eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.7هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
𝀈"♥️͜͡🌿"໑ تا کࢪیمۍچون‌حســن‌بنده‌نوازۍدارد سائلۍ‌بࢪدࢪاین‌خـانہ‌بہ‌من‌می‌آید عُمࢪ‌یسټ‌دخیلـــم🖇 بہ‌ضࢪیحی‌ڪہ‌نداࢪۍ...💔 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
[❞"📿🙄"❝]↯ اذان‌نماز‌ رو‌ کہ‌گفتن‌ر‌فتم‌سراغ‌فرمانده🤨 بهش‌گفتم‌روحانی‌نداریم بچہ‌ها‌دوست‌دارن‌پشت‌سر‌شما‌نماز‌ رو ‌بہ‌جماعت‌بخونن فرمانده‌مون‌قبول‌نمی‌ڪرد میگفت:پاهام‌ترڪش‌خورده‌و‌حالم‌مساعد‌ نیسٺ.😢 یہ‌آدم‌سالم‌بفرستین‌جلو‌تاامام‌جماعت‌بشہ بچہ‌ها‌گوششون‌بہ‌این‌حرفا‌بدھڪار‌نبود خلاصہ‌باهر‌زحمتی‌شده‌فرمانده‌ رو‌ راضی‌کردند‌کہ‌امام‌جماعت‌بشہ.😑🖐🏻 فرمانده‌‌نماز‌ رو‌ شروع‌ڪرد‌‌وماهم‌بهش‌اقتدا‌ڪردیم. بنده‌خدا‌ از رڪوع‌‌و‌سجده‌هاش‌معلوم‌بود‌پاهاش‌درد‌ میڪنہ.😣 وسطای‌نماز‌بود‌ڪہ‌یہ‌اتفاق‌عجیب‌افتاد. وقتی‌میخواست‌برا‌ی‌رڪعت‌بعدی‌بلند‌بشہ انگار‌پاهاش‌درد‌گرفتہ‌باشہ، یهو‌گفت:یــا‌ابلفضــل😩وبلند‌شد😐 نتونستیم‌خودمون‌رو‌ڪنترل‌ڪنیم‌همہ‌ زدیم‌زیر‌خنـ😂ـده. فرماندمون‌میگفت:خدا‌بگم‌چیڪارتون‌ ڪنہ! نگفتم‌من‌حالم‌‌خوب‌نیست‌یڪی‌دیگہ‌رو‌ امام‌‌جماعت‌بذارین😒😂. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
^🌿⃞ ✆^ چطوروقتۍ‌تلفن‌زنگ‌میزنه‌سریع‌میریم جواب‌میدیم📞 الانم‌خداداره‌زنگ‌میزنه‌نمیخواۍ جوابشو بدی؟
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_پنجاه_دو سمانه دستانش را در هم قفل کرد و سردرگم دنبال جوابی بود که
✐"﷽"↯ 📜 💟 ــ کمیل بعد از این همه سختی تورو انتخاب کرده،تا آرامش زندگیش باشی،تا تو این راه که با جون و دل انتخاب کرده،همراهیش کنی و نزاری کم بیاره،اون نیاز داره به کسی که بعد از ماموریت هایی که با کلی سختی و خونریزی تموم میشن ،بره پیش کسی باهاش حرف بزنه آرومش کنه،بدون هیچ شکی میتونم بهت بگم که کمیل به خاطر مشغله های ذهنی و آشفتگی که داره حتی خواب راحتی هم نداره. محمد نفس عمیقی کشید و به صورت خیس از اشک خواهرزاده اش نگاهی انداخت. ــ سمانه کمیل پشت این جذبه و غرور و هیکل و کار سخت و اخماش قلبی نا آروم و خسته ای داره،تو میتونی قلبشو آروم کنی،اون تورو انتخاب کرده پس نا امیدش نکن. سمانه دستانش را جلوی صورتش گرفت و آرام اشک ریخت ،محمد او را در آغوش کشید و بوسه ای بر سر خواهرزاده اش نشاند: ــ وقتی بهش گفتم که با تو ازدواج کنه نمیدونی چیکار کرد،ترس آسیب دیدن تورو تو چشماش دیدم،اون حاضر بود بدون تو اذیت بشه اما بهت آسیبی نرسه سمانه را از خودش جدا کرد و اشک هایش را پاک کرد و آرام گفت: ــ تا شب فکراتو بکن و خبرم کن دوست دارم خودم این خبرو بهش بگم باشه؟ سمانه سری تکان داد و باشه ای گفت و از جایش بلند شد ــ من دیگه برم ــ بسلامت دایی جان،صبر کن برات آژانس بگیرم ــ نه خودم میرم ــ برات آژانس میگیرم اینجوری مطمئن تره‌ با اینکه میدونم کمیل همه وقت دنبالته ــ برا چی؟ ــ از اون شب ،هر جا رفتی پشت سرت بوده تا اتفاقی برات نیفته سمانه حیرت زده از حرف های محمد سریع خداحافظی کرد،محمد تا بیرون همراهی اش کرد و بعد از حساب کردن پول آژانس دستی برایش تکان داد. سمانه همه ی راه را به حرف های دایی اش فکر می کرد،باورش سخت بود که کمیل همچین شخصیتی دارد یا اینگونه احساسی نسبت به او دارد،وقتی محمد در مورد او و سختی های زندگی اش صحبت کرد اشک هایش ناخوداگاه بر صورتش سرازیر شدند و دردی عجیب در قلبش احساس کرد،دوست داشت کمیل را ببیند،با یادآوری حرف محمد سریع به عقب رفت و به دنبال ماشین کمیل گشت،با دیدن ماشینش لبخندی بر لبانش نشست،پس چرا روزهای قبل اورا ندیده بود؟نمی دانست اگر بیشتر حواسش را جمع می کرد کمیل را می دید. با رسیدن به خانه بعد از تشکر از راننده پیاده شد،در باز کرد و وارد خانه شد،با دیدن زینب و طاها که مشغول بازی بودند با لبخند صدایشان کرد، ــ سلام وروجکا بچه ها با جیغ و داد به سمتش دویدند،بر روی زمین زانو زد و هر دو را در آغوش گرفت. ــ عزیزای دلم خوبید هر دو با داد و فریاد میخواستند اول جواب بدهند،سمانه خندید و بوسه ای بر گونه هایشان نشاند. ــ من برم لباسامو عوض کنم تا بیام و یه دست فوتبال بزنیم باهم بچه ها از ذوق همبازی سمانه با آن ها جیغی زدند و او را به طرف در هل دادند ــ باشه خودم میرم شما برید توپو از انباری بیارید بچه ها به سمت انباری رفتن،سمانه نگاهی به کفش های دم در انداخت ،همه خانم ها خانشان جمع شده بودند،لبخندی زد و تا می خواست وارد شود صدای صحبت کسی توجه اش را جلب کرد ،نگاهی به نیلوفر که انطرف مشغول صحبت با گوشی بود،آنقدر با ذوق داشت چیزی را تعریف می کرد که سمانه کنجکاو به او نزدیک شد. ــ باور کن الهه من شنیدم داشت منو از مژگان واسه پسرش خواستگاری می کرد سمانه اخمی کرد و منتظر ادامه صحبتش ماند: ــ آره بابا پسرش جنتلمنه،باشگاه داره از همه نظر عالیه تیپ قیافه اخلاق همه چی ــ دروغم کجا بود،راستی اسم آقامون کمیله و بلند خندید و برگشت که با سمانه برخورد کرد،با دیدن سمانه پوزخندی زد و از کنارش