♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔹قسمت : هشتاد همسایه ها، به پارکینگ آمده بودند و به مهران و بقیه که دستبند به د
📜#رمان جانم می رود
🔹قسمت : هشتاد_ویکم
ــ چرا تنهام گذاشتی؟! چرا رفتی سراغ اون؟! اگه بلایی سرت می آورد...!
شهاب، مهیا را در آغوش کشید.
ــ آروم باش عزیزم...
ــ چطور آروم باشم؟! اگه بلایی سرت می آورد!!
شهاب، بوسه ای روی سرش کاشت.
ــ از من انتظار نداشته باش؛ کسی رو که با ناموسم، زنم، زندگیم! اینکار رو بکنه، به حال خودش بگذارم... تو، الآن برای من باارزشترین اتفاق، و مهم ترین کس توی زندگیم هستی... نمیتونم ببینم، حتی بغض کنی، چه برسه که کسی اشکت رو دربیاره و اینقدر بترسوندت...
پیراهن شهاب از اشک های مهیا، نمناک شده بود. مهیا احساس می کرد، یک تکیه گاه قوی دارد.
شهاب برای اینکه حال وهوای مهیا را عوض کند با خنده گفت:
ــ بعدشم شوهرت رو دست کم گرفتی؟! ها؟! پاسدار و سرگرد مملکت رو، خیلی دست کم گرفتی!!
مهیا وسط گریه هایش لبخندی زد:
ــ آفرین بخند... دلم پوسید خانم!
شهاب اشک های مهیا را پاک کرد. در زده شد.
ــ بفرما!
مریم، وارد اتاق شد. با دیدن لبخند روی لب مهیا و شهاب، خودش هم لبخندی زد.
ــ شرمنده! ولی خاله مهلا، چند بار زنگ زده. اینبار دیگه نمیدونم چه بهونه ایی بیارم.
شهاب دستش را دراز کرد.
ــ گوشی رو بده بی زحمت.
مریم، از اتاق بیرون رفت. شهاب تلفن را به طرف مهیا گرفت.
ــ آروم باش، به مامانت زنگ بزن. نزار نگران باشه.
مهیا شماره ی مادرش را گرفت.
ــ الو...
ــ الو... مهیا مادر! چرا جواب نمیدی؟!
ــ شرمنده مامان دستم بند بود.
ــ مادر صدات گرفته؟!
مهیا، بغض کرد. شهاب دستش را گرفت و زمزمه کرد که آرام باشد.
ــ آره... صدام گرفته مامان...
ــ مواظب خودت باش عزیزم!
ــ چشم مامان!
ــ به شهاب و مریم هم، سلام برسون.
ــ باشه عزیزم!
ــ خداحافظ عزیزم!
ــ خداحافظ!
شهاب، تلفن را از دست مهیا گرفت.
صدای مریم از پشت در به گوش رسید.
ــ بچه ها، بیاید شام!
شهاب به مهیا کمک کرد، تا از روی تخت بلند شود.
ــ بیا! بریم شام بخوریم.
مهیا، به شهاب نگاهی انداخت؛ و خدا را شکر کرد؛ که شهاب را در کنار خودش داشت...
یک هفته از ماجرا گذشته بود. مهیا، به خاطر زخم هایش، کلی بهانه آورده بود؛ تا مادر و پدرش باور کنند، اتفاقی نیفتاده است.
مهیا، به حاج خانومی که به عنوان سخنران، برای جلسه آمده بود؛ نگاهی انداخت. سردرد شدیدی داشت. با دستانش سرش را فشار داد. مریم به او نزدیک شد.
ــ حالت خوبه؟!
ــ نه! سرم درد میکنه!
مریم کلید در پایگاه را به سمتش گرفت.
ــ برو تو پایگاه، دراز بکش!
مهیا، کلید را برداشت و به سمت پایگاه رفت.
ــ آخه الان وقت جلسه است؟! آدم بعد شام، میگیره میخوابه! باید بیایم جلسه این وقت شب؟!
در پایگاه را باز کرد. وارد شد. چادرش را از سرش برداشت و روی صندلی گذاشت. لیوان آب را برداشت و کمی از آن نوشید. در پایگاه باز شد.
ــ مریم! آخه ساعت ۱۰ شب؛ وقت جلسه بود؟!
مهیا، برگشت. اما با دیدن نرجس اخم هایش در هم جمع شدند.
ــ اخم نکن! اومدم باهات حرف بزنم.
مهیا به طرف صندلی رفت.
