#⃣دلنوشته
بسم الله …
دیروز که به گلزار شهدا رفته بودم روی گلزار شهدا جعبه ای نظرم رو به خودش جلب کرد .
روش نوشته شده بود : دلنوشته ای به شهیدان .
رفتم تو قسمت مزار شهدای گمنام ٬ یه گوشه ای نشستم و خیره شدم بهشون .
یعنی چی ؟
دلنوشته ای به شهیدان . مگه اونها خودشون نمی دونن ما چی می خوایم .
مگه نمی دونن برای چی می ریم پیششون . دیگه چه نیازی هست که من براشون دلنوشته بنویسم .
توی این فکرها بودم که یاد این جمله افتادم که خدا گفته : من می دونم که بنده هام چی می خوان ٬ اما دوست دارم که اونها خواسته هاشون رو به زبون بیارن ٬ من دوست دارم صداشون رو بشنوم .
خواستم شروع کنم به نوشتن اما بازم رفتم تو فکر ٬ حالا چی ….
حالا که قرار بود بنویسم هیچی به ذهنم نمی اومد .
تا وقتی که قرار به گفتن بود همه چی داشتم اما حالا که باید می نوشتم هیچی به ذهنم نمی اومد .
ذهنم کاملا خالی شده بود .
اما بالاخره خواستم از یه جایی شروع کنم .
شروع کردم و نوشتم …
بسم رب الشهدا و الصدیقین
سلام رفیقم ….
سلام لاله خونینم….
سلام همراه من در سخت ترین شرایط زندگی….
سلام یاور امام زمانم ….
سلام شهیدم …
قراره باهات روی کاغذ حرف بزنم . خیلی حرف داشتم اما ذهنم یه دفعه خالی شد . انگار هیچی ندارم برات بگم .
الان اینجام کنار شما ٬ کنار تربت پاک شما ٬ شما شهدای گمنام ….
گمنامید اما از همه مشهورتر …
این روزا دل همه خونه ٬ دل آقام ٬ دل رهبر ٬ دل شما ٬ دل مردم و دل من …
تو دلم خیلی چیزاست که به کسی نمی تونم بگم جز به شما .
آی شهدا ….
تا کی این همه نامردمی ها …
پس کی آقامون میاد .
اون آقایی که این روزا از همه مظلومتره . حتی از جد بزرگوارشون مولا علی (ع).
شما دعا کنید ….
دعا کنید برا ظهور آقام …
دعا کنید برا دل آقام برا دل من برا دل ….
برام دعا کنید…
می گن به هرکی بگی التماس دعا یه دینی میشه به گردنش و باید برات دعا کنه .
پس شما هم برام دعا کنید.
برا همه دعا کنید .
دعا کنید که شرمنده نشم …
شرمنده خدا ٬شرمنده آقام ٬ شرمنده رهبر ٬ شرمنده شما و شرمنده دلم …
آی شهدا التماس دعا …
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
@ebrahimdelha
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
هدایت شده از 𝒛𝒂𝒓𝒊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ مادرانه
🌷 روایت #حاج_حسین_یکتا از کرامات شهدا گمنام و عنایت ویژه حضرت فاطمه زهرا -سلام الله علیها-
#راهیان_نور
@ebrahimdelha
═▩ஜ••🍃🌹🍃••ஜ▩═
#شهدا_رهبرمون_رو_دعا_کنید
🕊🌾🕊🌾🕊🌾🕊🌾🕊🌾
#شهید_رضا_اسماعیلی
با رفتنش مخالفت نکردید؟
نه...دیدم میلش به رفتن است، دلش آنجاست...💖 فقط یک بار برگشتم گفتم نمی شود نروی؟گفت مادر تو خودت خواهر شهیدی، چطور چنین چیزی از من می خواهی؟ همانجا دهانم بسته شد... دیگر چیزی نگفتم.✨
چند بار اعزام شد؟
خیلی...حسابش دستم نیست...🌻هر دفعه که می رفت، بسته به مدت ماموریتش 45 تا 50 روز می ماند بعد برمی گشت ایران. 15 روز خانه بود بعد دوباره اعزام می شد.🌺
اصلا از شهادت حرف می زد؟
زیاد... عکس هایش را قاب کرده بود زده بود روی دیوار می گفت، اگر من شهید شدم همه می گویند چه شهید خوش تیپی...🌸 می گفت وقتی من بروم شهید بشوم، تو افتخار می کنی که مادر شهید رضا اسماعیلی هستی...❤️
🕊🌾🕊🌾🕊🌾🕊🌾🕊🌾
╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗
@ebrahimdelha
╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🕊🌾🕊🌾🕊🌾🕊🌾🕊🌾 #شهید_رضا_اسماعیلی با رفتنش مخالفت نکردید؟ نه...دیدم میلش به رفتن است، دلش آنجاست...💖
🕊🌾🕊🌾🕊🌾🕊🌾🕊🌾
حتی یادم است یک بار که مرخصی آمده بود، یکی از همرزمانش که خیلی خیلی با هم نزدیک بودند- شهید غلامرضا محمدی- درسوریه شهید شد،❤️ الان هم جاویدالاثر است،
خبر شهادت ایشان در اینترنت پخش شد و آقا رضا هم دید و خیلی ناراحت شد، انگار که از رفیقش جا مانده باشد،🌾 تنها مانده باشد، همان موقع بود که گفت من هم این دفعه بروم شهید می شوم.🌹
شما چیزی نگفتید؟
اتفاقا آن موقع تازه فهمیده بودیم رضا دارد #پدر می شود،⭐️خیلی ها به او گفتند که تو اگر رسالتی هم داشتی ، وظیفه ای هم داشتی تا حالا انجام دادی، دیگر سوریه نرو...🌙داری پدرمی شوی. اما رضا طاقت نیاورد... انگار جوری شده بود که دیگر اصلا نمی توانست اینجا دوام بیاورد.💛 در آن چند روزی هم که به مرخصی برمی گشت مدام دلش هوای سوریه را داشت.💞....