گذشت،سمانه شوکه به بوته های روبه رویش خیره شده بود،به صدای بچه ها که او را صدا می کردند اهمیتی نداد و فقط به یک چیز فکر می کرد که کمیل او را بازی داد ✍🏽نویسنده:فاطمه‌امیری ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°○•✾ ⃟ 💚•○° امـشب‌سخـن‌ازجــان‌جـہــان‌ بــایـدگفـٺ… ٺـۆصیـف‌رسـۆل‌انـس‌وجــان‌ بــایـدگفـٺ… دࢪشـــــام‌ولادٺ‌ دوقــطب‌عــالــم ٺبـࢪیــڪ‌بـه‌صــاحب‌الــزمــان‌ بــایـد‌گفـٺ… °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
°○•✾ ⃟ 💚•○° امـشب‌سخـن‌ازجــان‌جـہــان‌ بــایـدگفـٺ… ٺـۆصیـف‌رسـۆل‌انـس‌وجــان‌ بــایـدگفـٺ… دࢪشـــ
°•🦋 ⃝⃡❥ ✦دࢪخلوٺ‌شب‌آمنہ‌زیبــاپسـࢪۍزاد تنہــانہ‌پسـࢪ،بربشࢪیٺ‌پــدرۍزاد… ✦دࢪفتـنہ‌بیدادگــࢪان‌دادگرۍزاد چشم‌همہ‌روشن‌ڪہ‌چہ‌قرص‌قمرۍزاد…
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⸙به مناسبت سالࢪوز شهادت شهیدنۅیدصفرۍ"و"شهیدࢪسۅل‌خلیلے" ✦مجموعہ‌ابراهیم‌ونوید دلهاتاظهوࢪ ࢪزمایش ڪمڪ مومنانہ‌ࢪا بࢪگزار میڪند. ⇦جهت مشاࢪڪت‌دࢪ این‌طࢪح مبلغ موࢪد نظࢪ رابـہ‌شماࢪه ڪاࢪت‌زیࢪ ۅاࢪیز کنید👇 💳6037-9972-9127-6690 آیدی‌جـھـت‌ارسال‌فیش↯ @shohadaa_sharmandeimm ⇜اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ♥⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•🦋 ⃟ ⃟ ⃟🦋•° ۞|دۆ ࢪخساࢪسـمٰاواٺۍ دۆ انسـان‌ِخُــداسیـمٰا... دۆ عیسۍدَݥ،دۆ موسۍیـَد دۆ حُسـن‌ِخالـقِ،سَـر مَــد... یڪی‌عـٰالۍ،یڪی‌اَعــلٰا یڪی‌صـٰادق،یڪی‌اَحمـد|۞ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
°•🦋 ⃟ ⃟ ⃟🦋•° ۞|دۆ ࢪخساࢪسـمٰاواٺۍ دۆ انسـان‌ِخُــداسیـمٰا... دۆ عیسۍدَݥ،دۆ موسۍیـ
°•♢ ⃟💚 مڪتبےتأسیس‌ڪࢪدێ‌بـࢪ مداࢪمصطفی⤹ ←دیـن‌ِاحمـد،جـٰان‌گࢪفٺہ‌مثـل‌بـاࢪان‌مێ‌شۆد چہ‌نفـس‌هایی‌زدێ‌دࢪ راهِ‌علـم‌ۆمعࢪفٺ⤹ ←بانفس‌هاێ‌شمــاآدم‌مسلمـان‌مێ‌شۆد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|•🌷 ͜͡🕊•| ـ༊|شہـیـدمدافع‌حرم،روح‌الله‌قـربانۍ❥ یڪ‌باࢪڪه‌ دوࢪهـم‌نشستـہ‌بــودیـم، ۆاز آینــده‌صحبٺ‌مےڪࢪدیـم؛ گفٺـم:ࢪۆح‌الله‌اگہ‌مــابࢪیـم‌ۆشہیـدبشیـم خــانواده‌هـامون‌چےمیشـن؟ مــن‌خیلے‌نگــࢪانشـون‌هسٺم. ࢪۆح‌الله‌خیلے‌محڪم‌و‌جـدی‌گفٺ: مــن‌داࢪم‌در ࢪاه‌امـام‌زمـان‌میࢪم ۆبـا‌دشمنـای‌اسـلام‌مےجنگـم. مگہ‌ممڪنه‌… ڪه‌امـام‌زمـان‌خـانـواده‌‌منـو ࢪهاڪنه! مـن‌مطمئنم‌… ڪه‌امــام‌زمــان‌هـوای‌خـانــواده‌‌ام‌ࢪ‌و داࢪه دیــدگـاه‌عمیقـش‌مـن‌روبــه‌فڪࢪفـࢪو‌بـࢪد. ࢪۆح‌الله‌ࢪابطـه‌قلبے‌خـوبی‌بـاامـام زمـان‌داشٺ. 🗣|بـه‌نقـل‌ازدوسٺ‌و‌همـرزم‌شہیـد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