↩#ادامه_دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📣📣#اطلاعیہ_مہم📣📣
❣مصاحبہ با مادر شہید امنیت محمد مہدے رضوان بمناسبت تولد این شہید بزرگوار، چہارشنبہ ۲۵ تیرماه ساعت ۲۱ در کانال با ابراهیم و نوید دلہا تا ظہور برگزار مے شود👇👇
💢@ebrahim_navid_delha
#منتظرماباشید😉🌸
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🌹
🌸 راستش من #شہیدصفرے رو نمیشناختم محرم سال قبل توصیہ شہید صفرے براے قرائت زیارت عاشورا رو دیدم و برام جالب بود من عاشق #ڪربلا هستم و هنوز نرفتہ بودم اصلا نمیشد ڪہ برم خیلے غصہ میخوردم به نیت ڪربلا چلہ زیارت عاشورا رو شروع ڪردم متوسل شدم بہ شہید ڪہ من میدونم ڪہ اصلا شرایط رفتن رو ندارم همسرم از ڪار بیڪار شده ولے امید دارم بہ سیدالشہدا و بعد شما ....نزدیکاے اربعین بود ڪہ دیگہ خیلے دلم گرفتہ بود هر روز گریہ همہ حرف از رفتن میزدن.... یہ شب دعوت شدیم بہ مراسم تقدیر از خادمان حسینے و اونجا بین خادماے هیئت قرعہ کشے ڪربلا بود همون شب گفتم ڪہ آقا شما بہ نشون بہ من بده ڪہ میطلبے من روسیاه رو براے زیارت آخہ هر ڪے میرسہ میگہ باید آقا بطلبہ گفتم امشب وقتشہ اونشب قرعہ کشے شد و اسم من در نیومد 😭گفتم پس آقا نمیخواد فردا یڪے برام پیام داد بیا بریم ڪربلا با هزینہ یہ بنده خدایی اینم نشونش 😭😭وقتے گفت اینم نشونش دلم خیلے شڪست چند روز بعد راهے شدیم ڪربلا و من روزهاے اخر چلہ زیارت عاشورا بہ نیابت از شہید صفرے رو توے ڪربلا خوندم ....حاجتم رو داد شہید....
من و بہ بزرگترین آرزو رسوند از اون موقع حضورش و حس میکنم تو زندگیم .
#ارسالے_اعضا🌹
#شہید_نوید_صفرے🕊
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
|#کلامشہدا🍃|
|#شـــہدا💗|
🌹#شہـــــادت یعنے؛
زنـــــدگے ڪـــن، امــا!
فقط برای خدا...👌
اگـــــر شہـــــادت میخواهید
زنـــــدگے ڪنـــــید #فقط_برای_خدا...🌸
#شہیدعلےخلیلے🕊
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🌿
🌹تمام آنچیزے ڪہ...
دربارهے تُ در دلم هست...
تنہا، دو ڪلمہ است:
#دوستتدارم!♥️
#یاعلےابنموسےالرضا✋
🗓 ۲۳ ذےالقعده، روز زیارتے #امام_رضا علیہالسلام
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔹قسمت : هشتاد_ویکم ــ چرا تنهام گذاشتی؟! چرا رفتی سراغ اون؟! اگه بلایی سرت می آ
📜#رمان جانم می رود
🔹قسمت : هشتاد_ودوم
ــ من باهات حرفی ندارم.
ــ ولی من دارم.
ــ نرجس، حوصله ندارم. سرم هم درد میکنه...
ــ حتی اگه موبوط به شهاب باشه؟!
مهیا، پوزخندی زد. دیگر با تک تک رفتار های این دختر، آشنا بود.
ــ شهاب، یه چیز مهمی رو ازت پنهون کرده!
ــ نرجس! حوصله حرف های تو رو ندارم. تلاش نکن شهاب رو تو دید من بد کنی. پس لطفا برو بیرون، بزار یکم استراحت کنم.
نرجس پوزخندی زد و یک قدم جلو آمد.
ــ حتی اگه مربوط باشه به رفتنش به...
با صدای مریم، نرجس ساکت شد. مهیا، سر پا ایستاد. مریم، به مهیا که با عصبانیت به نرجس نگاه می کرد؛ خیره شد.
ــ نرجس! سارا کارت داره برو...
ــ منو بفرست دنبال نخود سیاه! حقشه بدونه!
مریم عصبی شد و سعی کرد صدایش بالاتر نرود.
ــ بس کن! شهاب خودش باید این موضوع رو بگه! نه من و تو!
مهیا، سر درگم به بحثشان نگاه می کرد.
ــ اینجا چه خبره؟!
ــ هیچی مهیا جان! جلسه تموم شد برو خونه.
ــ نه مریم! یه لحظه صبر کن.
روبه نرجس گفت:
ــ چیه که شهاب، باید بهم بگم. حقمه چی رو بدونم؟!
ــ حقته بدونی شهاب داره میره سوریه!
مهیا، با چشم های گرد شده؛ فقط به نرجس نگاه می کرد. صدای نرجس در گوشش تکرار می شد.
" میره سوریه"... "شهاب داره میره سوریه"...
سرش گیج رفت دستش را به صندلی گرفت، تا نیفتد. مریم سریع به سمتش آمد و کمکش کرد؛ که روی زمین بشیند.
مریم نگران به صورت رنگ پریده مهیا نگاه کرد.