ادامه دارد...
در این شب های عزیز مارو از دعای خیر خودتون بی تصیب نگذارید...🌸
تا فردا...
یا عباس(ع)
🕊🌾🕊🌾🕊🌾🕊🌾🕊🌾
╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗
@ebrahimdelha
╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 #درادامــــہ.. گفت بچه ها چرا زانوي غم بغل کرديد، بلند شيد حاج حسين سال هادر آرزوي چني
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#قـسمـت_صدوســےوششم
#حال_وهـــوا
#قبل_از_عملیـات
🍂🍁🍂🍁🍂
روزها و شبهايي که در سوريه بوديم، لحظات به ياد ماندني بود. سيد به من
ميگفت:دعاکن عمه جان من روقبول کنه که سربازش بشم.ميگفت واي به حال
ما كه از شهدا جا مونديم. مجتبي جان بايد دعا کنيم که خداي نکرده مرگ ما تو
بسترنباشه که اگر اينطوربشه ماواقعًاباختيم. يادمه هروقت گلزار شهداميرفتيم، با
نگاه عجيبي مزار شهدارودنبال ميکرد.
روزهاي آخر ميگفت: دارم ميشنوم که عمه جانم من رو صدا ميزنه! خيلي
حساس شده بود.ميگفت اي واي ناخن هام مونده نگرفتم. نکنه برام مشکل سازبشه!
حرکات عجيبي داشت،صحبت هاي خاصي ميکرد.
من واقعًا الان فکرميکنم، تازه متوجه ميشوم که سيد خيلي چيزها براش حل
شده بود. اينقدر خودش روبراي شهادت آماده کرده بود که حتي به ناخن هاش هم
توجه داشت. يه شب وقت خواب گفت: مجتبي جان، من شرمنده مادرم هستم. قدر
مادرم روندونستم. از خدا خواستم که هر چه زودتربه حق عمه جانم به مادرم برسم.
انشاالله به اميد خدا ديدار با مادرم نزديکه، خيلي خيلي دلتنگ مادر هستم. همه ي
کارهام روهم کردم حساب کتاب هام روتمام و کمال صاف کردم.
روزهاي آخرتو نمازهاش خيلي اشك ميريخت.درقنوت هاش به شدت گريه
ميکرد. نمازهاي شب ومستحبي اش هم به راه بود. شب هاي آخر، سيد که هميشه
مياندارهيئت بود، ميرفت گوشه اي وتو حال خودش بود. اين حالات از سيد براي
من خيلي عجيب بود و تازگي داشت.
#ادامـــہ_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــه...
يادمه با مجتبي کرمي رفتيم تو مخابرات. مجتبي گفت براي بچه ام خيلي دلتنگ
شده ام.هروقت زنگ زدم خواب بوده، نتونستم تا الان صداش روبشنوم. شايد اين
روزها، روزهاي آخرزندگي مون باشه. براي آخرين بار هم که شده دوست دارم
صداش روبشنوم.زنگ زدو صحبت کرد.رو کردبه من و گفت: نادر جان خيلي
سبک شدم. گفتم شهيد ميشم حسرت صحبت آخر بادخترم تو دلم ميمونه.
سيد هم براي آخرين بار با خانواده صحبت کرد، بعد با خنده به من گفت: بابام
ميگه ميلاد جان زودبرگرد که برات آش پختيم!؟زودبيا که انشاالله برات يه دختر
خوبي رودرنظر گرفتيم...