|•🌷 ͜͡🕊•| ـ༊|شہـیـدمدافع‌حرم،روح‌الله‌قـربانۍ❥ یڪ‌باࢪڪه‌ دوࢪهـم‌نشستـہ‌بــودیـم، ۆاز آینــده‌صحب
❥•••➣ ͜͡ ࢪۆح‌الله‌یعنے‌⇠ࢪۆحِ‌الـهـے... قࢪبانے‌یعنے⇠فــداشــده... ⤾ۆ دࢪاینجــا↯ڪسی‌⤳ ࢪوح‌الـهے‌اش‌ࢪا⇣ فــداێ‌ِمعبــۆدش‌ڪࢪد...💔 『•پنجمیـن‌سالگــرد‌شـہادتٺـــ،مبارڪ』
همراهان‌عزیزسلام✋🏻 یه‌خبرخوب‌براتون‌داریم᯽ ‌خبردارید۱۸آبان‌ماه‌چه‌روزیه!!!📆 ‌‌⇦هجده‌آبان‌سالروز‌آسمانی‌شدن "شهیدمدافع‌حرم‌نویدصفری"هست قرارهست دراین‌روز خواهربزرگوار↯ میهمان‌مابـاشند و بـاایشان‌مصاحبه‌کنیم. میزبان‌این‌محفل‌شهدایی‌شماهستین☺️ پس‌ازشماعزیـزان تقاضا دارم سوالات مرتبط با"شهیدصفری" را در لینک‌زیر برای ما ارسال‌کنید. پاسخگوی سوالات شما↯ خواهر‌بزرگوار ♢ارتباط با ما جهت ارسال سوالات↯ https://harfeto.timefriend.net/830122528
۞بســـــم‌اللّٰه‌الـرحمـٰـن‌الرحیــم۞ 📣 ⇦ گࢪوه‌ختم‌قࢪآن‌وذڪࢪ 💠جهت‌حاجت‌ࢪوایےخۅد دࢪگࢪوه‌"ختم‌قࢪآن" و"ختم‌ذکࢪ" نام‌خودࢪابه‌آیدی‌خادمین‌مابفࢪستید. 💫خادم‌گࢪوه‌"ختم‌قࢪآن"👇 🆔 @Khademalali 💫خادم‌گࢪوه"‌ختم‌ذکࢪ"👇 🆔 @Ebrahim_Navid_Delha66 ⇦همچنین‌هࢪشـب‌جمعـه‌ "هیئت‌مجـازی" دࢪکانال‌های‌مجمۅعه بࢪگزاࢪخواهیم‌کࢪد... منتظࢪهمراهےو حضــوࢪگـࢪمتـان‌هستیـمツ _باابࢪاهیم‌ونوید‌دلها‌تاظھور↯ ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f _عشق‌یعنی‌یه‌پلاک↯ ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•✏️• ⃟°⠀⃞📚• امࢪوز☝️🏻 |سيزدهمآبان اسټ، ࢪوز من، ࢪوز تو، ࢪوزهم‌بستگی‌ما، ࢪوز گࢪه ڪࢪدن‌مشت‌ها و فࢪود آن بࢪ سࢪ استكبار👊🏻.  سالࢪوز ڪندن سيم خاࢪداࢪهای لانه‌ای ڪه استعماࢪ ࢪا به ࢪوح ما تنگ‌تر‌میڪࢪد و بالاࢪفتن از ديواࢪی ڪه حصاࢪ شده بود بࢪ عزت نفس‌ِمان.| °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
•✏️• ⃟°⠀⃞📚•⥥ امࢪوز☝️🏻 |سيزدهم‌آبان اسټ، ࢪوز من، ࢪوز تو، ࢪوزهم‌بستگی‌ما، ࢪوز گࢪه ڪࢪدن‌مشت‌ها و فࢪو
≥🝆👦🏻🎒🝆≤ تحصــ📚ــیݪ قوی‌ترین‌سلاحـی‌است‌ ڪھ‌باآن‌می‌توان دنیــ🌏ــارا‌تغییر‌داد 🎉ࢪوز‌دانش‌آموز‌مبــــاࢪڪ‌بـــــاد🎊
7167074_517.mp3
5.36M
" ⃟🎧" ای‌نبی‌خـــدا‌ پیغمـــــبࢪهدیـــہ‌ی‌آمنہ‌ازداوࢪ مھـࢪتو،تودلـ♥️ـم‌تا‌محشࢪ آࢪزوم‌همینـہ،تابیام‌مدینـہ °حاج‌سیـدمجیدبنی‌فاطمه🌿° ☊ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
📿͜͡🔗͜͡⏳ ‏معترضانه گفت: کجایی ای خدا ؟ به آرامی ندا داد: تو کجایی‌ ‎بنده‌‌ی‌من؟! اِنَّنی مَعَکُما اَسمَعُ وَاَرى..