ــ مهیا! مهیا جان!
روبه نرجس گفت:
ــ اون لیوان آب رو بده!
نرجس که خودش کمی ترسیده بود؛ سریع لیوان را به دست مریم داد. مریم کمی از آب را روی صورت مهیا ریخت و لیوان را به لبانش نزدیک کرد.
ــ توروخدا یکم بخور...
رنگت پریده مهیا، یکم آب بخور...
دستان مهیا را در دست گرفت. دستانش سرد سرد، بودند.
ــ یا فاطمه الزهرا! مهیا چرا اینقدر سردی دختر؟!
مهیا، سرش را پایین انداخت و شانه هایش از هق هقش، لرزیدند.
مریم سریع به طرف موبایلش رفت و شماره شهاب را گرفت.
ــ جانم؟!
ــ الو... شهاب توروخدا زود بیا پایگاه!
ــ چی شده مریم؟!
ــ مهیا... حالش اصلا خوب نیست!
ــ چـــی؟! مهیا چشه مریم؟!
ــ شهاب بیا فقط!!
تماس را قطع کرد و به سمت مهیا رفت. شانه هایش را ماساژ داد.
ــ گریه نکن عزیزم! آروم باش! اون می خواست همین امشب خبرت کنه، اما...
نگاهش را به نرجس دوخت و سری به نشانه ی تاسف تکان داد...
مریم، قند را در لیوان ریخت و با قاشق هم زد.
در زده شده...
ــ یاالله...
ــ بیا تو داداش!
شهاب، آشفته وارد پایگاه شد. سلامی گفت و با چشم دنبال مهیا گشت. با دیدن مهیا، با چشمان سرخ؛ نگران به سمتش رفت وکنارش زانو زد.
ــ مهیا چی شده؟!
مهیا، با دیدن شهاب؛ داغ دلش تازه شد و چشمه اشکش جوشید.
ــ چرا گریه میکنی عزیز دلم؟! بگو چته؟!
مریم، ناراحت، نگاهی به آن ها انداخت.
ــ از وقتی بهت زنگ زدم؛ داره گریه میکنه...
↩#ادامه_دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
سلام خدمت همراهان عزیز مجموعه شهدایی شهید هادی و شهید صفری
در خدمت مادر بزرگوار شهید #محمد_مهدی_رضوان هستیم ،، شهید عزیز امنیت
سلام از بنده ست خانم رضوان
خوش آمدید
ممنون که منت گذاشتین و دعوت ما رو قبول فرمودید
در ابتدا یه مختصر خودتون رو برای اعضای کانالمون معرفی بفرمایید
خانم رضوان، پسربزرگوارتون چند سال عضو بسیج بودن؟ اصلا چطور شد که به این راه کشیده شدن؟
اقا محمدمهدی۱۳سالشون بود وارد بسیج شدن.
ازمن پرسید برای بسیج و منم راهنمایشون کردم ایشون وارد بسیج شدن
بله خیلی علاقه داشت من معمولا برای هرکاری که انجام میدادن پشتشون بودم تا تجربه کنند
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
بله خیلی علاقه داشت من معمولا برای هرکاری که انجام میدادن پشتشون بودم تا تجربه کنند
خیلی هم عالی
یه کم از خصوصیات رفتاریشون در منزل با خانواده و مخصوصا در برخورد با همسن و سالهاشون که به نحوی مذهبی نبودن و مثل خودشون نبودن برای ما میفرمایید؟ا
خصوصیات زیاد داشتن واقعا نمیدونم از کدومش بگم.
خوش رفتار.با محبت.با گذشت.بی ریا.خالص.
ایشون معمولا با همه رفتارشون خوب بود من واقعا هیچ وقت ازشون رفتار زننده ای ناراحت کننده ای ندیدم.یعنی هیچکسی ندیدواقعا
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
خصوصیات زیاد داشتن واقعا نمیدونم از کدومش بگم. خوش رفتار.با محبت.با گذشت.بی ریا.خالص. ایشون معمولا ب
برخورد در موضوع محرم و نامحرم چطور بود؟
فوق العاده حساس بودن ایشون براشون ازن مورد خیلی مهم بود خیلی در جمعی که خانم بود میهمانی ها قرار نمیگرفت تو ساختمان اگر همسایه خانم تو اسانسور بودن ایشون وارد نمیشدن
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
فوق العاده حساس بودن ایشون براشون ازن مورد خیلی مهم بود خیلی در جمعی که خانم بود میهمانی ها قرار نمی
احسنت ، ان شاءالله که نوجوونای و جوونای ما هم بیشتر دقت کنند به این مساله مهم.
یه سوال که شاید سوال خیلی از همسن و سالهای شهید عزیز باشه، رابطه ایشون با فضای مجازی چطور بود؟ چقدر از وقتشون صرف این فضا میشد؟
من دیگه یک وقتهایی سربه سرش میزاشتم میگفتم به خودت نه حداقل به گوشیت استراحت بده