يه روزبه عمليات اصلي مانده بود. ما در منطقه خانات مستقر بوديم. دم غروب
روزاول محرم بود. سيدبه يکي ازبچه ها پيشنهاد داد دورهم جمع بشيم ذکر مصيبت
بگيريم. سيد رفت يکي از روحانيون رو آورد وگفت: حاجي برامون روضه بخون.
حاج آقا شروع کرد براي ما روضه خوندن. چهار پنج نفر بوديم. بعد جمعيت
به دويست نفررسيد! سيد کنارمن نشسته بود. بلند ميشد محکم با سيلي ميزد تو
صورتش، من هر چقدرتلاش کردم مانعش بشم جرئت نکردم. سيد حال وهواي
عجيبي داشت. بيتابي ميکرد. ضجه ميزد. واقعًاسيدازهمه جاوهمه کس بريده بود.
من اين حالت روبارها در شبهاي عمليات در شهداي مختلف ديده بودم. شب
کربلاي4 و 5 والفجر 8 و.. بعد ازذکر توسلمون گفتم: سيد جان اين چه کاري بود
که کردي؟ چرا با سيلي ميزدي توصورتت!؟باهمون چشمان اشک بارش جوابم رو
دادو گفت: حاجي سيلي خوردن دختر سه ساله سخته، سيلي خوردن مادر سخته...
***
طبق رسوم جبهه،بچه هاحنادرست کرده بودند! اون شب براي اولين بارحنابندان
عجيبي رو در طول عمرم ديدم!! جوان هايي که براي رفتن به حجله خونين دست
و پاهاشون رو حنا مي بستند! يادمه سيد ميلاد روي دستش با حنا كلمه يا رقيه سلام الله علیها
نوشت. مجتبي کرمي و برخي از بچه ها هم خودشون دختران دو سه ساله داشتند.
روي دستان شون نام مقدس بي بي سه ساله رونوشتند.
سيد موهاش رو کچل کرده بود. با اصرار من روي سرش حنا گذاشت. بعد رو
کرد به من گفت: محمد جان حنا رنگ بگيره قيافه ام خيلي زشت ميشه، عين اين عقربه اي زرد ميشم؟!
#ادامـــہ_دارد..
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
بعد خنديد و گفت: شهيد ميشيم، غسال موقع شستن
بهمون ميخنده،آبرومون ميره! بعد ازاينکه حناي سرش رو شست، يک چفيه كه
مادر شهيد رحيمي از کربلا براش آورده بود رو بست به سرش.
صحنه هاي عجيبي در زندگي همه ما رقم ميخورد.درتاريخ ماندگارخواهدشد
که فرزندان اسلام و انقلاب، باز هم براي پيکار با کفرهم قسم شده بودند و براي
رفتن به حجله خونين شهادت،جشن حنابندان برگزار ميکردند.
سيد سرش رو حنا گذاشت.دست وپاهاش رو حنا گذاشت و جالب بود،همون
جاهايي که حنا گذاشته بود را داعشي ها ...
باورش سخت است.دراين دنياي مدرن که همه براي گناه ازهم گوي سبقت را
ربوده اند،عده اي اينقدر براي انجام تکليف و شهادت فارغ ازهمه مستي هاي جواني
که زرق وبرق زيادي در دنياي امروزي هم پيدا کرده، شوق و شورداشتند.
سيد هم جزو همين افراد بود. گفتم سيد تو براي چي اومدي اينجا؟! به قول
خودموني نونت کم بود؟! آبت کم بود؟! تو که همه کار ميکردي. درآمدت هم
الحمدلله خوب بود.همدان کجا؟! اينجا کجا؟! حلب؟!دمشق؟!
سيد بدون معطلي گفت: من سربازعمه جانم هستم،وظيفه ام اينه که بيام از حرم
عمه جانم دفاع کنم. گفت از زماني که من با شهدا انس گرفتم تمام دنيا روپشت
سرم گذاشتم.هيچ علاقه اي به دنياومال ومنالش ندارم.. به شوخي بهش گفتم سيد
چندهفته اي که اومدي اينجا،اگه ميموندي همدان فکرکنم پنج شش ميليون تومني
کاسب شده بودي؟!همش پريد؟!
سيد انگار که حرف بدي زده باشم با ناراحتي گفت:همه دنيا فداي يک تارموي
عمه جانم زينب سلام الله علیها با جوابهاي که سيد ميداد تو دلم به اين همه عشق و ارادت
قلبي اش غبطه ميخوردم.
خيلي گوش به فرمان بود. هركاري روي زمين بودانجام ميداد. يه روزبا يکي
ازبچه ها پشت ساختمان كه خيلي کثيف بودوآشغال هاي زيادي ريخته بود رفتيم.
سيد تاآنجارسيد، سريع آستين هاش روبالا زد ودو سه ساعتي مشغول جمع کردن
آشغال ها شد.دستش روميبردتو لجن زار وآشغال هارو جمع کردند و...
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