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
همراهان‌عزیزسلام✋🏻 یه‌خبرخوب‌براتون‌داریم᯽ ‌خبردارید۱۸آبان‌ماه‌چه‌روزیه!!!📆 ‌‌⇦هجده‌آبان‌
بـھـتریـن فـࢪصـت بـࢪاۍ آشنـایے بـا راه و روش زندگی شـھـدا❥ میـزبـان ایـن↯ محفـل شـھـدایے شمـا هسـتیـد 💫 ⃟ 🕊
●|°∞ღ°|●↯ باسلام‌و‌عࢪض‌خدمت‌بہ‌همࢪاهان‌ھمیشگے🌿 زیاࢪت‌نیابتےاین‌هفتہ‌دࢪخدمت‌شهداێ شهرستان سراب استان‌ تبریز هستیم لطفانام‌شهدایےڪہ‌دوست‌داریدبہ نیابت‌ازشمازیارت‌بشہ‌بہ‌لینڪ‌زیࢪ پیام‌بدید📲 👇🏻👇🏻👇🏻 [https://harfeto.timefriend.net/484472695] 《اسامےشـ🦋ـهدا》 1⃣شهید غلامرضا برزگر 2⃣شهید مهدی داوودی 3⃣شهید حسن کاتبی 4⃣شهید احمد شمس 5⃣شهید مجید پرتو 6⃣شهید سعید اسماعیلی باتشکراز همراهےشماعزیزان یاعلے✋🏻❤️
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_پنجاه_سه ــ کمیل بعد از این همه سختی تورو انتخاب کرده،تا آرامش زند
✐"﷽"↯ 📜 💟 صلواتی فرستاد و سعی کرد منفی فکر نکند،نفس عمیقی کشید و وارد خانه شد،صدای مژگان را شنید که سمیه خانم را مخاطب قرار داده بود: ــ چشم به مادرم میگم که با پدرم صحبت کنه سمانه سلامی کرد و با لبخندی که سعی می کرد طبیعی جلو داده باشد گفت: ــ بسلامتی،عروسی در پیش داریم؟ ــ سلام عزیز دل خاله،بله اگه خدا بخواد نیلوفر خانومو شوهر بدیم ــ اِ چه خوب‌،کی هست این مرد خوشبخت؟ با استرس خیره به دهان سمیه خانم ماند و با شنیدن اسمی که سمیه خانم گفت نفس عمیقی کشید: ــ پسر همسایه جفتیمون،پسر خانم سهرابی،میشناسیش سمانه لبخندی زد و گفت: ــ آره میشناسم ،ان شاء الله خوشبخت بشن مژگان ان شاء الله ای گفت. سمانه بااجازه ای گفت و به اتاقش رفت ،صدای داد و فریاد بچه ها را که شنید سریع از اتاق بیرون رفت و به حیاط رفت و مشغول بازی با آن ها شد،صدای خنده ها و فریاد هایشان فضای حیاط را پر کرده بود ،سمانه خندید و ضربه محکمی به توپ زد توپ با فاصله ی زیادی بالا رفت و نزدیک در خروجی فرود آمد که همزمان صدای مردانه ای بلند شد: ــ آخ سمانه سریع چادرش را سر کرد و سریع به سمت در رفت،با دیدن کمیل که دستش را برسرش گذاشته بود،بر صورتش زد و به طرفش رفت: ــ وای خدای من حالتون خوبه؟ بچه ها با دیدن کمیل سریع یه داخل خانه دویدند،کمیل نگاهی یه سمانه انداخت و گفت: ــ اینم یه نوعشه سمانه با تعجب گفت: ــ نوع چی کمیل به سرش اشاره کرد و گفت: ــ خوش آمدگویی سمانه خجالت زده سرش را پایین انداخت،فرحناز و سمیه سریع یه حیاط آمدند ــ وای مادر چی شده ــ چیزی نیست مامان نگران نباشید مژگان با اخم به بچه ها توپید: ــ پس چی بود میگفتید ــ مگه چی گفتن صغری خندید و گفت: ــ داد میزدن خاله سمانه عمو کمیلو کشت سمانه با تعجب به دو تا فسقلی که مظلوم به او نگاه می کردند،خیره شد.با صدای خنده ی کمیل همه خندیدند. ــ اشکال نداره،یه بار ماشین یه بار خودم بار بعدی دیگه خدا بخیر بگذرونه سمانه آرام و شرمزده گفت: ــ ببخشید اصلا حواسم نبود ،تقصیر خودتون هم بود بدون سروصدا اومدید داخل ــ بله درسته اشتباه از من بود از این به بعد میخواستم بیام منزلتون طبل با خودم میارم صغری بلند خندید که سمانه بااخم آرام کوفتی به او گفت که خنده ی صغری بیشتر شد. نیلوفر جلو امد و آرام گفت: ــ سلام آقا کمیل،خدا قوت کمیل سر به زیر سرد جواب سلامش را داد،سمانه مشکوک به کمیل خیره شد،همیشه با همه سروسنگین بود اما سرد رفتار نمی کرد ✍🏽نویسنده:فاطمه‌امیری ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا