمت زدید. ◀️ ادامه دارد... •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️] شاید راست می‌گوید و ما اشتباه کردیم. اصلا اگر ما دیده بودیم هم نباید حرفی میزدیم. گفتم: –من در جریان این حرف و حدیثها نبودم و نیستم. اگر فکر می‌کنید حقمه، پس به کار خودتون ادامه بدید. انگار از حرفم غافلگیر شد، چون آرامتر گفت: –چقدر با خواهرت فرق داری. البته برای جبران هیچ وقت دیر نیست. خوشحال شدم. –یعنی اگه عذر خواهی کنم دیگه... حرفم را برید. –عذر خواهی نه، اجازه بدید دوباره بیاییم خواستگاری و... حرفش را بریدم و فوری گفتم: –ببخشید که مزاحم شدم، خداحافظ. امینه که گوشش را به تلفن چسباده بود عقب ایستاد و با چشم‌های گرد شده نگاهم ‌کرد و بعد با صدای بلندی گفت: –تو میخوای از اون عذر خواهی کنی؟ یعنی چی؟ میخوای بگی خیلی شیک و با فرهنگی؟ بدبخت به اینا رو بدی آسترشم می‌خوان. پسره‌ ببین چطوری انداخت گردن خودمون. بعد رو به مادر که از ابتدای حرفهای امینه جلوی در ایستاده بود با لحن مسخره‌ایی گفت: –می‌بینی مامان؟ اُسوه پسره رو کشت اونقدر بهش توپید، دیدی بهت گفتم این دیگه عین موش شده. پسر بیتا خانم برگشته بهش میگه چون شما جواب رد به من دادید و آبروی من رو بردید من فقط تلافی کردم. مادر گفت: –یعنی همه‌ی این حرف و حدیثها زیر سر اونه؟ –بله. –ما که چیزی نگفتیم. اون موقع فقط من به مریم خانم دلیل این که چرا به پسره جواب رد دادیم رو گفتم. چون خیلی پیگیر بود و مدام می‌پرسید. اونم واسه این که یه وقت فکر نکنه اونا اُسوه رو نخواستن. خواستم بگم که نخواستن از طرف ما بوده. سرم را تکان دادم و زیر لب گفتم: –آبروی مردم رو بردیم دیگه، پس دیگه نباید ناراحت باشیم حقمونه. روی تخت نشستم و رو به امینه گفتم: –اتاق دور سرم می‌چرخه. مادر رو به امینه گفت: –تا نیفتاده، بیارش یه چیزی بخوره. به سختی چند قاشق غذا خوردم. غذا از گلویم پایین نمی‌رفت. انگار ماسه می‌خوردم. مدام تصویر راستین جلوی چشمم بود. به اتاقم رفتم. طولی نکشید که امینه و مادر هم آمدند. مادر رو به من گفت: – وقتی خواب بودی نورا زنگ زد و حالت رو پرسید. بیچاره می‌گفت، پدر و مادر و برادر راستین، همه جا رو برای پیدا کردنش زیر پا گذاشتن. می‌گفت اون دوستش که تو شرکت کار می‌کنه هم از سر شب اونجا بوده و خیلی نگران راستینه. امینه گفت: –میگم اُسوه یه زنگی بزن، یه دلداری چیزی بهشون بده که خیالشون راحت بشه. گناه دارن بنده خداها. بغض کردم. –چطوری دلداری بدم؟ من خودم به دلداری احتیاج دارم. امینه با تعجب مادر را نگاه کرد. –منظورم اینه بگو حالش خوب بوده و پری‌نازم حواسش بهش بوده و چه میدونم حرفهایی که بدونن اتفاقی براش نیوفتاده. –اگه زنگ بزنم باید دروغ بگم. امینه کنجکاوانه پرسید: –چرا؟ مگه مریض بود؟ –اون تیر خورده. مادر به صورتش زد و جلوتر آمد و هراسان پرسید: –کجاش تیر خورده؟ اشکم چکید. –از پا تیر خورد. ولی نباید خانوادش بدونن. مادر روی زمین نشست و گفت: –بیچاره مریم خانم. امینه کنار مادر نشست. –مامان جان نمرده که، تیر خورده، خوب میشه. –آخه تو این شلوغی که معلوم نیست چی به چیه با پای زخمی نمی‌برنش بیمارستانی جایی که، ای خدا یه وقت بلایی سرش نیاد. امینه گفت: –هیچی بدتر از بی‌خبری نیست. خدا به خانوادش صبر بده. با گریه گفتم: –اون به خاطر من تیر خورد. می‌خواست من رو فراری بده. پلیسها هم که رفتن تو اون خونه گفتن خون زیادی ازش رفته. فقط کاش بدونم زندس یا نه. مادر گفت: –زبونت رو گاز بگیر دختر. اگه بلایی سرش میومد تا حالا خبر شده بودیم. شک نکن که حالش خوبه. حتما دوا درمونش کردن. این دلگرم کنندترین حرفی بود که در کل عمرم از مادر شنیده بودم. با خوشحالی گفتم: –خدا کنه مامان، براش دعا کن. با حرفت حالم بهتر شد. آن شب امینه پیشم ماند و تا نیمه شب از جزییات ماجرای فرارم ‌پرسید و من نشد جمله‌ایی از راستین بگویم و بغض نکنم. فردای آن روز لباس پوشیدم تا به شرکت بروم. ولی پدر اجازه نداد و گفت بهتر است اول زنگی بزنم و خبری بگیرم بعد. به شرکت زنگ زدم. خود آقا رضا گوشی را برداشت. صدایش خیلی غمگین و گرفته بود. تا فهمید من پشت خط هستم شروع به سوال پیچ کردنم کرد. وقتی گفتم پدرم اجازه‌ نمی‌دهد به شرکت بیایم او هم گفت بهتر است چند روزی استراحت کنم. شکایت کرد که چرا گوشی‌ام خاموش است. من هم ماجرای گوشی‌ام را برایش تعریف کردم. پرسید: –یعنی الان کلا گوشی ندارید؟ –نه، –حداقل زودتر برید سیم کارتتون رو بسوزونید و جدیدش رو بگیرید. در آخر هم گفت عصر به خانه راستین می‌رود. از من هم خواست که به آنجا بروم تا با هم صحبت کنیم. ◀️ ادامه دارد... •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به‌خراسان‌ببرۍ‌یا‌نبرۍ‌حرفۍ‌نیست‌ تو‌نگیر‌از‌من‌ِ‌دلخسته‌رضا'ع'‌گفتن‌را . . .
👌 حیف که یادمان می‌رود بسیاری از آنچه امروز داریم همان دعاهایی بود که فکر می‌کردیم خدا آن‌ها را نمی‌شنود!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 🌼بازهم آديينہ اي آمد ولي مهدي ڪجاست؟ 🍃يڪ نفرميگفت مهدي جمعہ هادرڪربلاسٺ 🌼رو بہ سوي ڪربلا ڪردم ڪه فريادش زنم 🍃باز هم با ندبہ اي ازهجر مولا دم زنم ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ ✍@downloadamiran_r
💞دست ما بر کرم و رحمت مهدی عج باشد 💞عشق ما آمدن دولت مهدی عج باشد 💞اول ماه ربیع از کرمت یا سلطان 💞روزی ما فرج حضرت مهدی عج باشد 🌹نذر سلامتی و ظهور حضرت مهدی صلوات 🌹 اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ  🌹 وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